متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #11
آرمین که باز هم نتوانسته بود حقیقتی که به دنبالش بود از زبان برادرش بشنود دست آرش را رها کرد و سر به زیر انداخت، چشمانش از اشک خیس شد. آرش هم متاثر چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد دستش را به شانه‌ی آرمین گذاشت و گفت:
- آرمین جان، بعضی وقت‌ها ندونستن بعضی چیزها بهتر از دونستنشه.
آرمین سریع جوابش را داد:
- اما بعضی وقت‌ها هم ندونستن بعضی چیزها باعث عذابه.
- درسته، اما آرمین، دوست دارم بازم مثل همیشه به من اعتماد داشته باشی. سعی کن اصلاً به این موضوع فکر نکنی.
آرمین کمی سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت:
- احساس می‌کنم این آخرین باریه که با هم به کنار مزار مامان اومدیم. همیشه از وقتی خیلی بچه بودیم با هم می‌اومدیم سر قبر مامان و کلی با هم درد و دل می‌کردیم. گاهی اوقات تو از دست من به مامان...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #12
- باید منتظر حرکت بعدیش باشیم به بچه‌ها بگو کاملاً مراقب اوضاع باشن.
- چشم قربان.
آرش داشت از پله‌ها بالا می‌رفت که به یاد سارا افتاد و به طرف جک برگشت و گفت:
- راستی اون دخترِ سارا کجاست؟
- قربان طبق دستور خودتون بردمش ویلا.
- بررسی کردی ببینی ساسان کجاست؟
- بله قربان، به بچه‌ها گفتم جستجو کنن.
- بسیار خب.
وارد سالن شد و به محض ورود متوجه سلطان خان شد که رو به روی تلویزیون بزرگ سالن نشسته بود و مشغول تماشای تلویزیون بود. به طرفش رفت و همینطور که روی مبل می‌نشست با حالتی تمسخرآمیز گفت:
- عصر بخیرپدر.
سلطان خان از گوشه‌ی چشم نگاهی به آرش انداخت و گفت:
- حالا خیالت از بابت نقطه ضعفت راحت شد؟
آرش منکرانه گفت:
- کدوم نقطه ضعف؟ من که نقطه ضعفی ندارم.
- جداً!
آرش روزنامه را از روی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
بعد از چند ساعت پرواز هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. مسافرین بعد از تحویل گرفتن ساک‌ها و مهر کردن گذرنامه‌هایشان یکی یکی وارد سالن انتظار شدند. آرمین هم ساک‌هایش را برداشت و وارد سالن شد. با نگاهش بین جمعیت به دنبال آقاکمالی که نمی‌شناخت می‌گشت. مردی میانسال که موهای جو گندمی و هیکل تنومند‌ی داشت از پشت سر به او نزدیک شد و گفت:
- آرمین توی؟
آرمین به طرفش چرخید و با دیدن آقاکمال سری تکان داد و گفت:
- بله، شما باید آقاکمال باشید، درسته؟
- بله، خیلی خوش اومدی، بیا بریم.
و یکی از ساک‌های آرمین را برداشت و با هم از فرودگاه خارج شدند، آقا کمال به طرف بنز مشکی رنگی رفت و در صندوق عقب را باز کرد و به آرمین کمک کرد ساک‌هایش را داخل صندوق عقب گذاشت. بعد از اینکه هر دو سوار...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #14
آرمین با لباس راحت‌تری که پوشیده بود به طبقه‌ی پایین آمد. آقا کمال با دیدنش گفت:
- اتاقت چطوره؟
- خیلی خوبه، متشکرم.
آرمین به طرف پوریا رفت و کنارش نشست و گفت:
- بازی کجا رو داره نشون می‌ده؟
- بازی پرسپولیس و استقلال.
- بازی به نفع کدوم تیمه؟
- فعلاً هیچ کدوم. هنوز تازه بازی شروع شده.
و به آرمین چیپس تعارف کرد و گفت :
- تو می‌گی کدومشون می‌برن؟
- هر کدومشون بهتر بازی کنن.
با صدای زنگ تلفن، آقا کمال به طرف تلفن رفت و تلفن را جواب داد:
- الو بفرمایین.
کسی که تماس گرفته بود آرش بود.
- سلام آقا کمال.
- سلام قربان. خوب هستین؟
- ممنون. امانتی من رسید؟
- بله قربان.
- چطوره؟
- خوبه، صحیح و سالم.
- مراقب که بودی؟
- بله قربان، همه چیز مرتبه، اوضاع هم آرومه.
- آقا کمال حواست به آرمین...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #15
- شاپور هم حرفه‌ای و به قول خودش زرنگ بود، چطور مالک سرش رو زیر آب کرد؟ شما هم همون کار رو بکنید، نگران نباشید من هم از دور هواتون رو دارم.
- تو خودت چرا اینکار رو نمی‌کنی؟
- چون اون شی چندان برای من ارزشی نداره.
- چند میلیون دلار، کم ارزشه.
- شما که می‌دونید ، هدف من از این بازی یه چیز دیگه‌ست.
سرهنگ در تایید حرف آرش سری تکان داد و گفت:
- می‌دونم و امیدوارم موفق باشی .
و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- من دیگه باید برم.
آرش هم بعد از رفتن سرهنگ، از رستوران خارج شد. جک در عقب ماشین را برای او باز کرد اما آرش در را بست و در جلو را باز کرد و سوار شد. جک هم پشت رل قرار گرفت و به راه افتاد. مثل همیشه آرام رانندگی می‌کرد و به جاده چشم دوخته بود.
آرش سکوت سرد ماشین را شکست و گفت:
- اوه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #16
سارا هم قاشق و چنگالش را برداشت و مشغول شدند. خیلی آرام غذا می‌خورد، آرش هم چون سیر بود فقط با غذایش بازی می‌کرد و زیر چشمی سارا را می‌پایید. گویا این دختر زیبای که پوست روشن و چشمان مشکی کشیده‌ و لب‌های برجسته و یک بینی خوش‌فرم داشت حسابی فکرش را مشغول کرده بود.
سارا که این نگاه‌های آرش آزارش می‌داد، دست از غذا کشید و گفت:
- خیلی ممنون.
- چرا نمی‌خورید؟
سارا به سختی سر بلند کرد و گفت:
- ممنون، سیر شدم.
- جداً؟
- بله، از اینکه مزاحمتون شدم عذر می‌خوام.
آرش راحت به پشتی صندلیش تکیه زد و جوابش را داد:
- خواهش می‌کنم.
- ببخشید می‌تونم سوالی ازتون بپرسم؟
- بفرمایین.
- شما می‌دونید ساسان چیکار می‌کنه؟
آرش سکوت کرد و نگاه خسته‌اش روی سارا متوقف ماند، شاید به این فکر می‌کرد که باید...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
با سر و صدای زیادی که پوریا به راه انداخته بود از خواب بیدار شد. نورخورشید تا وسط اتاق پهن شده بود. چشمانش را مالید و نگاهی به ساعت کوچکی که بر روی میز کنار تختش قرار داشت انداخت. ساعت نه صبح بود. خمیازه‌ای کشید و پتو را روی سرش کشید. که با برخورد توپی به پنجره‌ی اتاقش سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با خشم از جا برخاست و به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد. پوریا که توی حیاط بود به محض دیدن آرمین در چارچوب پنجره لبخندی زد و گفت:
- ببخشید، معذرت می‌خوام. راستی صبح بخیر.
آرمین که از طرز حرف زدن پوریا خنده‌اش گرفته بود گفت:
- هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟
- خب داشتم با خودم فوتبال بازی می‌کردم.
- این سروصداها چیه از پایین میاد؟
- صدای ضبط صوت.
- برای چی صداش رو زیاد کردی؟
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #18
- برادرته؟
- نه، خواهر زاده‌ی آقا کمال، با هم اومدیم بیرون که شهر رو به من نشون بده.
- برای چی شهر رو بهت نشون بده؟
- خب چون اولین باریه که اومدم ایران.
فریبرز گفت:
- مگه قبلا کجا بودی؟
- انگلیس، لندن. برای تحصیل اومدم ایران.
فریبرز متعجب گفت:
- همه از این‌جا می‌خوان برن انگلیس و اروپا برای تحصیل، تو از اون‌جا پاشدی اومدی ایران.
آرمین با خنده‌ی گفت:
- بیش از حد شیطونی کردم برادرم به این‌جا تبعیدم کرد.
فریبرز هم خندید:
- عجب مجازات سختی، حالا قراره کدوم دانشگاه درس بخونی؟
- پزشکی دانشگاه پزشکی تهران.
- اِ، چه جالب؟ محسن هم رشته پزشکی قبول شده.
محسن هم از جا برخاست و به طرف آرمین آمد:
- حالا شدیم دو به دو.
آرمین نگاهش را به محسن داد و متعجب گفت:
- چی؟
فریبرز توضیح داد:
- من و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #19
پشت میزش نشسته بود و مشغول مطالعه‌ی پرونده‌ای بود که با شنیدن صدای ضرباتی که به در اتاقش زده می‌شد سر بلند کرد و گفت:
- بفرمایین.
دختر جوانی که آرایش غلیظی داشت وارد اتاق شد و با تابی که به صدایش می‌داد گفت:
- ببخشید قربان، بابت آگهی که توی روزنامه داده بودیم چند نفری برای استخدام اومدن.
- خب یکی یکی بفرستشون داخل.
- چشم قربان.
و از اتاق خارج شد هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که ضرباتی به در نواخته شد و متعاقباً در باز شد و جوانی که سر و وضع مرتبی داشت وارد شد و سلام داد.
مرد که روی صندلی‌اش لمیده بود و تاب می‌خورد جواب سلامش را داد و گفت:
- بفرمایین بنشینید.
جوان روی مبلی که در کنار میز قرار داشت نشست. مرد با لبخندی گفت:
- چند سالته؟
- بیست و نه ساله هستم.
- خب اسم و مدرکت چیه؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #20
مرد هم از جا برخاست و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- امروز دیگه وقت نیست می‌تونی از فردا سر کارت حاضر بشی. البته قبلش باید یه فرمی رو از خانم منشی بگیری و پرش کنی.
شاهرخ هم با او دست داد و گفت:
- بله حتماً، جناب رییس.
- در ضمن ،من الوندی هستم. رییس یکی دیگه است.
- بله آقای الوندی. خیلی از آشناییتون خوشحال شدم.
این را گفت و از اتاق آقای الوندی خارج شد. الوندی هم بالافاصله گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ی را گرفت و چند لحظه بعد گفت:
- الو فرخ،گوش کن ببین چی می‌گم همین الان یه جوون قد بلند، حدوداً سی ساله که کت قهوه‌ای رنگ و شلوار لی آبی تنشه از شرکت میاد بیرون، خیلی با احتیاط تعقیبش کن و ببین کجا می‌ره.
و تلفن را قطع کرد. شاهرخ از شرکت خارج شد و سوار بر ماشینش که یک پژو سفیدرنگ بود...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا