• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 278
  • بازدیدها 15,541
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #271
بدون عیب و نقص! در کل همانند یک عروسک شده بود که اگر مژه‌هایش را بر هم نمی‌زد هیچ کس نمی‌فهمید که او یک آدم واقعی‌ست.
چگونه خودش را زیر آن حجم از عمل مخفی کرده بود؟! اصلاً چگونه شده بود که کمیل او را برای یک عمر زندگی انتخاب کرده بود؟! هیچ چیزشان باهم تناقص نداشت. کمیل یک مرد نچرال بود که هیچ عملی روی صورتش انجام نداده بود اما شریک زندگی‌اش یک دختری بود که خودش را کوبیده و از نو ساخته بود. ماهزر چشم از صورت سارپیل گرفت و نگاهش قفل ناخن‌های زیبایش شد. ناخن‌های کاشت شده و قرمز رنگ براق. چه‌قدر به دست‌های ظریف و سفید مثل برفش این رنگ لاک می‌آمد.
به صورت مخفی به دست‌های خودش از زیر چادر نگاه کرد و مشغول مقایسه کردن شد. دست‌های ماهزر هم سفید بودند اما بدون هیچ گونه لاک و ناخن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #272
کمیل سرش را تکان داد و به سختی از نگاه کردن به ماهزر دست کشید و جواب داد.
- Sana biraz kolonya ikram ediyorum. Bunda bir ?sakınca var mı
(- هیچی دارم ادکلن تعارف میکنم که بزنید. ایرادی داره؟!)
ماهزر که از صحبت‌های این دو نفر چیزی نمیفهمید، زیر سنگینی نگاه سارپیل سرش را پایین انداخت و با گفتن ممنونی زیر لب به آرامی ماشین از ماشین پیاده شد.
سارپیل با حالت عصبانی گفت:
- Bak, bu kızdan hiç hoşlanmadım. Bil diye söyledim.
(- ببین من از اصلاً از این دختره خوشم نیومد. گفتم که بدونی.)
کمیل ابرویی بالا انداخت و به حالت مسخره‌ای گفت:
- Gerçekten mi? Onu burada bırakmamızı mı istiyorsun?
(- واقعاً؟! میخوای همین‌جا ولش کنیم؟!)
سارپیل با حالت عصبانی موهایش را پشت گوشش فرستاد و جواب داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #273
ماهزر همان‌طور که بی‌صدا کنار مهری خانم راه میرفت با نگاهش هم همه جا را آنالیز می‌کرد. مهری خانم همان‌طور که کیفش را روی دستش مرتب می‌کرد گفت:
- نمیدونم کدوم از خدا بی خبری این پسر ساده‌ی منو گیر این زبون بسته‌ی غربتی انداخت.‌ خدا ازش نگذره. بر باعث و بانیش لعنت.
ماهزر نگاهی به نیم رخ مهری خانم کرد و گفت:
- مگه خود آقا کمیل سارپیل خانم رو انتخاب نکردند؟!
مهری خانم‌ پوزخندی زد و در حالی که از پارکینگ خارج می‌شد گفت:
- چه انتخابی مادر. توام که مثل من صاف و ساده‌ای. این جور دخترها زرنگن مادر. خوب میدونند که شترشون رو کجا بخوابونند که آب زیرشون نره.
همین که ماهزر خواست دهانش را باز کند تا جوابی به مهری خانم بدهد صدای کمیل مانع از گفتن کلماتش شد.
- ما اومدیم.
مهری خانم همان‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #274
مهری خانم پشت چشمی برای پسر یکدانه‌اش نازک کرد و با گفتن (الله اکبر)راهش را به سمت پله برقی‌ها کج کرد اما هر قدم که نزدیک پله برقی‌ها می‌شدند پاهای ماهزر شل می‌شدند و نفسش در سینه حبس می‌شد. او تا به حال سوار پله برقی نشده بود. مخصوصاً وقتی که دید آن‌ها حرکت می‌کنند حسابی دلشوره در دلش جای گرفت. مهری‌خانم که متوجه عقب ماندن ماهزر شد، به سمت عقب برگشت و با دیدن رنگ پریده‌ی ماهزر سریع به سمتش بدگشت و گفت:
- چیشده مادر؟! حالت خوبه؟!
ماهزر آب دهانش را قورت داد و لبخند زورکی زد و گفت:
- راستش... راستش من از پله برقی می‌ترسم. یعنی... چه جوری بگم؟! یعنی... وحشت دارم.
کمیل پقی زد زیر خنده ولی صدایش را درنیاورد. ماهزر که متوجه خنده‌‌اش شد؛ سرش را به پایین انداخت.
مهری خانم به کمیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #275
ماهزر همان‌طور که منظم و با سلیقه در حالی که سرش هم پایین بود پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رفت گفت:
- نظر خودم هم همینه. باید یک روز تنهایی برم بیرون تا با ترس‌هام روبه رو شدم. اولیش هم همین پله برقی هست.
کمیل که دوش به دوش ماهزر از پله‌ها بالا می‌رفت و حواسش هم به همه جا بود تا مبادا کسی نگاهی چپ به این طرف بیندازد گفت:
- تنهایی که نه. اونجوری ممکنه هیچ وقت نتونید جرئت این که با ترستون روبه‌رو بشید رو داشته باشید. باید یکی همراهتون باشه که مراقبتون باشه و بهتون قوت قلب بده. اینجوری باهم دیگه میتونید با ترس‌هایی که شما دارید روبه رو بشید.
ماهزر که به پله‌ی آخر رسید در جواب کمیل گفت:
- سعی خودم رو میکنم ولی خب از اونجایی که من این‌جا تنها قراره زندگی کنم... خب کسی نیست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #276
یک عالمه لباس عقد و عروسی در یک مزون بسیار بزرگ که نگاه و چشم‌های آدمی را در خودش غرق و جلب می‌کرد. لباس‌های عقد بسیار شیکی که تن مانکن‌ها شده بود. از کت و شلوارهای‌ سفید خوش دوخت با سنگ‌های کار شده ظریف گرفته تا لباس‌‌هایی که مدل ماهی و یا لباس‌هایی که دامن پف‌دار با بالا تنه‌ی باز داشتند، همگی مثل یک ستاره‌ی دنباله‌دار زیر نور لوستر مزون می درخشیدند. همه چیز شبیه به یک رویا و کتاب‌های داستان بود البته تنها برای ماهزر این‌گونه بود. ماهزری که هیچ وقت تا به حال چنین جایی نیامده بود. آمدن که سهل بود. او حتی در خواب‌هایش هم چنین جایی را ندیده بود چه برسد به واقعیت. همان‌طور که دنبال مهری خانم داشتند به سمت خانم اجلالی که منتظرشان بود قدم برمیداشتند؛ با شوق و ذوق همه جا را نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #277
مهری خانم با دیدن خانم اجلالی لبخندی زد و گفت:
- بالاخره رسیدیم. سلام خانم اجلالی عزیز. وقتتون بخیر‌.
خانم اجلالی که یک زن میانسال با موهای بلوند که ریشه‌شان کمی مشکی رنگ بود و فرفری و چشم‌های عسلی بود با آرایشی ملایم و لاک قرمز رنگی که به پوست روشنش هم می‌آمد؛ در حالی که شال مشکی رنگ ساده اش را روی سرش مرتب می‌کرد؛ با دیدن مهری خانم به سمتش یک قدم برداشت. در حالی که مانتو مشکی رنگش که کتی مانند بود که یک طرفش هم کارشده بود زیادی به چشم‌ می‌آمد با لبخند گرمی گفت:
- سلام خانم پینامنش عزیز. خوش آمدید. قدم رنجه فرمودید. مزون خودتونه خانم. بفرمایید بنشینید.
مهری خانم خندید و در حالی که به سمت صندلی که خالی بود می‌رفت جواب داد.
- قربان شما. ببخشید که یه ذره دیر رسیدیم. ترافیکه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #278
و رو به دخترهایی که در سکوت داشتند نگاه می‌کرد گفت:
- فرزانه جان؟! لطفاً چهارتا چایی همراه با بیسکوییت برامون بیار.
و سپس رو به یکی از آن‌ها کرد و ادامه داد.
- رعنا جان؟! شما هم برو سریع دفتر لباس‌هامون رو آماده کن بیار که اصلاً وقت نداریم.
مهری خانم همان‌طور که متوجه ذوق ماهزر و نگاهش به لباس‌ها شده بود گفت:
- راستی ماهزر جان؛ توام برای مراسم فردا شب دعوتی ها مادر. یادت نره.
ماهزر که یک چیزی انگار در درونش بیدار شد؛ در حالی که لبخند زورکی می‌زد گفت:
- ممنون بابت دعوتتون خاله مهری اما... .
مهری خانم دستی به یقه‌ی پالتویش کشید و ادامه داد.
- دیگه اما و اگر نداریم جانم. همراه آریا توام بیا. هم یه ذره بهت خوش می‌گذره هم این که با چند نفر از دوست و آشنا روبه رو میشی. تو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
4,420
امتیازها
19,173
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #279
خانم اجلالی در حالی که سر در گمی ماهزر را دید گفت:
- ماهزرجان؟! اگه تو هم میخوای واسه فردا لباس بخری اون یکی مزونمون مخصوص لباس‌های شب هست. میتونیم با هم بریم اونجا و تو هم از هر کدوم خوشت اومد پروف کنی.
مهری خانم سریع از جایش بلند شد و گفت:
- نظر من هم همینه. ماهم بریم زودتر لباسمون رو انتخاب کنیم که دیگه به مشکل نخوریم.
ماهزر فوری گفت:
- اما من... .
مهری خانم حرف ماهزر را قطع کرد و گفت:
- اما و اگر نداره. گفتم که آریا با من. بریم‌.
و سریع با قدم‌های محکم به سمت خروجی مزون رفت.
خانم اجلالی سرش را با لبخند تکان داد و آرام در گوش ماهزر گفت:
- خدا به داد عروسش برسه.
ماهزر لبخندی زد و چیزی نگفت. جرات مخالفت هم نداشت چون نمی توانست روی خاله مهری را زمین بیندازد. پس ناچار شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا