- ارسالیها
- 821
- پسندها
- 7,756
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #11
آرمین که باز هم نتوانسته بود حقیقتی که به دنبالش بود از زبان برادرش بشنود دست آرش را رها کرد و سر به زیر انداخت، چشمانش از اشک خیس شد. آرش هم متاثر چند لحظهای سکوت کرد و بعد دستش را به شانهی آرمین گذاشت و گفت:
- آرمین جان، بعضی وقتها ندونستن بعضی چیزها بهتر از دونستنشه.
آرمین سریع جوابش را داد:
- اما بعضی وقتها هم ندونستن بعضی چیزها باعث عذابه.
- درسته، اما آرمین، دوست دارم بازم مثل همیشه به من اعتماد داشته باشی. سعی کن اصلاً به این موضوع فکر نکنی.
آرمین کمی سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت:
- احساس میکنم این آخرین باریه که با هم به کنار مزار مامان اومدیم. همیشه از وقتی خیلی بچه بودیم با هم میاومدیم سر قبر مامان و کلی با هم درد و دل میکردیم. گاهی اوقات تو از دست من به مامان...
- آرمین جان، بعضی وقتها ندونستن بعضی چیزها بهتر از دونستنشه.
آرمین سریع جوابش را داد:
- اما بعضی وقتها هم ندونستن بعضی چیزها باعث عذابه.
- درسته، اما آرمین، دوست دارم بازم مثل همیشه به من اعتماد داشته باشی. سعی کن اصلاً به این موضوع فکر نکنی.
آرمین کمی سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت:
- احساس میکنم این آخرین باریه که با هم به کنار مزار مامان اومدیم. همیشه از وقتی خیلی بچه بودیم با هم میاومدیم سر قبر مامان و کلی با هم درد و دل میکردیم. گاهی اوقات تو از دست من به مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش