متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #21
چون ترم اول بودند بیشتر کلاس‌هایشان مشترک بود، کلاس نسبتاً شلوغ بود و جایی هم برای نشستن نبود.
هر چهار نفر به طرف ته کلاس به راه افتادند. همینطور از بین دو ردیف صندلی‌ها می‌گذشتند. اما یکی از پسرهای که سر ردیف نشسته بود با شیطنت از عمد پایش را جلوی پای آرمین گرفت و آرمین که حواسش نبود به زمین خورد و شلیک خنده‌ها توی کلاس بلند شد.
آرمین با خشم به پسری که این‌ کار را کرده بود و خودش را زده بود به بی‌خیالی نگاه کرد و از جا برخاست. لباس‌هایش را تکاند و چون خیلی عصبانی بود به زبان انگلیسی فحشی داد
همان پسر با تعجب رو برگرداند و گفت:
- بله؟
محسن جلو آمد و آرام به آرمین گفت:
- کوتاه بیا آرمین.
اما آرمین عصبانی و با خشم به زبان انگلیسی خطاب به آن پسر گفت:
- حسابت رو می‌رسم.
همان پسر باز...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #22
ساسان با دست و سر باندپیچی شده و لباس تر و تمیزی که پوشیده بود از اتاق بیرون آمد، آرش روی مبلی نشسته بود و سیگار می‌کشید که با دیدن ساسان گفت:
- چطوری؟
ساسان جلوتر رفت و گفت:
- ممنونم، فکر نمی‌کردم کمکم کنی.
- چرا اسم من رو بهش گفتی؟
- چون تنها کسی بودی که می‌تونستم بهش اعتماد کنم.
- بیا بشین.
ساسان مقابل آرش نشست.
- حالش خوبه؟
ساسان سری تکان داد و گفت:
- خوبه، اما خیلی پیله‌ست، بهش گفتم طلبکارام بودن که من رو دزدیدن.
آرش سیگار نیمه تمامش را درون جاسیگاری خاموش کرد و گفت:
- حالا بدهیت رو دادی؟
- گفتم که تو فعلاً جورم رو کشیدی و آزادم کردی.
- چرا هیچ‌وقت نگفتی یه خواهر داری؟
- تو هم خیلی چیزها در مورد خودت نگفتی.
- چرا آوردیش انگلیس؟ فکر می‌کنی می‌تونی زندگی خوبی واسه‌ش فراهم کنی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #23
سارا که از ساختمان بیرون رفت، ساسان هم به سمت اتاق آرش رفت. چند تقه‌ی به در زد و وارد اتاق شد، آرش پشت میزش نشسته بود و داشت اوراقی را نگاه می‌کرد. با ورود ساسان از بالای عینک نگاهی به او انداخت و دوباره نگاهش را به پرونده‌ی روی میز داد و گفت:
- فکرهات رو کردی؟
- می‌خوام بدونم دقیقاً می‌خواهی چیکار کنم؟
- کار زیاده، بالاخره کاری هست که انجام بدی اما باید بدونی من آدم وفادار می‌خوام، می‌دونی که به هر کسی هم شانس دوباره نمی‌دم، اولی و آخریش هستی.
ساسان جلوتر رفت و روی یکی از مبل‌ها نشست و گفت:
- پس باید اینطور نتیجه بگیرم خیلی خوش شانسم. کار خواهرم چیه؟
- همون چیزی که گفتم، خیالت راحت قرار نیست خواهرت وارد کارهای اصلی ما بشه.
ساسان لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- اینطور باشه خوبه،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #24
با اسلحه‌ی شکاری توی محوطه‌ی ویلا تمرین تیراندازی می‌کرد و اهداف متحرکی که به فاصله‌ی دوری به پرواز در می‌آمدند را هدف قرار می‌داد و حتی یک هدف را هم از دست نمی‌داد. دنیل محافظ مورد اعتمادش هم او را همراهی می‌کرد، نوبت تیر‌اندازی دنیل بود ولی باز هم دنیل فرصتش را از دست داد و با عصبانیت گفت:
- اوه لعنتی، این پنجمی بود.
آرش خندید و گفت:
- لازمه بیشتر تمرین کنی دنی
- همینطوره قربان.
و بعد از مکثی مردد گفت:
- می‌تونم یه سوالی بپرسم قربان؟
- بپرس.
- قراره ساسان به شرکت برگرده؟
- آره خواستم بیاد.
- برای چه کاری؟
آرش با لبخندی دست به شانه‌ی دنیل گذاشت و گفت:
- مطمئن باش قرار نیست سِمت قبلش رو داشته باشه.
- خواهرش هم قراره توی شرکت کار کنه؟
- به عنوان یه کارمند معمولی.
آرش اسلحه را به...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #25
- نباید هم بشناسی.
و بعد از مکثی بی‌مقدمه گفت:
- آخر ماه بعد یه حراجی توی لندن برگزار می‌شه، چند تا شی میارن برای فروش.
- خب؟
آرش همینطور که با موبایلش ور می‌رفت گفت:
- اجناس زیبای هست، می‌خوام تو از طرف شرکت توی حراج شرکت کنی.
- چرا من؟
- چون دست به خریدت خوبه، قبلاً این موضوع بهم ثابت شده.
- باشه، ممنون که باز هم به من اعتماد می‌کنی.
آرش موبایل را به طرفش گرفت و گفت:
- این پنج تا شی، دوتاش واسه‌م خیلی مهم اون گلدون چینی و جام ایرانی.
ساسان داشت عکس‌ها را نگاه می‌کرد، سارا هم که کنار برادرش نشسته بود از گوشه‌ی چشم موبایل را می‌پایید.
ساسان موبایل را به آرش برگرداند و گفت:
- باید خیلی گرون باشه؟
- هر کدومش دو سه میلیون دلار قیمت داره.
- حتماً آدمای زیادی شرکت می‌کنن.
- صد در...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
کت و شلوار مشکی به همراه پیراهن بنفش پوشیده بود و کراواتی به رنگ ترکیبی بنفش و مشکی، تیپ منحصر به فرد او را کامل کرده بود. وقتی وارد شرکت شد، منشی با دیدنش از جا برخاست و سلام داد. لبخندی روی لبش جا خوش کرد و گفت:
- می‌تونم آقای الوندی رو ببینم؟
- ایشون تشریف ندارن، گفتند وقتی تشریف آوردید من شما رو به اتاق کارتون رو راهنمایی کنم.
- بسیار خب، پس می‌شه لطف کنید.
منشی با لبخندی پرعشوه گفت:
- بله حتماً آقای پاکزاد، از این‌طرف.
شاهرخ به دنبالش راه افتاد، منشی در اتاقی را باز کرد و وارد اتاق شد و گفت:
- این‌جا اتاق کار شماست، امیدوارم از دکوراسیونش خوشتون بیاد.
شاهرخ با لبخندی گفت:
- دکوراسیونش سلیقه‌ی شماست؟
- نه.
شاهرخ با پوزخندی جوابش را داد، منشی چهره‌ی جدی‌تری به خودش گرفت و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #27
خسته از کلاس بیرون آمد و به حیاط رفت، گوشه‌ی روی نیمکتی نشست. از دوستانش خبری نبود. او هم به نظر خسته و کلافه می‌رسید. کتاب‌هایش را در کنار خودش گذاشت و نگاه منتظرش را به در ورودی دانشگاه دوخت. می‌دانست تا نیم ساعت دیگر یک کلاس تخصصی مشترک با یاسمن دارد. پس منتظرش بود که خوشبختانه انتظارش جواب داد و یاسمن را دید که از در اصلی دانشگاه وارد شد. خیلی سریع کتاب‌هایش را برداشت و به طرفش رفت. یاسمن هم با اینکه متوجه آرمین شده بود اما وجود آرمین را نادیده گرفت و خواست از کنارش بگذرد که آرمین با یک قدم بلند مقابلش ایستاد. نگاه خشمگینش را به چشمان آرمین ریخت وگفت:
- می‌شه بگید این رفتار شما چه معنی می‌ده؟
آرمین هم ابروی در هم کشید و گفت:
- این رفتار معنی دیگه‌ی نداره جز اینکه می‌خوام...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
آرش توی حیاط بزرگ عمارتشان نزدیک استخر بزرگ روی راحتی‌ها نشسته بود. لپ تاپش روی پایش بود و تلفنی مشغول صحبت با فردی بود.
- آره سعید جان تصویرش رو دریافت کردم، فوق العاده زیباست ببین هدف من صرفاً به دست آوردن این عتیقه نیست، می‌خوام همه رو از لونه‌شون بیرون بکشم، این عتیقه بهانه‌ی که این آدم‌ها خودشون رو نشون بدن.
ماشین سلطان را که دید وارد حیاط شد، لبخندی روی لبش نشست. سلطان عصبانی از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت به راه افتاد. چنگیز که برای استقبال از او بیرون آمده بود چند پله‌ی پایین آمد و بعد از صحبت کوتاهی او را متوجه آرش کرد. آرش همینطور که از سعید خداحافظی می‌کرد از روی شیطنت دستی برای پدرش تکان داد، سلطان برافروخته و عصبانی همان چند پله‌ی که بالا رفته بود بازگشت و به...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
وقتی از اتاق رییس بیرون آمدند، آرمین خواست حرفی بزند که صدای فریبرز را شنید.
- کوتاه بیا پسر خوب.
نگاهش به سمت فریبرز چرخید، محسن هم با او بود، هردو به سمتش آمدند.
فریبرز بازوی آرمین را گرفت و همینطور با محسن او را از آنجا دور می‌کردند گفت:
- هنوز از محکمه بیرون نیومدی باز می‌خواهی شر درست کنی.
محسن پرسید:
- رییس چی گفت؟
- کلی نصیحتمون کرد و بعد به هر دو تامون هشدار داد دیگه تکرار نشه وگرنه پرونده‌مون می‌ذاره زیر بغلمون از دانشگاه پرتمون می‌کنه بیرون.
محسن با دلخوری گفت:
- خب کارت اشتباه بود آرمین، نباید با سروش درگیر می شدی و برای خانم ... .
که فریبرز میان حرفش پرید و گفت:
- هر چی بوده تموم شده، بی‌خیالش.
آرمین ایستاد و گفت:
- نه صبر کن ببینم چی می‌خواست بگه؟ چی می‌خواستی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
آرش به قولی که داد عمل کرد و آپارتمانی را در اختیار ساسان و سارا قرار داد، در این چند روزی که استراحت می‌کرد. پسرش را هم از پانسیون آورده بود. پسرک پنج ساله‌ی که حسابی با سارا عیاق شده بود و او را عمه صدا می‌کرد.
سارا داشت آشپزی می‌کرد و سامان با اسباب بازی‌هایش مقابل تلویزیون بازی می‌کرد، در خانه که باز شد. سامان با ذوق به سمت در دوید و پدرش را صدا زد. ساسان او را بغل گرفت و همینطور که قربان صدقه‌ش می رفت به سمت آشپزخانه رفت.
- عجب بویی خوبی میاد.
سارا نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول آشپزی شد و گفت:
- دارم کتلت درست می‌کنم.
- دستت درد نکنه، آخ که چقدر هوس کرده بودم.
- کجا بودی؟
- رفته بودم آپارتمان قبلیم، وسایل شخصیم جمع کردم، بابت خسارتی هم که به اسباب اثاثیه خورده بود...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا