• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 281
  • بازدیدها بازدیدها 15,835
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,013
پسندها
4,429
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #281
کمیل دستی به صورتش کشید و با صدایی که سعی در آرام نگه داشتنش می‌کرد گفت:
- کجا برم مامان؟! من که از اینجور چیزها سردر نمیارم. حرفهایی میزنی‌ ها!
مهری خانم همان‌طور که یقه‌ی پالتویش را درست می‌کرد گفت:
- این‌ همه مزون این‌جا هست مادر. کاری نداره که شلوغش کردی. این طبقه مخصوص لباس عقد و عروسیه. برید مزون‌های دیگه رو هم نگاه کنید. شاید از یکیش خوشش اومد و انتخاب کرد. فقط کمیل مادر... یادت نره ها... بهش یادآوری کن که مجلسمون مختلط هست. یه لباس پوشیده و با اصالت که در شان خونوادمون باشه انتخاب کنه ها وگرنه بابات رو که می‌شناسی! علم شنگه به پا میکنه.
کمیل سرش را تکان داد و گفت:
- باشه مامان باشه. هر چی تو بگی. عجب گیری افتادیم ها اح!
مهری خانم خیلی آرام خندید و گفت:
- میمون هر چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,013
پسندها
4,429
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #282
سریع لبخندی زد و توربان را از دست خانم اجلالی گرفت و گفت:
- ممنونم. چشم الان امتحان می‌کنم.
خانم اجلالی که توربان را دست ماهزر داد گفت:
- بیا بیرون امتحان کن. کسی توی مزون نیست خیالت راحت.
ماهزر سرش را به نرمی تکان داد و توربان را گرفت و به سمت بیرون آمد. مهری خانم دوباره با نگاه به ماهزر تمام ذوقش را درون صحبتش ریخت و همان‌طور که به سمتش می‌آمد گفت:
- به‌به. به خدا که آدم با دیدن موهات دلش می‌خواد تا صبح بهشون نگاه کنه مادر. ماشالله به موهات.
ماهزر همان‌طور که توربان را به آرامی روی موهایش تنظیم می‌کرد لبخندی زد و گفت:
- ممنونم خاله مهری شما لطف دارید.
مهری خانم خودش را به ماهزر رساند و موهای نرم و مثل ابریشم را داخل دستهایش گرفت و گفت:
- به‌به. چه قدر با توربان این لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا