- ارسالیها
- 5,003
- پسندها
- 14,159
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- سن
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
سه تایی باهم به مسافرخونه برگشتیم اون دو به سمت اتاقای خودشون رفتن منم به سمت اتاق خودم.
لباسام رو عوض کردم و تشک رو پهن کردم و دراز کشیدم ولی انگار خواب دو تا پا داشت، دو تا پای دیگه هم قرض کرده بود و از چشمم فرار کرده بود هرچی از این دنده به اون دنده چرخیدم حتی جای بالشم رو هم عوض کردم ولی فایده نداشت، با حرص نشستم و گفتم:
- اه لعنت بهت خواب کجا قایم شدی؟
جا حرف من تموم شد دیدم تقه ای به در خورد با تعجب ازجام بلند شدم که با نگاه کردن به لباسام که یه لباس خواب سفید بود گفتم:
- کیه؟
صدا اومد:
- ویکتورم آذرخش.
سریع شیرجه رفتم به سمت چمدونم لباس خوابم رو با یه تیشرت شلوار یشمی رنگ عوض کردم بعد به سمت در رفتم و بازش کردم که دیدم جناب ویکتور لباس بیرون پوشیده، با تعجب نگاهش کردم که انگار...
لباسام رو عوض کردم و تشک رو پهن کردم و دراز کشیدم ولی انگار خواب دو تا پا داشت، دو تا پای دیگه هم قرض کرده بود و از چشمم فرار کرده بود هرچی از این دنده به اون دنده چرخیدم حتی جای بالشم رو هم عوض کردم ولی فایده نداشت، با حرص نشستم و گفتم:
- اه لعنت بهت خواب کجا قایم شدی؟
جا حرف من تموم شد دیدم تقه ای به در خورد با تعجب ازجام بلند شدم که با نگاه کردن به لباسام که یه لباس خواب سفید بود گفتم:
- کیه؟
صدا اومد:
- ویکتورم آذرخش.
سریع شیرجه رفتم به سمت چمدونم لباس خوابم رو با یه تیشرت شلوار یشمی رنگ عوض کردم بعد به سمت در رفتم و بازش کردم که دیدم جناب ویکتور لباس بیرون پوشیده، با تعجب نگاهش کردم که انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.