• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 267
  • بازدیدها 14,015
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
- به کمیل میگم که بهت خبر بده.
و بدون کلمه‌ای دیگر به سمت راه پله‌ها برگشت و از پله‌ها پایین آمد. از اینکه گیر این زبان نفهم افتاده بودند از دست پسرش عصبانی بود. همان‌طور که غر می‌زد زیر لب گفت:
- خدا هیچ آدمی رو گیر این زبون‌ نفهم‌ها نندازه.
و آخرین پله را هم پشت سر گذاشت و به سمت گوشی‌اش رفت و شماره کمیل را گرفت.
کمیل بعد از دو بوق، با صدای پر انرژی‌اش جواب داد.
- جان دلم مامان خانم؟!
مهری خانم دستی به روسری‌ کرمی رنگش کشید و جواب داد.
- جون و دلت و زهرمار. میگم آدم قحط بود که تو... .
و تن صدایش را کمی آرام کرد و در حالی که به راه پله نگاه می کرد گفت:
- که تو یه زبون نفهم رو واسه من آوردی؟!
کمیل در حالی که داشت سوئیچ ماشینی که چند دقیقه‌‌ی پیش خریده بود را تحویل می‌گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
- جونم داداش؟!
آریا دستی به کتش کشید و نگاهش را رکی ساعت مچی‌اش متمرکز کرد. در حالی که نگاهش به ساعت بود روبه کمیل گفت:
- چطوری کمیل؟! کجایی داداش؟
کمیل در حالی که همه جای ماشینش را نگاه می‌کرد و ترمز آن را امتحان می‌کرد و با دست چپش هم گوشی را نگه داشته بود جواب داد.
- خوبم قربونت. یه ‌کم کار داشتم داداش. همین دور و ور هستم. چه‌طور؟! چیزی شده؟!
آریا پوفی کشید و خودش را با چند قدم کنار پتجره رساند و در حالی که درب آن را باز می‌کرد تا هوای خنک به صورتش بخورد گفت:
- کار مهمی که نه نداشتم فقط خواستم بدونم میتونی کارهای عصرتون رو یه ذره جلوتر بندازین؟! همین الان فهمیدم که آقاجونم میخواد بیاد تهران یه چند روزی واسه کارهای ثبت اسناد زمینی که بهش فروختم، پیشم بمونه.
کمیل با حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
کمیل ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باشه. خلاصه که هر کمکی از دستم بر میاد بگو بهم.دریغ نمیکنم. الان هم با مامانم هماهنگ میکنم سریع بهت اطلاع میدم.
آریا سرش را تکان داد و جواب داد.
- باشه پس دمت گرم. خبر از تو.
کمیل هم دوباره دنده را عوض کرد و گفت:
- قربونت. الان بهت زنگ میزنم. فعلاً.
و تماس را قطع کرد و شماره مادرش را گرفت. بعد از چند بوق مهری خانم در حالی که داشت وسایل را روی میز غذاخوری آشپزخانه میگذاشت جواب داد.
- جانم مادر؟!
کمیل در حالی که داشت چهار راه شریعتی را دور میزد گفت:
- مامان؟! میتونی سریع قرارهای عصر رو لغو کنی و واسه‌ی...
ساعت مچی‌اش را نگاه کرد وادامه داد.
- حدود یک ساعت دیگه هماهنگ کنی؟! بدو مامان کار دارم. باید سریع به کارهام برسم.
مهری خانم صندلی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
آریا کمی تعجب کرد و در حالی که داشت پنجره اتاق را می‌بست گفت:
- حله داداش فقط یه چیزی. حالا... چرا دویست و هفت؟!
کمیل خندید و گفت:
- چون که استادتون همین چند دقیقه‌ی پیش این دویست و هفت جیگر رو به اسم خودشون سند زدند.
آریا لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
- ایول داداش. خیلی خوش‌حال شدم خدایی! مبارکت باشه به سلامتی و دل‌خوشی ازش استفاده کنی. فقط شیرینیش یادت نره استاد.
کمیل در حالی که لحظه به لحظه به سرعتش می‌افزود گفت:
- شیرینیش هم روی جفت چشمام داداش. محفوظه!
آریا کمی این پا و آن پا کرد و جواب داد.
- باشه داداش... پس حله دیگه. من برم به دختر داییم اطلاع بدم که زودتر حاضر بشه. فقط وقتی رسیدی به من زنگ بزن تا بهش بگم سریع بیاد پایین دمت گرم.
کمیل دنده را عوض کرد و جواب داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #265
ماهزر نگاه مختصری به چهره‌ی بسیار مرتبش در آینه‌ی قدی انداخت.
چادر سیاهش را که همین چند دقیقه‌ی پیش اتو زده و آماده کرده بود را روی سرش مرتب کرد. یک کش از زیر چادر به چادر دوخته بود که چادر روی سرش فیکس بماند. برای همین خبری از سُر خوردن چادر نمی‌شد. کمی استرس داشت. اولین بار بود که با افراد غریبه؛ روبه رو شده و با آن ها جایی می‌رفت. وقتی در روستا بود خبری از بیرون رفتن و با افراد جدید آشنا شدن نبود. تنها خان جون بود و محمود و شاید تعداد کمی از هم روستایی‌هایش که آن‌ها را هم موقعی که گوسفندها را به گله میبرد؛ می‌دید.
الان که در این شرایط بود کمی خودش را گم کرده بود اما به این باور داشت که برای مستقل شدنش؛ برای فرار از دست آدم‌های روستا باید با افراد جدید، محیط‌های تازه؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #266
چی داشتم می‌گفتم؟! آهان... دوم این که اون چیزهایی که روی کاغذ نوشته بودم رو مو‌به‌مو حفظ کن‌. اگه سوالی کردند؛ عین همون‌ها رو بهشون تحویل بده. سوم هم اینکه رمز کارت رو روی کاغذ نوشته بودم. از اون کارت خرج کن. سر ماه از حقوقت کسر میکنم. دیگه سفارش نمیکنم. این گوی و این میدون. برو ببینم خودت واسه پیشرفتت چه قدمی برمیداری.
ماهزر ماشین سفید رنگی را در محوطه دید. با آن که زیاد با ماشین‌ها سر و کار نداشت اما به راحتی می‌شد تشخیص داد که تنها ماشین سفید رنگی که در ان هوای بارانی در مجتمع پارک بود خودش بود.
ماهزر کمی این پا و آن پا کرد. انگار که قدم‌هایش کند شده بودند. نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد. دستی به سمت سرش برد و چادرش را درست کرد و گفت:
- سعی‌ام رو می‌کنم. برم ببینم چی میشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #267
از استرس انگشت پاها و دست‌هایش یخ زده بودند و حس می‌کرد که نوک بینی‌اش هم یخ زده است.چادرش را مرتب کرد و با همان قدم‌های کوتاه ولی پر از استرس و تشویش به سمت ماشین سفید رنگی که در مجتمع بود رفت غافل از اینکه بداند که سرنوشت او را به چه جاهایی قرار بود ببرد و چه خواب‌هایی برایش دیده و رقم زده بود.
***
کمیل همان‌طور که داشت آدامس توت فرنگی‌اش را داخل دهانش تکان می‌داد؛ از آینه نگاهی به سارپیل که با آرایش غلیظ و موهای بلوند در گوشی‌اش غرق شده بود انداخت. چه‌قدر از او نفرت پیدا کرده بود. اگر مراسم فردا و مسئله‌ی آبرویشان در میدان نبود؛ همین الان مثل یک سگ ول‌گرد از ماشین پیاده‌اش می‌کرد و او را به بیرون می انداخت. مهری خانم نگاهی به چشم‌های پر از خشم کمیل انداخت که از آینه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
999
پسندها
4,404
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #268
(- کی سوال پرسیدم؟! من الان دهنم رو باز کردم. دیونه شدی تو؟! )
مهری خانم همان‌طور که با دقت به نزدیک شدن دختر قد بلند و زیبا که از همان فاصله هم زیبایی‌اش شدیداً در چشم می‌زد نگاه می‌کرد گفت:
- دیونه شدی تو مادر؟! اون اینجا چیکار داره آخه؟!
کمیل دستی به موهایش کشید. جوری که انگار صدای نحس سارپیل را نمی‌شنید؛ روبه مادرش گفت:
- نمی‌دونم مامان نمی‌دونم ولی داره میاد تو ماشین ما. به‌خدا که داره میاد این طرف. نگاه کن.
و مهری خانم تا به خودش بیاید دید درب ماشین باز شد و آن دختر سوار ماشینشان شد.
ماهزر با لبخند ملیح و زیبایی در حالی که چادرش را از در بغلش جمع می‌کرد تا درب ماشین را ببندد؛ کاملاً مسلط به خودش گفت:
- سلام. وای چه بارونی شد یک لحظه. حسابی خیس شدم.
مهری خانم که دهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا