- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #31
چند تا مرد کارگر بودند
توی سایه کنار یک دیوار
وقت لبخند و گفتگوئی بود
باز بعد از تلاش و بعد از کار
مثل آب زلال یک چشمه
با گل و سبزه آشنا بودند
دلشان صاف صاف و آبی بود
همگی اهل روستا بودند
باغ سبز نگاهشان پر بود
از گل و سبزه های صحرائی
زیر پا میگذاشت گلهارا
غربت و خستگی و تنهائی
پای سیمان و آچر و آهن
خاطرات گذشته زیبا بود
حرف بزغاله بود و بره و دشت
حرف چوپان و حرف صحرا بود
حرف گل بود و یونجه و شبدر
حرف گیلاس بود و زرد آلو
حرف یک باغ خرم و آباد
حرف گلهای پونه ل**ب جو
ساعتی بعد کارشان شد آغاز
خاطرات گذشته شد پنهان
کوه و صحرا و دشتها گم شد
در دل آهن و گچ و سیمان
توی سایه کنار یک دیوار
وقت لبخند و گفتگوئی بود
باز بعد از تلاش و بعد از کار
مثل آب زلال یک چشمه
با گل و سبزه آشنا بودند
دلشان صاف صاف و آبی بود
همگی اهل روستا بودند
باغ سبز نگاهشان پر بود
از گل و سبزه های صحرائی
زیر پا میگذاشت گلهارا
غربت و خستگی و تنهائی
پای سیمان و آچر و آهن
خاطرات گذشته زیبا بود
حرف بزغاله بود و بره و دشت
حرف چوپان و حرف صحرا بود
حرف گل بود و یونجه و شبدر
حرف گیلاس بود و زرد آلو
حرف یک باغ خرم و آباد
حرف گلهای پونه ل**ب جو
ساعتی بعد کارشان شد آغاز
خاطرات گذشته شد پنهان
کوه و صحرا و دشتها گم شد
در دل آهن و گچ و سیمان