متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کرونا | maryam.chitsazi کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 680
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان:128
ناظر: Farzaneh.Rezvani *~*F. R*~*
نام داستان کوتاه: کرونا
نام نویسنده: Maryam.chitsazii
ژانر: #اجتماعی
خلاصه: کرونا؛ دیگه همه این اسم رو می‌شناسند و در خاطرشون همیشه هست. چه بچه، چه بزرگ، چه پیر و چه جوان!
این داستان هم می‌خواد درمورد این ویروس و نقش‌آفرینی کادر درمان بگه! کادر درمانی که با تمام جون اومدند تا این ویروس رو شکست بدن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • #2
IMG_3139.JPG

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
∞به نام خدا∞​
سخن نویسنده:
با سلام خدمت کسانی که قصد خوندن این داستان کوتاه رو دارن.
این داستان کوتاه روایتگر دوره‌ای از زندگی مردم تمام جهان است، که دارن با میکروبی به نام کرونا (CIVID_19) دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند. میکروبی که کل جهان ازش می‌ترسند.
راستش با خودم گفتم این بیماری واقعا نفس همه رو گرفته و وضع سختی رو به وجود آورده که در کنار اون ما تونستیم رشادت‌ها و از خودگذشتگی کادر درمان هم ببینیم. گفتم بنویسم شاید بعد‌ها که این داستان رو خوندیم یاد این روزها بیفتیم!
یاد این همدلی و حمایت‌های سخت مردم در این روز‌ها.
در ادامه با من همراه باشید امیدوارم خوشتون بیاد.
منتظر اظهار نظر شما هستم(:

***
مقدمه:
در کوچه و بازار هم اکنون خبری نیست.
در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
- جانم مامان چیزی شده؟
سارینا: آره مامان، میشه توی این مسئله ریاضی بهم کمک کنی!
- آره حتما دخترم؛
شروع کردم به نوشتن و یاد دادن اون مسئله‌ی ریاضی که از نظرش سخت هست.
بعد از چند بار توضیح دادن بالاخره مسئله رو فهمید و من رفتم که روی آب جوش چای بزنم.
چای رو که آماده کردم زنگ در به صدا دراومد و رفتم در رو باز کردم که دیدم حمید پشت دره!
***
«خبر شوک دهنده»
از اتوبوس پیاده شدم و به سمت در بیمارستان روانه شدم.
توی بخش که رفتم دیدم نسرین و شیرین دارند با اخم درمورد مسئله‌ای حرف می‌زنند، به سمت هردوشون ‌رفتم و گفتم:
- سلام اتفاقی افتاده؟
شیرین: سلام؛ باورت نمیشه اگر یک خبر بهت بدم!
نسرین: راست میگه به خدا؛ راستی سلام.
- چی‌شده؟
شیرین: امروز یک بیمار اومد ویزیت شد بعد از آزمایش و اونچه چینی‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
«مهمونیه شام»
بعد از دعوتم از دکتر سعیدی ایشون تصمیم گرفتند که در اولین فرصت دخترم رو ببینند و اولین فرصت می‌شد امشب دو روز بعد از دعوت شام.
از اون‌جایی که سعیدی تنها بود و می‌دونست نسرین هم دوستمه اون رو هم با خودش خواست بیاره.
منم شیرین رو دعوت کردم که گفت متأسفانه شب‌کاره و نمی‌تونه بیاد و گفت ان‌شاءالله دفعه‌ی بعد حتما میاد و دوبرابر هم می‌خوره و من با خودم گفتم خدا به دادم برسه که شیرین خیلی می‌خوره.
امروز شیفت نداشتم به‌خاطر همین از صبح در حال تدارکم چون دکتر سعیدی که هر شب نمیان.
حمید هم امروز شرکت نرفت تا کمکم کنه و الان رفته بود تا با سارینا گوجه و خیار و سبزی بخرند برای شب تا سالاد درست کنم.
داشتم آب برنج رو می‌کشیدم که صدای در اومد.
صد بار به حمید گفتم داری میری کلید ببر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
آخیش داشت کمرم خورد می‌شد؛ این پدر و دخترم گرفتن راحت خوابیدن انگار نه انگار!
رفتم تلویزیونی که حمید روشن کرده بود و خوابیده بود رو خاموش کردم و صداش زدم.
- حمید بلند شو لباسات رو عوض کن الان مهمون‌ها میان. حمید با توام پاشو دیگه.
نه آقا قصد بلند شدن نداشت! رفتم توی اتاقمون و یک پیرهن کرم رنگ و شلوار عسلیش رو آوردم و بالای سرش وایستادم و گفتم:
- آقا حمید بلند شو، نگاه کن لباس‌هات رو هم آوردم.
حمید مرد چهارشونه و خوشگلی بود. و حداقل هفته‌ای یک بار رو به باشگاه می‌رفت و میره هم!
چشم‌های قهوه‌ای روشن داره با پوست سفید.
حالا بیخیال صورت، سیرت مهم بود که پسندیده شد و تمام. اگر این آقا با این صدا بلند شد که هیچ، اگر نشد همون چشم‌هاش رو از کاسه درمیارم.
با صدای بلند گفتم:
- حمید پاشو دیگه!
همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
مهمون‌ها که نشستند میوه رو آوردم و خواستم تعارف کنم که حمید بلند شد و از من گرفت و شروع کرد به تعارف کردن.
سارینا جونم نشسته بود بغل دست دکتر سعیدی باهاش حرف می‌زد.
من و حمید روی مبل دو نفره روبه‌روی دکتر و شیرین و سارینا نشستیم و سارینا بین دکتر و شیرین نشسته بود و شیرین زبونی می‌کرد.
دکتر سعیدی: ما‌شاءالله چه بچه‌ی شیرینی شبیه باباشه!
یک لحظه من هنگ کردم و به‌خاطر این بود که حمید اصلا شیرین زبون نیست خیلی عادیه، شیرینم نیست تلخه ماجرا رو که یادتونه من رو اسکل کرد.
یکم که نشستیم دیدم ساعت داره میشه نه و نیم و ما هنوز شام نخوردیم به‌خاطر همین با یک ببخشید بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه تا میز شام رو بچینم.
رفتم توی آشپزخونه‌م که جای بزرگی بود و می‌دونید که آشپزخونه قلمرو ما خانوماست.
جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
«خبر بد»
بعد از این‌که دیشب دکتر اینا رفتن تا خود ساعت سه داشتم خونه رو تمیز می‌کردم.
الانم ساعته هشته و من توی اتاق پرسنل روی مبل نشستم و سرم رو به اون قسمت بالاش تکیه دادم و پام هم روی میز روبه‌روم دراز کردم.
حسابی خوابم میاد و هر لحظه امکان رفتنم هست.
البته رفتن به اعماق خوابم.
نسرین میاد توی اتاق و میگه:
- چرا چرت می‌زنی؟
- چون خوابم میاد.
نسرین: یک خبر برات دارم!
اومد خبرش رو بده که سر و کله‌ی شیرین پیدا میشه و میگه:
- به‌به سلام عرض شد نسرین خانوم جاتون سبز نبودی ببینی این دخترمون چه کرده بود!
نسرین با لب و لوچ آویزون نگاهم کرد که منم گفت:
- اِ نکن زشت میشی!
شیرین عکس‌ها رو به نسرین نشون می‌داد و نسرینم هی آه می‌کشید و من رو نگاه می‌کرد.
- وای نسرین پاشو اون پلاستیک گل‌گلی توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
برای محدود کردن باید واقعا کسانی رو که شک به مثبت بودن تستشون بود نگه می‌داشتیم و متأسفانه وقتی اونایی که تست اولیشون یعنی همون تب و تنفس و... خوب بود و رفتن، کمِ‌کم بیست نفر مونده بودن و ما اونا رو به زیرزمین بردیم و با فاصله نشوندیم تا ازشون تست بگیریم.
تستمون شامل آزمایش‌های خون می‌شد!
از همشون تک و تک آزمایش خون گرفته شد و بعدش از اون‌ها آدرس و شماره تلفن گرفتیم و خواستیم حداقل تا سه_چهار روز آینده که جواب آزمایش مشخص میشه توی سطح شهر نیان و از اعضای خانواده‌شون هم با فاصله بشینند یا ترجیحاً کنارشون نشینند.
شیرین هم بهشون گفت:
- هر زمان که احساس کردید نفس تنگی دارید یا حالتون بده فورا به این‌جا مراجعه کنید.
یکیشون گفت:
- ببخشید اما نمیشه توی سطح شهر نرفت ما کار داریم و زندگی باید پول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,067
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
خسته از بحث با بعضی آدم‌هایی که برای سلامتی خودشون، خانواده‌شون و افرادی که دور و اطرافشون زندگی‌ می‌کنند ارزش قائل نیستند رفتم و روی صندلی توی راه‌رو نشستم که همون موقع زنگ موبایلم به صدا دراومد.
موبایل رو که بیرون آوردم و نگاه کردم دیدم از خونه‌ست! حمید الان سر کاره و جز سارینا کسی خونه نباید باشه.
سارینا الان نباید مدرسه باشه؟
نگاهی به ساعت انداختم که دیدم ساعت یک شده و من تا حالا داشتم با مردم کلنجار می‌رفتم که بیرون نرید.
گوشی قطع شد؛ خواستم زنگ بزنم که دوباره زنگ خورد!
سارینا: الو سلام مامان خوبی؟
- سلام سارینا من خوبم تو خوبی؟ از مدرسه اومدی؟
سارینا کمی صداش رو پایین آورد و گفت:
- ممنون خوبم؛ آره! مامان خاله شاپرک اومده خونمون.
- خاله شاپرک اون موقع اون‌جا؟ چی‌کار داره؟
سارینا: من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا