متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,876
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #41
« و شاید این راه، آخرش ناکجا آباد باشد.
شاید سیاهی، شاید روشنی!
تقدیر چه چیزی را برایم رقم زده،
فقط خدا میداند.»
آریا فوری گفت:
- می‌خوای باهات بیام تنها نباشی؟!
سهیل همان‌طور که کمی فاصله می‌گرفت سرش را به علامت منفی تکان داد و جواب داد.
- نه بابا خودم میرم. شما هوای آبجی رو داشته باش تا زودتر بهبودیشو به دست بیاره. یهو دیدی با اومدن آقا کمیل، جشن نامزدیشون به راه شد و بادا بادا مبارک بادای آقا کمیل شد. اون وقت آبجی ماهزر هنوز بهتر نشده که بیاد مهمونی!
ماهزر که تا آن لحظه سکوت کرده بود بلند شد و سرفه‌ی ریزی کرد. صدایش هر لحظه داشت بدتر می‌شد و سرما خوردگی،هر لحظه بیشتر داشت روی بدن ماهزر تأثیر می‌گذاشت. با لُکنت گفت:
- ممنون...داداش! خیلی بهت...زحمت دادم. مم... ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #42
ماهزر که از نقشه‌ی آریا حسابی تعجب کرده بود فقط یک کلمه، به زور جواب داد.
- آهان.
آریا به سمت کتش که پشت در اتاق هتل آویزان بود رفت. گویی تمام تمرکزش فقط به اتفاقاتی که قرار بود در روستا برایش بیفتد، بود. برای همین گفت:
- حالا هم اینجا بمون. به سهیل سپردم حواسش بهت باشه. ناهار شامتو سر ساعت میارن دم در. ازشون تحویل بگیر و بخور. خوب استراحت کن. باید تا موقع برگشتنم خوب بشی چون باید سر یه مسائلی با هم حرف بزنیم‌ و به یه نتیجه‌هایی برسیم.
کتش را که می‌پوشید، پشت به ماهزر ایستاد و گفت:
- راستی حموم اینجا همیشه داغه و همه‌چی داخلش هست. می‌تونی ازشون استفاده کنی. فقط حواستو جمع کن که نری بیرون وگرنه ممکنه تو دوربینا بیفتی و واسمون دردسر میشه. فقط اگه چند روز صبر کنی، همه‌چی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #43
- چیز دیگه‌ای میل ندارید قربان؟!
نگاهی به پسر کم‌سن و سال انداخت که ریش و سیبلیش تازه می‌خواستند سبز شوند. به قیافه‌اش می‌آمد هفده هجده ساله باشد. آریا سرش را به علامت «منفی» تکان داد و گفت:
- خسته نباشی. نه ممنون. دمت گرم!
پسر کم‌سن لبخندی زد و تبلت‌اش را داخل جیب جلویی پیش‌بند سفیدش گذاشت و گفت:
- ممنون قربان. نوش جونتون‌.
و سریع میز آریا را ترک کرد. حالا دیگر بوی قهوه هم به بوی گل‌ها و عطری که روی تنش بود اضافه شده بود و در کنار هم بهترین بو را ایجاد کرده بودند. فنجان کوچک ساده و لب طلا را از روی نعلبکی ست خودش برداشت به سمت بینی‌اش برد و یک نفس عمیق کشید. قهوه‌ی داغ؛ یک بوی خاصی داشت که آریا را از همه چیز و همه‌کس و افکارات منفی درون مغزش دور و دورتر می‌کرد. انگار که او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #44
مارال با دیدن آریا، با حالت شوکه‌ای سریع از جلوی در کنار رفت و گفت:
- س...سلام آقا!... خیلی...‌ خیلی خوش اومدید.
مارال دختر خدیجه خانم بود که او هم از بچگی‌ در همین عمارت یعقوب‌خان به همراه مادرش کار می‌کرد. آریا دیگر تمام خدمتکارهای این عمارت را می‌شناخت. از بزرگ تا کوچکشان را، از پیر تا جوانشان را. همه را می‌شناخت و به همه احترام خاصی قائل بود. همه را دوست داشت و مثل یک دوست و همراه، دور از چشم آقاجانش، به دردها و مشکلاتشان رسیدگی می‌کرد.
نگاهی به سر پایین انداخته‌ی مارال انداخت و جواب داد.
- سلام مارال. خیلی ممنون. صبحت به‌خیر خسته نباشی. ببینم.‌‌.. پس یوسف کجاست که تو اومدی درو باز کردی؟!
و همان‌طور که به گوشه و اطراف عمارت نگاه می‌کرد، از در، وارد حیاط شد. حیاطی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #45
با صدای تقریباً بلندی داد زد و ادامه داد.
- با توأم. مگه تو مسئول رسیدگی به جشن و عروسیا هستی که داری از من سوال می‌پرسی؟!
آریا سرش را با لبخند ملایمی تکان داد و گفت:
- نه آقاجون. من فقط... چون چراغارو دیدم، گفتم بپرسم ببینم عروسی کی بوده. همین! حالا چرا عصبانی شدی؟! من که حرفی نزدم!
یعقوب‌خان با خشم به سمت خدمتکارها برگشت و گفت:
- شماها برید دنبال کاراتون ولی هنوز کارم باهاتون تموم نشده. بالأخره میفهمم خائن عمارت کدومتون هستید. اون وقته که رسم قدیمی روستا رو اجرا می‌کنم تا بفهمید خ**یا*نت کردن چه جزایی داره. حالا برید رد کارتون که چشمم بهتون نیفته. بجنبید!
آریا هم سریع از فرصت استفاده کرد و نگاهی به اطراف کرد. همه‌چیز سر جای خودشان بودند. خانه هیچ تغییری نکرده بود. نه جایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #46
آریا دستش را پشت گردنش کشید تا مثلاً حالت تعجب کردن ساختگی‌اش لو نرود. باید حسابی در این نقشش فرو می‌رفت تا مشکوک به نظر نرسد. یعقوب یک قدم به سمت آریا رفت و نزدیکش شد. دوباره قدمی دیگر برداشت که بیشتر نزدیکش باشد. حالا دیگر سینه‌به‌سینه‌ی آریا ایستاده بود. صورت به صورت، چشم در چشم. یعقوب‌خان به چشم‌های آریا خیره شد و گفت:
- مگه سن و سال من کجاش عجیب و غریبه که تو یه الف بچه ازش تعجب کردی؟!
آریا نگاهش را از چشم‌های یعقوب‌خان گرفت و به زمین نگاه کرد. به خوبی می‌دانست که ازدواج با ماهزر، هیچ به یعقوب‌خان نمی‌آمد. ازدواج با یک دختر بیست و دو سه ساله، هیچ به این پیرمرد هفتاد ساله نمی‌آمد. برای همین جواب داد.
- بالأخره کم نباشه شصت هفتاد سالتونه. من بیشتر تعجبم می‌دونید از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #47
آریا با چند قدم خودش را نزدیک بخاری رساند اما روی زمین نششست. در همان حال که ایستاده بود نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت که نه و نیم صبح را بیانگر بود. ابروهایش را بالا برد و بدون نگاه کردن به جای دیگری گفت:
- یادمه آقاجون. لطف کنید برید سر اصل مطلب چون...!
یعقوب‌خان نگاهش را از نقطه‌ی نامعلوم گرفت و دستش را به نشانه‌ی «سکوت» بالا برد و ادامه داد.
- تو به من گفتی که من میتونم اونجوری انتقام چند سال پیشم رو از خاتون بگیرم. گفتی اگه اینکارو بکنیم، دیگه هیشکی تو روی ماهزر نگاه نکنه و بدنام بشه، مثل این فیلم‌ها و رمان‌ها، ماهزرو عقدش می‌کنی و بعدش می‌افتی به جونش و عذاب پشت عذاب. منم...منم خب مثل یه احمق قبول کردم و کمکت کردم. یعنی به عبارتی...توی این نقشه شریک شدم تا هم تو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #48
یعقوب‌خان با پشت چشمی که برای آریا نازک کرد، مهر سکوت را بر لبان سرد آریا زد. کمی این‌طرف و آن‌طرف رفت و چرخی دور لباس عروس زد. ذهنش پر از علامت سوال بود. یعنی ممکن بود تمامی اتفاقات دیروز، یک نقشه‌ی از پیش تعیین شده باشد؟ یعنی ممکن بود کسی به ماهزر کمک کرده باشد تا او بتواند آن شب فرار کند؟! یعنی اگر ماهزر از سمت کسی ساپورت شده بود، آن شخص چه کسی بود؟ ممکن بود از بین خدمتکارها باشد یا غریبه‌ای ناشناس وارد این قصه شده بود؟!
آریا که بُهت و فکر عمیق یعقوب‌خان را دید، با همان حالت قبلش گفت:
- ولی بازم این فکرها و چه می‌دونم دور زدن دور لباس عروس، نمی‌تونن براتون ماهزر بشن‌ آقاجون. یا یه نقشه‌ای چیزی طراحی کن تا بتونی اون دختر بیچاره رو پیدا کنی یا اینکه کلاً قید اونو بزنی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #49
آریا انگار منتظر همین یک کلمه بود‌. کمی عصبی شد اما سعی در کنترل عصبانیتش بود. نمی‌خواست هیچ طرفه، این فرصت را از دیت بدهد. باید هر طور که بود، سرمایه‌اش را دوباره سر پا می‌کرد وبه دست می‌آورد وگرنه کارش زار بود.
- یعنی چی نشنیدم چشمتو آقاجون؟! ببینید آقاجون... دارم بهتون میگم که«در حالی که دست راستش را شروع به تکان دادن داد، ادامه داد» بنده به پول این زمین احتیاج دارم. این کجاش سخته که نتونید درکش کنید آقاجون؟! من... خب یه جایی قراره سرمایه‌گذاری کنم. اگه نتونم یا حالا به هر دلیلی نشه که سرمایه‌گذاری نکنم، اون وقت تا یه ماه دیگه کاملاً ورشکسته میشم. اون موقع هم که درِ تولیدی رو باید گِل بگیرم. خونه رو بفروشم، پسرمو (ماشینمو) بفروشم و دست از پا درازتر برگردم و بشم یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #50
یعقوب‌خان با غیض از نگاه آریا نگاهش را جدا کرد و گفت:
- زنگ بزن به دوستت. ببین قیمت زمین، همون قیمت روز متری چند شده. هر چی اون گفت، منم به همون قیمت ازت می‌خرم.‌
آریا از پنجره دل کَند و به سمت آن طرف پذیرایی رفت. دل در دلش نبود. خوش‌حال بود و همین خوشحالی، باعث از یاد رفتن سیلی آبدار از جانب خاتون شده بود. یعقوب‌خان دور تا دور خانه را با پتوهای رنگارنگ برای نشستن مهمان‌ها پر کرده بود. پشتی‌های زرشکی و طلایی را هم روی آن‌ها گذاشته بود که مهمان‌ها یا هر کسی که می‌نشست، به آن‌ها تکیه کند. آریا موبایلش را در آورد و سریع شماره سهیل را گرفت. از قبل هماهنگ کرده بود که اگر به سهیل زنگ زد و قیمت روز زمین را پرسید، قیمت هر متر از زمین را به اندازه‌ی «ده میلیون تومان» بگوید. پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا