- ارسالیها
- 955
- پسندها
- 4,297
- امتیازها
- 18,373
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #41
« و شاید این راه، آخرش ناکجا آباد باشد.
شاید سیاهی، شاید روشنی!
تقدیر چه چیزی را برایم رقم زده،
فقط خدا میداند.»
آریا فوری گفت:
- میخوای باهات بیام تنها نباشی؟!
سهیل همانطور که کمی فاصله میگرفت سرش را به علامت منفی تکان داد و جواب داد.
- نه بابا خودم میرم. شما هوای آبجی رو داشته باش تا زودتر بهبودیشو به دست بیاره. یهو دیدی با اومدن آقا کمیل، جشن نامزدیشون به راه شد و بادا بادا مبارک بادای آقا کمیل شد. اون وقت آبجی ماهزر هنوز بهتر نشده که بیاد مهمونی!
ماهزر که تا آن لحظه سکوت کرده بود بلند شد و سرفهی ریزی کرد. صدایش هر لحظه داشت بدتر میشد و سرما خوردگی،هر لحظه بیشتر داشت روی بدن ماهزر تأثیر میگذاشت. با لُکنت گفت:
- ممنون...داداش! خیلی بهت...زحمت دادم. مم... ممنونم...
شاید سیاهی، شاید روشنی!
تقدیر چه چیزی را برایم رقم زده،
فقط خدا میداند.»
آریا فوری گفت:
- میخوای باهات بیام تنها نباشی؟!
سهیل همانطور که کمی فاصله میگرفت سرش را به علامت منفی تکان داد و جواب داد.
- نه بابا خودم میرم. شما هوای آبجی رو داشته باش تا زودتر بهبودیشو به دست بیاره. یهو دیدی با اومدن آقا کمیل، جشن نامزدیشون به راه شد و بادا بادا مبارک بادای آقا کمیل شد. اون وقت آبجی ماهزر هنوز بهتر نشده که بیاد مهمونی!
ماهزر که تا آن لحظه سکوت کرده بود بلند شد و سرفهی ریزی کرد. صدایش هر لحظه داشت بدتر میشد و سرما خوردگی،هر لحظه بیشتر داشت روی بدن ماهزر تأثیر میگذاشت. با لُکنت گفت:
- ممنون...داداش! خیلی بهت...زحمت دادم. مم... ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش