متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,878
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #31
سهیل با تعجب پرسید:
- واقعاً؟! از صبح علل الطلوع؟! یا خدا! چطوری بیدار میشی آبجی؟!
ماهزر پوزخندی زد و با ناخن‌های دراز مصنوعی‌اش که سفت به ناخن‌های خوش فرم خودش چسبیده بودند، بازی کرد. انگار حرف سهیل زخمی از قلب ماهزر را باز کرد که خونریزی کرد و وجودش را به درد آورد.
- وقتی به یه کاری مجبور باشی، دیگه عادت می‌کنی. یعنی دیگه برات عادی میشه! بیدار شدن، کار کردن، جون کندن و...شاید هم بی‌صدا مردن!
سهیل که دنده را عوض می‌کرد، گفت:
- خدا نکنه آبجی ولی تهران اینجوری نیست که با پول شیر یا ماست و نمی‌دونم اجاره دادن زمین بشه پول درآورد. تهران... همه‌چیزش سخته. یعنی فرض کن هرروز باید از خود صبح تا خود شب کار کنی تا بتونی پول دربیاری و هزینه زندگیت رو بدی. تازه اونم اگه کار به درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #32
- بله تنهام. نه برادری، نه خواهری! هیچی! شما چطور؟!
سهیل سرش را به دو طرف تکان داد و‌ گفت:
- من یه داداش کوچیک‌تر از خودم دارم که اونم بیست و شش سالشه. اسمش کمیله.
ماهزر با چشمانی بسته گفت:
- خدا حفظش کنه.
سهیل خندید و جواب داد.
- ممنون. یه شیطونی هست که دومی نداره. به خاطر دوست دخترش، اکثر وقتشو توی ترکیه می‌گذرونه. اون ور با یه دختری به اسم سارپیل آشنا شده، قصد داره باهاش ازدواج کنه. به زودی هم قراره با دوست دخترش بیان برای آشنایی با خانوادمون.
ماهزر زهرخندی کرد و گفت:
- به‌سلامتی! مبارکه. ان‌شاءالله خوشبخت بشن.
سهیل هم با لبخند گفت:
- ممنون ولی هنوز چیزی قطعی نیست. راستش پدر زیاد راضی به این وصلت نیست. میترسه کمیل بره از ترکیه زن بگیره و تا ابد اونجا موندگار بشه. واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #33
فقط تنها در کرمی‌رنگ این هتل بود که داخل کوچه بود. از کجا به کجا رسیده بود؟! پر از حس سوالی و ذهنش پر از چالشهای مجهول بودند. حتی در خواب‌هایش هم چنین کوچه، چنین لحظه و چنین سرنوشتی را ندیده بود. حال در واقعیتی پر از حس قابل لمس ایستاده بود و در رویاهایش قدم می‌زد.
سهیل سریع چمدان را به دست گرفت و در را بست و ماشین را قفل کرد. ماهزر هم که پیاده شده بود. سهیل با اشاره دستش به ماهزر فهماند که پشت سرش بدون حرفی راه بیاید. برای همین از لابه‌لای کلیدهای درون دستش، کلید در پشتی هتل را پیدا کرد و فوری در را باز کرد. وقتی وارد حیاط پشتی کمی تاریک که به وسیله‌ی نور چراغ‌های مخفی ساختمان و نور چراغ اتاق‌های هتل کمی روشن بود، شدند؛ سهیل در بزرگ را بست و به قدم‌هایش سرعت بخشید. ماهزر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #34
و همچنان نگاهش به نوک روسری‌اش بود ولی دستانش می‌لرزیدند. پاهایش تحمل وزنش را نداشتند. تمام تنش مورمور شده بود. صورتش از درون داغ ولی پوستش سرد سرد بود. معنای حالش را نمی‌دانست. حتی الآن که روبه‌روی این آدم نامرد ایستاده بود، نمی‌دانست چگونه رفتار کند. بعد از یک ماه آوارگی و گریه، بعد از یک ماه عذاب و سختی، بعد از یک ماه کتک و درد، حالا با این آدم که مسبب تمامی این‌ها بود روبه‌رو شده بود، هیچ حرفی به جز سلام کردن نداشت. برایش عجیب بود که حتی نمی‌توانست نگاهش کند. به او زل بزند یا آن‌ قدر شجاع باشد که به سمتش حمله کند و یک سیلی آبدار نثار صورتش کند و به او از دردهایش بگوید، تمام سختی‌هایش را روی صورت آریا بکوبد و سرش داد و فریاد کند و بگوید که چرا با او این کار را کرده بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #35
و سریع از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. ماهزر همچنان سر جایش خشک شده بود و به آریا نگاه نمی‌کرد. نمی‌دانست چه کار کند. دلش می‌خواست همان‌‌جا خشک شود و تبدیل به مجسمه شود. کاش میشد ولی مثل اینکه چنین چیزهایی ققط در قصه‌ها اتفاق می‌افتاد. آریا دو دستش را داخل جیب‌های شلوارش گذاشته بود و ایستاده بود و به ماهزر نگاه می‌کرد. دست چپش را از جیبش درآورد و با یک قدم از پنجره فاصله گرفت. همان‌طور که فاصله می‌گرفت به مبلی که گوشه‌ی اتاق بود نگاه کرد و گفت:
- می‌تونی بشینی. راه زیادی رو اومدی. حتماً الان خیلی خسته‌ای!
ماهزر چیزی نگفت و حتی یک سانتی متر هم از جایش تکان نخورد. آریا برخلاف ماهزر، لیوان را دوباره از روی جلو مبلی برداشت و به سمت تک‌مبلی که کنار تخت دونفره بود رفت. یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #36
ماهزر رفتنش را نگاه کرد که با صدای در بسته شده، آه از نهادش بلند شد. نفسش را عمیق بیرون فرستاد و کمی در جایش جا‌به‌جا شد و به مبل تکیه داد و به سقف پر از چراغ مخفی خیره شد. چه‌قدر بدنش درد می‌کرد، چه‌قدر گلویش می‌سوخت، چه‌قدر چشم‌هایش سوزان و تر کرده بودند! با هر نفسی که می‌کشید، تمام دنده‌هایش انگار از جا کنده می‌شدند. در کنار تمامی این دردها، کمی از استرسش هم کم شده بود. حالا دیگر کاملاً مطمئن بود که دست هیچ کسی به او نمی‌رسد. نه یعقوب‌خان، نه خان‌جون و نه حتی محمود. با این فکرها؛ کمی لب‌هایش کش آمدند. نگاهش به سرتاسر اتاق افتاد. چشمش به تختی که سفیدرنگ بود و تاجش نوارهای نقره‌ای داشت و مثل آینه بود افتاد. تختی دو نفره که رو تختی طوسی با گل‌های رز سفید داشت. تخت کمی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #37
در همین فکرها بود که در باز شد و با صدای یالله، سهیل به همراه مرد میانسالی وارد اتاق شدند. ماهزر نگاهش را به سهیل و آن مرد میانسال انداخت. مردی با کت و شلوار سرمه‌ای رنگ؛ با پیراهنی سفیدرنگ خالص و موهای جوگندمی و سبیل‌های هم‌رنگش که با یک عینک دایره‌ای روی چشم‌هایی که بی‌نهایت مسخ کننده‌ی یودند و رنگشان سبز تیره بود، چهره و تیپ جذابی از آن مرد ساخته بودن. پوستی گندمی که در زیر نور‌های مخفی اتاق، سفیدتر دیده میشد. با کیف قهوه‌ای روشنی که در دست داشت، بی‌شک می‌توانست یکی از خوش‌پوش‌ترین‌ مرد تهران باشد.
سهیل با لبخند به دکتر اشاره کرد و گفت:
- سلام. ببخشید اگه یکم دیر شد. خب اول معرفی می‌کنم. ایشون آقای دکتر شالیزار؛ یکی از بهترین متخصص‌های قلب و مغز در تهران هستند. از قضا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #38
آریا کمی دستپاچه شد. با خودش فکر کرد نکند این موضوع را توهین به خودش حس کند؟ با دستپاچگی گفت:
- نه...نه منظورم اصلاً این نبود. سوءتفاهم نشه لطفاً. گفتم حالا که این موقع شب بهتون زحمت دادیم یه... .
دکتر دستش را به سمت آریا دراز کرد و با لبخند گفت:
- از آشنایی‌تون خوش‌حال شدم آقای...؟!
آریا هم متقابلاً دستش را دراز کرد و در دست دکتر شالیزار گذاشت و گفت:
- نظامی‌فر هستم آقای دکتر.
دکتر دست داد و دستش را پس کشید و گفت:
- ببخشید. حواسم نبود که خودتونو معرفی کرده بودید. پیری و هزار دردسر دیگه. خلاصه! به امید دیدار آقای نظامی فر.
آریا سرش را تکان داد و حواب داد:
- به امید دیدار آقای دکتر. من بدرقتون می‌کنم.
دکتر نگاه سرسری هم به ماهزر انداخت و با سر تکان دادن هم از ماهزر خداحافظی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #39
یک دختر که موهای طوسی‌رنگش را فرق وسط زده بود. چشمش بسته، با آرایش برنزه ولی سایه‌های مشکی‌رنگ و نقره‌ای اکلیلی که مژه‌های مصنوعی‌اش چشم‌هایش را درشت‌تر کرده بودند. رژ لبش مشکی رنگ بود و لب‌های تو پُری داشت. یک چشمش به همراه یک طرف موهایش و یک طرف لب‌هایش تبدیل به پروانه‌های ریز مشکی رنگ شده بودند و به سمت بالا پرواز کرده بودند. زمینه‌ی تابلو هم سفید بود و کناره‌هایش هم انگار آینه کار کرده بودند. در کل تصویر جالب و طرحی خوب برای یک طراحی در مواقع بیکاری و بی‌حوصلگی بود. کاش می‌توانست آن طرح را دقیقاً مثل خودش روی کاغذ طراحی کند یا شاید هم روزی بشود آن عکس را روی بوم نقاشی با رنگ روغن کار کند. خودش هم نمی‌دانست چرا ولی به طراحی و نقاشی کشیدن علاقه‌ی خاصی داشت اما هیچ‌وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #40
سهیل به سمت دست‌شویی رفت و در آنجا را باز کرد. همان‌طور که داخل روشویی دست‌هایش را می‌شست جواب داد:
- منم هرچی که راجع‌بهت می‌دونستمو گفتم.
ماهزر با دیدن پیتزا دلش دوباره ضعف کرد. از صبح تا الان چیزی نخورده بود به جز چندتا شکلات و کمی آبمیوه که آریا به خوردش داده بود. آریا که نگاه ماهزر را روی پیتزاها دید، گفت:
- چه جالب. پس راستشو گفتی!
سهیل همان‌طور که داشت دست‌هایش را با حوله‌ی سفیدرنگ خشک میکرد جواب داد.
- نکنه باید دروغ می‌گفتم؟!
آریا پیتزایش را برداشت و به سمت مبلی که کنار پنجره‌ی آن طرفی بود رفت. همان‌طور که می‌رفت گفت:
- نه بابا چرا دروغ! خودت می‌دونی که من از دروغ متنفرم.
و این‌بار پوزخند محو ماهزر بود که از چشم سهیل دور نماند. سهیل به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا