متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کرونا | maryam.chitsazi کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 678
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
«نتیجه‌ی‌ آزمایش»
صدای زنگ ساعت باعث شد از خواب بیدار بشم و برای چند لحظه گیج به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که صبح شده و باید برم سر کار!
حمید نبود و حدس زدم باید زودتر از من بیدار شده باشه؛ بعد از خوندن نماز رفتم بیرون و دیدم که حمید صبحونه چیده و خودش و سارینا دارن صبحونه می‌خورند.
- سلام صبحتون بخیر پدر و دختری که فکر خانم خونه نیستین.
حمید و سارینا سلام کردند و حمید گفت:
- خانم خونه خوابیده بود و دیشب موقع خواب تهدید کرد که اگر بیدارم کنید دیگه خونتون پای خودتون هست؛ منم از ترس این اتفاق دیگه خانم خونه رو بیدار نکردم.
- کار خوبی کردی وگرنه من تو رو از خونه بیرون می‌کردم.
حمید خندید بلند شد صندلی میز رو کنار کشید و من نشستم و لقمه گرفتم که سارینا گفت:
- مامان امروز میای جلسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
توی قسمت آزمایشگاه آهسته می‌رفتم تا هرچه زودتر جواب آزمایش‌ها برسه.
شیرین و نسرین نشسته بودند و ناخون‌هاشون رو می‌خوردند تا این‌که خانم احمدی رئیس بخش آزمایشگاه اومدن و جواب‌ آزمایش‌ها رو به ما دادن.
خانم احمدی: بفرمایید این هم جواب آزمایش‌ها!
- خیلی ممنون خسته نباشید.
بعد به هر کدوم جواب مثبت بود زنگ زدیم تا بیاد و وضعیتش رو چک کنیم و چیزی که من رو شوکه کرد وقتی وارد بیمارستان شدم، بستری شدن همون مردی بود که بهش گفتم ممکنه داشته باشی!
از اون کمِ کم هشتاد-نود نفر چهل نفر گرفته بودند تقریبا بیش از نیمی از اون‌هایی که اومد بودند و این چیز جالب و قشنگی نبود.
کمتر از نیم ساعت همه اومدن و پس از چک، وضعیت پونزده نفر خیلی خوب نبود و وضعیت بقیه خیلی بهتر از این‌ها بود.
از اون پونزده نفر هم پنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
«آموزش»
امروز قرار بود تا از طرف تلویزیون بیان تا آموزش طریقه‌ی دست شستن و همچنین سوال درمورد مواردی که نمی‌دونستن بکنند.
یک ماه گذشته بود به جای روند کاهشی‌ که نه تنها نداشتیم بلکه افزایشی رو در کشور خودمون و بقیه کشورها داشتیم و نگران کننده بود.
رفتم جلوی آینه و شروع کردم به درست کردن مغنعه‌م که شیرین اومد داخل اتاق پرستار‌ها!
شیرین: ببینمت.
نگاهی بهش کردم و بعد از درست کردن مغنه‌ام به سمتش چرخیدم.
نگاهی به لباس‌هام انداخت و گفت:
- وا چرا لباست رو عوض نکردی؟ با روپوش سفیدت میری؟
- اولا که عوض کردم و نو پوشیدم و بعدم بله مگه پرستار به جز لباس سفیدش باید با چه لباسی بره؟
شیرین: نه همین‌جوری گفتم این تازه بیشتر بهت میاد برو موفق باشی.
- ممنون؛ نری خونه‌ ها می‌خوام نظرت رو بدونم.
شیرین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
بعد از آموزش شست‌و‌شوی دست‌ها مجریه از من پرسید:
- ببخشید برای مهار کردن کرونا برای این‌که کرونا نگیریم باید چیکار کرد؟
و شاید دیده باشین که توی فضای مجازی درمان‌هایی نوشته شده آیا اون درمان‌ها درسته؟
- فعلا تنها راهی که بشر به اون رسیده‌ زدن ماسک، پوشیدن دستکش، ضد عفونی کردن دست‌ها، شست‌و‌شوی مداوم دست‌ها و رعایت فاصله‌ی اجتماعی هست.
جز این‌ها راه دیگه‌ای هنوز پیدا نشده و خوردن چیز‌هایی که توی فضای مجازی هست اصلا توصیه نمیشه.
اگر قرار بر خوردن چیزی باشه خود دکتر‌ها از طریق رسانه اعلام می‌کنند.
مجری: و این‌که برای کلام آخر توصیه‌تون به مردم توی این روزها چیه؟
- من از همین‌جا از مردم می‌خوام که واقعا برای کارهایی که ضروری نیست بیرون نرن.
برای خرید یک نفر بره و چند نفر نرن؛ برای مدتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
(استراحت)
لباس‌هام رو عوض کردم و با پوشیدن پالتوی مشکی رنگم به سمت بیرون رفتم و قبل از خارج شدن دمای بدنم رو چک کردند که خداروشکر خوب بود.
سوار تاکسی شدم تا بعد از یک روز پرمشغله برم خونه و استراحت کنم و فردا صبح دوباره بیام بیمارستان.
تاکسی روبه‌روی آپارتمانی که ما توی اون واحد داشتیم وایستاد و بعد از دادن کرایه همون‌جور مستقیم از کوچه خارج شد و من به سمت داخل ساختمون رفتم.
دیگه داشتم از خستگی جون می‌دادم.
وقتی در رو باز کردم و رفتم داخل دیدم چراغ‌ها خاموشه و خونه سوت و کوره انگار کسی خونه نیست. وقتی لامپ رو روشن کردم دیدم حمید و سارینا هنوز خونه نیومدن و خودم خونه تنها هستم.
رفتم یک قابلمه رو پر آب جوش کردم و گذاشتم روی گاز و رفتم لباس‌هام رو عوض کنم.
بعد از تعویض لباسم رفتم و شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
آخرین بشقاب رو آب کشیدم و به حمید و سارینایی که روی زمین سبزی پاک می‌کردن نگاه کردم.
گوشی مبایلم زنگ خورد و سارینا خواست بلند بشه بیاره گفتم:
- نمی‌خواد دست‌هات کثیفه خودم میرم.
دستم رو آبکشی کردم و رفتم تا تلفنم رو جواب بدم.
از طرف مدرسه سارینا بود و گفت که به خاطر شرایط و وجود کرونا فعلا مدرسه‌ها تعطیله تا ببینیم چی میشه.
این خبر به معنی این بود که من باید بشینم و توی درس‌ها حسابی باهاش کار کنم.
یک ماه تا عید مونده بود و من نگران این بودم توی این ایام وضع از اینی که هست بدتر نشه.
چندین‌بار از همکارهام شنیدم که توی اخبار اعلام کردن که توی این تعطیلات و عید به مسافرت نرن و من امیدوارم همین‌طور بشه.
رفتم و این خبر رو به سارینا دادم که چنان خوشحال شد انگار اومدم بهش دوجهان رو تقدیم کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا