متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن فردا | Tina کاربر انجمن یک رمان

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد فن فیکشن: 5
ناظر: Y E K T A |yekta|

نام فن فیکشن: فردا
نویسنده: Tina کاربر انجمن یک رمان
ژانر: فانتزی
بر اساس فیلم: نسخه اولیه(early edition)
خلاصه: داستان گری هابسون، مردی است که هر روز صبح، روزنامه روز بعد را دریافت می کند و با کمک آن سعی در نجات مردمی دارد که گرفتار حوادث مختلف می‌شوند. اینکه روزنامه را چه کسی و چرا برای او می فرستد مشخص نیست اما هابسون سعی دارد از این موقعیت در جهت کمک به انسان ها استفاده کند.

خوانندگان فن‌فیکشن فردا:
این مجموعه به صورت چهار داستان کوتاه که هر قسمت یک اتفاق تازه می‌افتد و به این معنا نیست که ۴ روز پشت سرهم است و البته فیلم اصلی بیش از چهار قسمت هست که من فقط چهار قسمت این فیلم را به نمایش می‌کشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
اگر به طور شگفت‌انگیزی می‌دونستید که قراره فردا چه اتفاقی بیوفته چیکار می‌کردید؟ می‌دونم که غیرممکنه ولی اگر می‌دونستید چی!؟ اگر یک اتفاق عجیب به شما قدرت تغییر دادن می‌داد چیکار می‌کردید؟ ازش چه استفاده ای می‌کرد؟
***
چون دستانش پر بود با پا در را کوبید و همسرش را صدا زد:
- مارشال...مارشال در رو باز کن.
صدایی نشنید. دوباره صدا زد، این بار صدایش از بالا می‌آمد! به بالا نگاه کرد، مارشال سرش را از زیر پنچره بیرون آورده بود با عصبانیت داد زد:
- مواظب سرت باش!
و چمدانی را از بالا به پایین پرت کرد. گری خودش را عقب کشید و چمدان دم پایش فرود آمد و درش باز شد.
نگاهی به چمدان و لباس‌هایش کرد. انتظار این را نداشت حتی با وجود تمام دعوا و بحث‌هایی که با همسرش داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
گری روزنامه را برداشت و در اتاقش را بست.
جک یک گاز به شیرینی‌اش زد و با دهن پر گفت:
- از کی تاحالا تو هتل گربه نگه می‌دارند؟
گری همان‌طور که سرش در روزنامه بود گفت:
- من این روزنامه رو سفارش ندادم.
جک بی‌توجه به حرف گری گاز دیگه‌ای به شیرینی زد و گفت:
- شاید برای اینه که موش‌هارو فراری بدن...! چه بد! از موش‌ها بدم میاد!
گری سعی در بستن کراباتش کرد و البته تمام حواسش به روزنامه بود.
- جالبه!
جک با تعجب گفت:
- موش‌ها؟
گری مثل همیشه پوکر به او نگاه کرد و سرش را تکان داد.
- نه تیتر روزنامه رو میگم!
صفحات روزنامه رو ورق زد و گفت:
- من توی رادیو شنیدم که... .
با دیدن صفحه روزنامه حرفش را قطع کرد. یکمی برایش عجیب بود.
جک: هی داره دیرمون میشه! باید عجله کنیم. پریچارد امروز روی دنده لجه! اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
بی‌حوصله در خیابان قدم میزد و به دکه ای که همیشه ازش روزنامه می‌خرید، رسید.
پیرمرد با خنده گفت:
- سلام... امروز خیلی سرحال نیستی‌ها!
گری همچنان بی‌حوصله بود و چیزی نگفت و فقط یک بسته آدامس برداشت و یکی را درون دهانش گذاشت و گفت:
- امروز حوصله ندارم!
پیرمرد خندید و از دکه بیرون آمد و مشغول چیدن روزنامه‌های روز بود یکی را به گری داد و گفت:
- بیا... همون همیشگی
گری سرش را تکان داد و گفت:
- خوندمش
پیرمرد با دلخوری گفت:
- پس حالا از رقیبام خرید می‌کنی... هان!
گری بیخیال آدامسش را جوید و گفت :
- نخریدم!
خندید و گفت:
- حالا بهتر شد!
گری از حرف خندید و پیرمرد با خوش‌حالی گفت:
- خودشه، لبخند رو لبت نشست!
بر روی شانه اش زد و گفت:
- می‌‌دونی چیه...؟ یکم بیشتر به خودت برس!
گری لبخندی زد و سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
در رو باز کرد ناتالی،منشی شرکت، تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت:
- صبح بخیر گری!
ناتالی نابینا بود ولی خیلی خب همه چیز رو می‌شنید!
- هردفعه از کجا می‌فهمی منم؟
ناتالی مشغول خواندن متن های بریل شده بود.
- کاری نداره، صدای پات رو می‌شناسم!
با تعجب و البته لبخند به ناتالی نگاهی انداخت و برگه حضور را برداشت تا حضوری خود را بزند.
- سگ راهنما گرفتی؟
ناامیدانه گفت:
- نه بابا هنوز باید تو صف انتظار باشم.
_متاسفم!
گری چیزی جز گفتن متاسفم نداشت!
- تاسف خوردن تو باعث نمیشه بهتر ببینم! اگر شانس بیارم و برنده شم به غیر از سگ خیلی چیزهای دیگه هم می‌خرم.
هردو به این خیال مزخرف خندیدند.
- امیداورم ببری!
ریچارد رئیس شرکت از ته سالن گفت:
- هابسوون
گری با شنیدن صدایش دلش می‌خواست خودش و او را از همین جا پرت کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
صبح راس ساعت شش و نیم صدای رادیو طبق تنظیمی که شده بود به صدا درآمد:
_شنودگان عزیز، صبح روز سه‌شنبه‌تون بخیر!
بدون مکثی صدای رادیو رو بست و غلطی زد. صدای تق در او را از جایش پراند! سریع سمت در رفت و مستقیم به زمین نگاه کرد، نه روزنامه‌ای بود و نه گربه ایی، نگاهی به اطراف انداخت و دستی پشت سرش کشید. در را بست و به سمت روشویی رفت. تمام فکر و ذهنش در روزنامه‌ی عجیب دیروز بود که همان زمان صدای گربه آمد. خیلی سریع به سمت در رفت و در را باز کرد! خیره به روزنامه و گربه شد، گربه خودش داخل خانه رفت ولی گری اهمیتی نداد و روزنامه را برداشت و اول از همه تاریخ روزنامه رو چک کرد!
- چهارشنبه 13 نوامبر!
روبه گربه با لبخندی گفت:
- ممکنه هر اتفاقی بیوفته!
نگاهی به اطراف انداخت و داخل رفت و در رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
گری نگاهی به پریچارد انداخت و گفت:
- شهود!
جک هم پشت سرش گفت:
- شهود!
پریچارد: شهود؟ سرکار جای بازی نیست... اون خریدها رو لغو کن.
جک شک زده به گری نگاهی انداخت و سمت پریچارد گفت:
- کی؟ من؟
- آره تو... اگر می‌خوای شغلت نگه داری!
گری روی دکمه نهایی خرید زد و با اعتماد به نفس از جایش بلند شد و روبه جک گفت:
- کاری که میگه رو بکن!
جک نگاهی به گری کرد و روی صندلی گری نشست.
پریچارد با خونسردی تمام گفت:
- حالا که بحث حفظ شغل شد بهتره درمورد وضع شماهم حرف بزنیم آقای هابسون!
گری به میز تکیه داد و دستانش را داخل جیبش کرد
- وضعم چشه؟
- گل و بلبل... نیست، من دنبال گرگم. گرگ ها هستن که بلدن فرصت ها رو بقاپن و سودآوری کنن! اون تو نیستی... به اندازه کافی واضح گفتم؟
گری در دلش پوزخندی زد و سرش را تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
صدای بلندگوی رستوران بلند شد:
- ضمن خوش‌آمد گویی‌‌‌، همه می‌تونند توی شرطبندی شرکت کنند.
ناتالی به همراه گری سمت پیشخوان رفتند.
ناتالی: سلام چارلی... امروز باهام شانس یار بوده؟
چارلی با لبخند نگاهی به دفتر جلویش انداخت و گفت:
- نه هنوز نه... همون همیشگی؟
ناتالی پول را روی پیشخوان گذاشت.
- دو دلار روی اسب شماره دو!
چارلی: ببنیم چی میشه!
گری بی‌اهمیت به شرطبندی کمک ناتالی کرد سمت میز بروند. صندلی را برای ناتالی عقب کشید و کمکش کرد بشیند. همانطور که خودش هم میشست، گفت:
- غذای این‌جا چطوره؟
- افتضاحه!
- پس چرا میای اینجا؟!
ناتالی خندید و عصایش را تا کرد.
- دو دلار هم شرط بندی می‌کنم... شاید بالاخره ببرم!
در همان لحظه صدای تلویزیون در رستوران پیچید.
- اسب شماره سه پیروز میدان شد!
صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
بعد از صرف نوشیدنی ها کافه را ترک کردند و به سمت خانه گری با پای پیاده راه افتادند ولی بحث آن دو تمامی نداشت!
گری: ولی این روزنامه دم در خونه من میاد!
جک: چطور اینقدر مطمئنی گری؟!
گری با تعجب گفت:
- یعنی چی؟
جک به مردی که از آنجا عبور می‌کرد اشاره‌ای کرد و گفت:
- ممکنه دست این آقا هم باشه!
و بعد سمت مرد گفت:
- حالتون چطوره؟
مرد کلاه سرش را صاف کرد.
- به تو چه!
و سریع از از آنجا رفت. جک بی توجه به توهین مرد دوباره سمت گری گفت:
- شاید خیلیا دارند ولی درموردش حرف نمی‌زنند!
گری کلافه‌تر شد و گفت:
- پس چیکار می‌کنند؟
جک: کاری که هر آدم عاقلی می‌کنه! باهاش پول درمیارند و با پولم کلی کار می‌کنند.
صدای آژیر پلیس از یک طرف و صدای جک از طرفی دیگر برایش دیوانه کنند شده بود. جک هنوز مشغول بحث کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•[TINA]•

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,454
پسندها
6,356
امتیازها
25,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
قسمت اول(بانک)
گری همچنان حال خوبی نداشت، هنوز ذهنش درگیر پیرمرد بود، پیرمردی که هروز صبح انگیزه به او می‌داد ولی گری نتوانسته بود او را نجات دهد.دیشب نتوانست خوب بخوابد برای همین به کنار دریا رفت و تا صبح همان‌جا نشست و فکر کرد. صبح به هتل برگشت قرار بود روز خوبی باشد ولی با دیدن گربه دپرس شد. گربه را کنار زد و روزنامه برداشت و حتی نیم نگاهی به او نینداخت و دراتاقش را باز کرد. هنوز در اتاقش را کامل باز نکرده بود که با دیدن ناتالی متعجب شد:
- سلام!
ناتالی روی تخت نشسته بود که با اومدن او بلند شد و گفت:
- چه عجب!
گربه از کنار پای گری رد شد و وارد اتاق شد گری بی توجه گفت:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
ناتالی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- دربون در رو بازم کرد.
گری بی حوصله‌تر از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا