فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن‌ فیکشن آذرخش و یخ | ف.زینلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع پرینز
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,490
  • کاربران تگ شده هیچ

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,159
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
سه تایی باهم به مسافرخونه برگشتیم اون دو به سمت اتاقای خودشون رفتن منم به سمت اتاق خودم.
لباسام رو عوض کردم و تشک رو پهن کردم و دراز کشیدم ولی انگار خواب دو تا پا داشت، دو تا پای دیگه هم قرض کرده بود و از چشمم فرار کرده بود هرچی از این دنده به اون دنده چرخیدم حتی جای بالشم رو هم عوض کردم ولی فایده نداشت، با حرص نشستم و گفتم:
- اه لعنت بهت خواب کجا قایم شدی؟
جا حرف من تموم شد دیدم تقه ای به در خورد با تعجب ازجام بلند شدم که با نگاه کردن به لباسام که یه لباس خواب سفید بود گفتم:
- کیه؟
صدا اومد:
- ویکتورم آذرخش.
سریع شیرجه رفتم به سمت چمدونم لباس خوابم رو با یه تیشرت شلوار یشمی رنگ عوض کردم بعد به سمت در رفتم و بازش کردم که دیدم جناب ویکتور لباس بیرون پوشیده، با تعجب نگاهش کردم که انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پرینز
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,159
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
- میشه به منم یادش بدی؟
قیافم شبیه یه علامت سوال گنده شده بود، ویکتوری که روسی بود می‌خواست فارسی یاد بگیره، با بهت گفتم:
- می‌خوای فارسی یاد بگیری؟
- آره به نظرم لازمم میشه.
- چرا لازمت میشه؟
- چون چیزایی که تو میگی رو بفهمم.
دهنم باز مونده بود، یا مریم مقدس چرا اینجوری می‌کرد؟ یهو یاد حرف یوری افتادم که گفت «من برای ویکتور جالبم و همه چیز رو در موردم میدونه»، لبخند خبیثی روی لبم اومد برای همین گفتم:
- باشه بهت فارسی یاد میدم، می خوای از همین الان شروع کنم؟
ویکتور با لبخند گفت:
- آره شروع کنیم.
- خب پس از اسم من شروع می‌کنیم، تو آذرخش رو بد تلفظ می‌کنی درستش اینه آذَرَّخش.
رو به روی وایساده بودیم که دوباره من گفتم:
- با بخش اول شروع می‌کنیم بگو آذر
با کمی مکث گفت:
- آذر
با لبخند گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,159
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
لبخند زدم که گفت:
- چرا لبخند می‌زنی؟
- چون تو خیلی خوب یاد می‌گیری.
چشماش برقی توش بود که برام جالب بود، هر دوتامون ساکت شدیم و تا لب ساحل رفتیم، رو به روی ساحل ایستادم و گفتم:
- گاهی فقط می‌دونی یکی دیگه تو رو داره می‌بره، فکر کنم من همچین آدمیم.
ویکتور نگاهش رو به صورتم دوخت و گفت:
- تو برای من یه معمایی آذرخش، یه کریستال سفید که قدرتش منو محصور کرده ولی من از ترس شکننده بودن جرأت ندارم بهش دست بزنم، یه دختر با موهای برفی و چشمای کریستالی.
پشتش رو به من کرد و گفت:
- بهتره برگردیم دیگه دیروقته.
جلو راه افتاد و من مسخ شده فقط دنبالش می‌رفتم، ویکتور هی دستش رو توی موهاش می کشید که معلوم بود کلافه‌اس برای همین گفتم:
- ویکتور.
برگشت و به من نگاه کرد لبخندی زدم و گفتم:
- توهم برای من یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

موضوعات مشابه

عقب
بالا