متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
ساسان سری تکان داد و گفت:
- اون شب تا دم دمای صبح ته اون کوچه بن‌بست نشستیم و با هم حرف زدیم. من از بدبختی‌هام گفتم و اینکه توی انگلیس کسی رو ندارم حرف زدم، اون‌ هم گفت داشته از جشن تولد یکی از دوستاش بر می‌گشته که خورده به پست اون دزدها. وقتی فهمید هیچ‌کس و هیچ‌جایی رو ندارم به من گفت پاشو بریم، توی اون اوضاع به یه رفیق که کمکم کنه خیلی احتیاج داشتم.
ساسان نفس عمیقی کشید و خیره موند به سامان، بعد از کمی سکوت گفت:
- برگشتیم به همون خیابون که با دزدها درگیر شده بود، صد متر پایین‌تر سوار یه ماشین خیلی قشنگ شدیم. تازه اون موقع بود که فهمیدم طرفم یه بچه پولدار حسابیه که وقتی برای کمی قدم‌زنی توی پیاده‌رو از ماشینش پیاده شده گیر اون عوضی‌ها افتاده بود. من رو برد آپارتمان خودش، باورت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
همین موقع بود که زنگ خانه را زدند، سارا و ساسان نگاهی به هم انداختند و سارا برای باز کردن در به سمت در رفت. ساسان هم پشت سرش بیرون رفت، سارا از توی چشمی نگاه کرد و گفت:
- آقا آرش، من می‌رم لباس مناسب بپوشم، در رو باز کن.
سارا وارد اتاقی شد، ساسان در را برای آرش باز کرد و گفت:
- سلام، خوش اومدی، بفرما.
و از سر راهش کنار رفت، آرش وارد خانه شد و گفت:
- چطوره این‌جا؟
ساسان همینطور که در را می‌بست گفت:
- همه چیز عالیه، مثل همیشه.
آرش وارد پذیرایی شد و گفت:
- اشتباه نکن مثل همیشه نیست.
سارا از اتاق بیرون آمد و با خوش‌رویی گفت:
- سلام آقا آرش، خوب هستین؟
- سلام خانم، ممنون، شما چطورید؟
- خیلی خوب، چقدر به موقع اومدید، ناهار که نخوردید؟
- چطور؟
- قسمت بوده امروز دست‌پخت من رو بخوررید،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
ساکت و آرام مقابل تلویزیون نشسته بود و ظاهراً داشت تلویزیون تماشا می‌کرد اما فکر و ذکرش جای دیگری بود. به دنبال نقشه و راهی بود تا یاسمن را مغلوب خودش کند. پوریا داشت تکالیفش را انجام می‌داد و کمال با لپ‌تاپش کار می‌کرد. پوریا از جا برخاست و به کنار آقا کمال رفت و آرام صدایش زد:
- دایی!
- چیه؟
- احساس نمی‌کنید آرمین ناراحت.
کمال کمی عینکش را پایین داد و از بالای عینک به آرمین نگاه کرد و گفت:
- منتظر تماس آرش.
- خب چرا خودش به آرش زنگ نمی‌زنه؟
- یه بار زنگ زد ولی گویا نتونست باهاش حرف بزنه.
- حدس می‌زنید موضوع چی باشه؟
- به گمونم ماشین می‌خواد.
- خب آقا آرش که خیلی ثروتمنده، یکی واسه‌ش بخره.
- مسئله پولش نیست، مسئله اینه که کنترل کردنش سخت می‌شه.
پوریا ریز خندید و آرام گفت:
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
طبق قولی که داده بودند صبح ساعت هفت توی شرکت بودند. در اتاق بزرگی که دیوارها و کف‌پوش یک‌دست سفید داشت منتظر بودند، اتاقی که با مبل‌های راحتی سبز یشمی رنگ پر شده بود، مقابل‌شان میز عسلی ترکیبی از سفید و سبز بود و روی میز گلدانی طلایی با گل‌های طبیعی رز قرمز قرار داشت. یک سمت اتاق هم شیشه‌های بزرگی بود که از آنجا می‌شد قسمت زیادی از شهر لندن را دید. سارا شلوار لی آبی و پیراهن تونیک بلند سفید رنگی به تن داشت روی آن پالتویی مشکی پوشیده بود و شال طرح‌دار آبی رنگی به سر داشت در کنار شیشه‌ی بزرگ ایستاده بود و شهر را تماشا می‌کرد. ساسان هم که کت و شلوار طرح‌دار زیبایی به تن داشت روی مبل نشسته بود و با موبایلش ور می‌رفت.
سارا با هیجان گفت:
- چقدر همه چیز از این بالا قشنگه، توی فیلم‌های...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
در تمام این مدتی که به شرکت آمده بود سخت کار می‌کرد و گویا الوندی از کارش راضی بود، مرجان مرتباً به بهانه‌های مختلف به او سر می‌زد و مدتی را به صحبت با او می‌گذراند. هر چند شاهرخ هم روی خوش نشان داده بود، اما به گونه‌ی هم رفتار می‌کرد که مرجان را سرگردان کرده بود و نمی‌دانست که آیا تمایلی به رابطه با او دارد یا نه؟ و او در پی کشف این ماجرا بود.
به تازگی الوندی پرونده‌ی حسابرسی ساخت و ساز یک برج تجاری را به او سپرده بود تا هزینه‌ها و مخارج را برآورد کند و او در حال محاسباتی بود که الوندی از او خواسته بود البته در این میان به دنبال راهکارهای بود تا بفهمد چطور می‌شود پول مصرف شده را دوباره به حساب شرکت برگرداند، خسته از دو ساعت محاسبه‌ی نفس‌گیر، کمی به عقب تکیه زد و نفس عمیقی کشید...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
آمدنش به دانشگاه با آن ماشینی که به تازگی خریده بود خیلی از نگاه‌ها را به دنبال خودش کشیده بود اما به جز آن نگاهی که می‌خواست. با اینکه موقعی که رسید، یاسمن هم در حال ورود به دانشگاه بود و او دوست داشت نگاه یاسمن را به جانب خودش بکشد اما آن دختر با غرور و بی‌توجه به او وارد دانشگاه شد. همینطور که پشت فرمان ماشین بود و با حرص رفتن یاسمن را نگاه می‌کرد با خود گفت:
- التماست هم می‌بینم دختره‌ی مغرور.
و از ماشین پیاده شد، نگاهی به ساعت گران قیمت روی دستش انداخت و وارد دانشگاه شد. به خوبی نگاه دخترها را روی خودش احساس می‌کرد و این چیزی بود که به او حس غرور و بزرگتری می‌داد. رسیدنش به کلاس مصادف شد با رسیدن استاد ادبیاتشان که از او هم متنفر بود، به نظرش آدم خشکی به نظر می‌رسید اما...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
کلاس را که ترک اتفاقی چشمش به اعلامیه جذب بسکتبالیست برای تیم دانشگاه افتاد. بعد از اتمام کلاس با دوستانش برای تست دادن راهی سالن بسکتبال دانشگاه شدند.
محسن و مرتضی و فریبرز روی سکوی باشگاه نشسته بودند و تمرین و تست دادن آرمین را نگاه می‌کردند و با هم حرف می‌زدند.
فریبرز: نه بابا معلومه یه چیزای بلده؟
مرتضی: از همه‌شون بهتر بازی می‌کنه، مربیه حسابی خوشش اومده.
فریبرز: جلو خودش ازش تعریف نکنید پررو می‌شه پسره‌ی بی‌ادب
مرتضی: می‌گم فریبرز ازش بخواهیم باهامون زبان انگلیسی کار کنه قبول می‌کنه، زبانامون خیلی افتضاح.
فریبرز: آره بابا قبول می‌کنه، بچه باحالیه.
دقایقی بعد آرمین که حسابی داشت عرق می‌ریخت به سمتشان آمد که فریبرز بالافاصله گفت:
- عالی بود آرمین، از همه‌شون بهتر بازی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
برای سرکشی به نمایشگاه و فروشگاه بزرگشان آمده بود، او جلوتر به همراه مدیر نمایشگاه قدم می‌زد و هلن و سارا هم عقب‌تر از آن‌ها بودند. هلن در رابطه با چیزهای که می‌دیدند با سارا صحبت می‌کرد و سارا چون برای اولین بار بود که آنجا را می‌دید شگفت‌زده نگاهش اطراف را می‌کاوید و در مورد هر چیزی که برایش جذابیت داشت از هلن می‌پرسید. یک نمایشکاه تقریباً بزرگ در سه طبقه که در هر طبقه به تفکیک کشورها وسایل را چیده بودند، به غیر از آن‌ها مشتری‌ها و مردمی که برای خرید آمده بودند هم توی نمایشگاه حضور داشتند، کسانی که از سر و وضعشان مشخص بود از افراد متمول هستند و اکثریتشان هم از زنان بودند.
مشغول تماشا بودند که متوجه پیرزنی شدند که عصا به دست و لباس زیبا و ساده و گران قیمتی به تن داشت. آرش...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
کتایون با اخمی گفت:​
- می‌دونی اما گوش به حرف نمیدی آرش، نمی‌خواهی که بمیرم و وصیت مادرت زمین مونده باشه.​
آرش با دلخوری گفت:​
- حرف از مردن که می‌زنید اوقاتم رو تلخ می‌کنید.​
- اوقاتت تلخ نشه، حرف حق رو می‌زنم.​
و نگاهش را به سارا داد و گفت:​
- سارا جان از وقتی دیدمت احساس می‌کنم شبیه یه کسی هستی.​
- خب شاید شما برادرم رو قبلاً دیدید.​
- برادرت؟!​
آرش به جای سارا جواب داد:​
- سارا خانم خواهر ساسان هستن.​
کتایون لحظاتی مبهوت ماند و بعد گفت:​
- ساسان؟ دوستت؟ وای...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
تمام حواسش را به صحنه‌ی تئاتر داده بود اما زیر چشمی هم گاهی مرجان را می‌پایید. مرجان خودش را به سمت او خم کرده بود و تقریباً به بازوی او چسبیده بود، شاهرخ سرش را به سمت او خم کرد و آرام گفت:
- نمایش خوبیه، قصه‌ی خوبی هم داره.
- خوشحالم که خوشت اومده.
شاهرخ باز سرش را به سر او نزدیک کرد و گفت:
- چند سال که برای الوندی کار می‌کنی؟
- تقریباً پنج سالی هست، چطور مگه؟
- همینطوری پرسیدم.
و تا اتمام نمایش حرفی نزدند، وقتی از سالن تئاتر بیرون آمدند، مرجان باز پیشنهاد یک شام دو نفره را داد که شاهرخ پذیرفت. وقتی توی یک رستوران شیک مقابل هم نشسته بودند و منوهایشان را نگاه می‌کردند. مرجان زیر چشمی نگاهش کرد و با لوندی گفت:
- می‌گم شاهرخ جان توی آپارتمانت تنها هستی؟
- آره چطور مگه؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا