متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نِسیان | زهرا حیاتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ZahraHayati
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 500
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 119
ناظر داستان: Dark night Dark night

نام داستان کوتاه: نِسیان
نام نویسنده: زهرا حیاتی
ژانر: #تراژدی #جنایی
خلاصه: هیچ چیز تغییر نکرده، من همانم، آسمان همان و زمین... مدت‌هاست از زمین بی‌خبرم، از زمین و آدم‌هایش؛ اما آنچه مهم است چیزی در من و زندگانی‌ام تغییر نکرده، او هنوز هم سفید می‌پوشد!

*برخی از پرونده‌های بررسی شده در داستان واقعی و مستند هستند! (با اندکی تغییر)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZahraHayati

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
گاهی با خودم فکر می‌کنم چقدر می‌شود کسی را دوست داشت و از دوست داشتنش نمرد؟ مگر می‌شود کسی را بیشتر از جان دوس بداری و از زنده بودنش زنده باشی؟ بشر به‌راستی که عجیب است! گاهی تمام محاسبات کائنات را همین بشر نصف نیمه بهم می‌زند تا ثابت کند با همین دوس داشتنش می‌تواند بهشتی را جهنم و جهنمی را بهشت کند. انسان با همین حس دوست داشتن و دوست داشته شدن است که زنده مانده، وگرنه دنیا چیزی برای ادامه ندارد، جز روزگاری پر محنت که تماما زخم بر روح آدمی می زند. حقیقتا انسان باعث تداوم دنیاست یا بالعکس؟ اصلا چه شد که انسان فکر کرد دوست بدارد، یا دوست داشته شود؟ کجای قصه لنگید که تمام عمرش را در پی یافتن اندکی از این احساس وقف کرد؟ برای من چطور؟ باید از خودم زودتر این‌ها جویا می‌شدم، نکند... آه دیوانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZahraHayati

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
پرونده را برداشتم نگاهی به عنوانش کردم.

«قتل در باغچه لاله»

مقتول زنی پنجاه و هفت ساله است که بر اساس علاقه از باغچه‌ای که در محدوده‌ی پارک محل زندگی‌اش وجود داشته مراقبت می‌کرده. وی توسط زنی روان پریش با دوازده ضربه چاقو در نیمه شد از پا در آماده و در باغچه لاله رها شده.
از کالبد شکافی مقتول به این نتیجه رسیده‌اند وی هنوز زنده بوده که به علت خون ریزی فراوان در بامداد شب ۲۱ آبان جان می‌دهد.
پرونده را نصفه بستم و به سمت اتاق بازجویی حرکت کردم، باید قاتل را می‌دیدم.
با ناخن‌هایش مرتب پوست دستش را می‌کشید و نگاهش یک جا بند نبود. بعد از ده دقیقه سکوت و تماشای اضطراب زن خود را جلو کشیدم و با خودکار به میز ضربه زدم تا حواسش کمی جمع شود. زن با صدای خودکار جیغ خفیفی زد و چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZahraHayati

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
- این زن قاتل نیست، اولا یک زن توان ایجاد همچین ضربات چاقویی به این عمق رو نداره، به خصوص خانم مومنی که زنی بسیار لاغر و نحیف هستند‌، دوما با این تفاسیر بعید می‌دونم خانم مومنی تونسته باشند خانم مقیم با اون جثه رو تا باغچه لاله ببره؛ پس پای یه نفر دیگه هم وسطه! طبق تحقیقات انجام شده خانم مومنی متاهل بودند ولی هیچ یک از هماسایه‌ها همسر ایشون رو پس از شش ما سکونت هنوز مشاهده نکرده! اما چرا مشکوک همسرش هستم؟ خانواده خانم مومنی با ازدواجش مخالف بودند و با اون کلا قطع رابطه کردند جز خواهرش که طبق صحبتاش مشخصه همسر خانم مومن فردی بوده که ثبات شخصیتی نداشته. از طرفی ایشون گفتند خواهرشون دوساله ازدواج کردند و یک سال و نیم خارج بودند و تازه شش ماهه برگشتند این در حالیه که خانم مومنی اصلا تا حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZahraHayati

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #6
نرگس‌ها را برای بار هزارم بوییم و وارد خانه شدم. بوی غذای مورد علاقه‌ام هر چه بوی نرگس در مشاشم ذخیره کرده بودم را پراند. گرمای مطبوع شوفاژ از سرمای وجودم کاست و باعث شد لبخندم را عمیق‌تر کنم. از پشت بوم نقاشی که گوشه سالن قرار داشت سرش را به سمتم کج کرد و با لبخندی گرم از تبار تابستان خوش آمد گفت. امروز هم سفید پوشیده بود حقا که برازنداش هم بود! به کنارش رفتم نرگس‎ها را به سمتش گرفتم. لبخندش عمیق‌تر شد، چشمانش را برای بوییدن نرگس‌ها بست.
-تو هیچ وقت از علایق من نمی‌پرسی ولی اونا رو می‌دونی.
چشمانش را گشود و برخواست تا گل‌ها در گلدان بگذارد.
- آدما همیشه راستش رو نمیگن! زبون ناقص‌ترین جز بدنه!
سری تکان دادم سخنور حاذقی بود!
به بوم نقاشی‌اش نگاه کردم. برخلاف تصورم نه گلی را کشیده بود و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZahraHayati

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #7
هم قدم با او و هم ره باد پای در برگان خزان می‌کوبیدیم. چشمان‌اش را بسته بود با همان تبسم همیشگی!
- به چی فکر می‌کنی؟!
-لحظات شیرین امروز رو به ذهن می‌سپارم.
قهقهه‌ای زدم.
- پس چرا چشمات رو بستی؟!
ایستاد.
- ممکنه کسی اونا رو از توی چشمام ببینه و بدزده، آدما حسودن.
رو به رویش ایستادم. با دستانم شانه‌هایش را گرفتم که باعث شد چشمان‌اش را بگشاید.
- کسی جز من راز چشمات رو فهمیده؟!
همچون کودکی خندید.
- کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه!
و به راهش ادامه داد، هیچ وقت نتوانستم او را از کارهایش منصرف کنم. همیشه به سبک خاصی رفتار می‌کرد. شاید اگر همین تفاوتش نبود هیچ وقت او را نمی‌دیدم و زندگیم را از آن خود نمی‌کرد. آخر من اندکی حیطه بینایی‌ام محدود است؛ جز درس و هدفم حتی خانواده‌ام را نمی‌دیدم. نمی‌دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZahraHayati

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #8
یا هو
نامه ۳۴۵
سلام بر تو
گمانم کمی تعجب کنی که چطور پس از سال‌ها باز هم به نوشتن نامه روی آورده‌ام. کمی کسالت دارم که جسمی نیست و بی‌شک تو درمان آن را سراغ داری، پس برایت می‌نویسم. می‌دانی پس از گذشت سال‌ها از زندگی مشترکمان امروز حس بدی داشتم. حس می‌کنم حقیقتا با هم انقدر نزیسته‌ایم، کمتر قدم زده‌ایم، کمتر حرف زده‌ایم. راستی چند بار دریا رفتیم؟ چقدر خنده‌هامان کم شده یعنی از اول هم کم بود. من هنوز هم تو را کشف نکردم درست مثل روزهای اول. هنوز هم کنار تو در حاشیه هستم آخر هیچ کس در روزی آفتابی سراغ سیاره‌ی بیچاره مشتری نمی‌رود، البته من در شب‌ها هم دیده نمی‌شوم تو در شب ماه بی‌بدیل آسمانی! فکر نکن به تو و جایگاهت حسادت می‌کنم نه ابدا. من تو را فقط برای خودم می‌خواهم نه آسمان پر از ستاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZahraHayati

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #9
«تولد شوم»

همزمان که به توضیحات سرگرد پوربهی گوش می‌دادم پرونده را باز کردم.
در شبانگاه 28 آبان در خانه‌ای ویلایی حوالی بیرون از شهر تولدی برگزار شده که در ساعات پایانی با مرگ برادر صاحب تولد جشن به عزا تبدیل شد. صاحب تولد فردی 32 ساله به نام شهرام پارسا است و مقتول فردی 28 ساله به نام شهراد پارسا. طبق صحبت‌های مهمان‌ها، مقتول با برادر بزرگ‌ترش جدالی لفظی داشته که منتهی به ضرب و شتم شده. در این بین با دخالت مهمان‌ها آن دو از هم جدا شده‌اند و شهراد به سمت آشپزخانه رفته است. بیست دقیقه بعد جنازه‌ی شهراد در میانه در آشپزخانه در حالی که ساطوری به وسط پیشانی‌اش اصابت کرده است بی جان و غرق در خون یافت می‌شود. سوء ظن‌ها همه به طرف برادر بزرگ است؛ اما او هرگز جشن را ترک نکرده و در میان جمعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZahraHayati

ZahraHayati

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
975
امتیازها
5,063
مدال‌ها
6
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #10
دستانم را روی میز گذاشتم و به مرد مغموم رو به رویم خیره شدم.
- چه حسی داری؟
با چشمان سرخ و پر از اشک‌اش نگاهم کرد.
- فکر می‌کنید باید خوش‌حال باشم؟
- حتی اگر قاتل هم نباشی از اینکه یک مزاحم همیشگی از مسیرت کنار رفته باید شاد باشی!
سرش را دیوانه‌وار تکان داد و فریاد کشید.
- این‌طور نیست!
برخواست و ادامه داد.
- درسته ازش متنفر بودم، درسته همیشه ‌آزارم می‌داد، درسته همیشه سعی می‌کرد زندگیم رو بهم بریزه ولی ...ولی به مرگش راضی نبودم... می‌فهمید؟
- خیلی خب بشین!
بی‌حس سر جایش نشست و سرش را پایین انداخت.
- بنظرت کی اون رو کشته؟
- نمی‌دونم!
- اون شب وقتی ازت جدا شد کسی دنبالش رفت؟
- خواستن برن، ولی با داد و بیداد گفت می‌خواد تنها باشه.
- می‌دونی یکی از دنده‌هاش آسیب دیده بوده و درد زیادی داشته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZahraHayati
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا