• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه) | سپیده طراوت کاربر انجمن یک رمان

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,445
پسندها
18,975
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
مهراد به قیافه گیج هامان و بعد به خورشیدی که هم قد خودش بود نگاه کرد و پرسید:
- آم‌... چی‌کار‌ می‌کنن؟
خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت:
- هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد می‌بینمتون.
در واقع خورشید دلش نمی‌خواست جواب سوال مهراد رو بده هامان و مهراد هم متوجه این موضوع شدن‌‌.
هامان رفتن خورشید رو نگاه می‌کرد‌‌ که مهراد گفت:
- منم کلاس‌ هک و امنیت پیشرفته دارم.
هامان کمی فکر کرد و متوجه شد که این ساعت بیکار هست، پس گفت:
- نمی‌تونی بپیچونی؟
مهراد دستی به موهای کوتاهش که یک ماه و نیم پیش توی یه ماموریت سوخته بود و مجبور بود کامل اون‌ها‌ رو بتراشه‌ و الان یکمی بلند شده بود کشید و گفت:
- امیدوارم در جریان باشی که این‌جا یه سازمان جاسوسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,445
پسندها
18,975
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
افسانه برای چند ثانیه چیزی نگفت، دنبال جمله‌ای مناسب بود که به خواهرش بگه امّا چیزی به ذهنش نرسید پس خیلی ساده گفت:
- لطفاً بیا ببینش‌، بیا خونه تا یه بار دیگه به عنوان یه خانواده دور هم جمع بشیم!
آتیش وجود افسون با فکر کردن به برگشتن به خونه‌ی سابقش شعله‌ور شد و غرید:
- من دیگه هیچ‌وقت‌ به خونه کوفتی بر نمی‌گردم.
افسانه کم‌کم‌ داشت به التماس میوفتاد:
- بابا داره می‌میره، خیلی دیگه پیشمون نیست... دلش می‌خواد‌ ببینتت‌.
افسون کوتاه و مختصر با لحنی قاطع گفت:
- نه!
لحن افسانه همچنان نرم بود و کمی ناراحتی و ناامیدی توش مشخص بود:
- یه روز پشیمون میشی که برنگشتی!
افسون با سردترین لحن ممکن گفت:
- تنها پشیمونی من اینه که توی شکم مامان با بند نافمون‌ خفه‌ات نکردم. اگر حتی یک درصد هم به روزهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,445
پسندها
18,975
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- هیچ‌ خبری ازش ندارم. آخرین باری که دیدمش‌ شونزده سالم بود، یه سال قبل از اینکه بیام این‌جا‌... دقیقاً میشه پنج سال و یک ماه و دو هفته و سه روز پیش.
لکسی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت هر چند توی دلش دقیق بودن افسون رو تحسین می‌کرد. افسون بی‌هدف روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می‌کرد. چند دقیقه‌ای همین‌طور به سکوت گذشت که افسون متوجه سنگینی نگاه لکسی شد.
- آم‌... این نگاهت هیچ‌وقت‌ آخر و عاقبت خوبی نداشته.
لکسی چیزی نگفت و فقط لبخند زد. افسون روی تختش نشست و گفت:
- عالیه، این لبخند شیطانیت‌ هم بهش اضافه شد. بنال ببینم چه خبره... باز چه غلطی کردی؟
لکسی ایستاد و سویشرت سرمه‌ای رنگش رو کمی صاف کرد و گفت:
- تو راه بهت میگم.
لکسی به سمت در اتاق رفت و وقتی می‌خواست از اتاق خارج بشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,445
پسندها
18,975
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
لکسی وقتی افسون بهش رسید به در نزدیک‌تر شد و در باز شد. وقتی وارد شدن در پشت سرشون بسته شد و در اتوماتیک رو به روشون‌ هم باز نمیشد. هوش مصنوعی سازمان که اسمش shadowman بود، گفت:
- اِلن‌ ایوانوف مجوز لازم برای ورود به این بخش را ندارد.
افسون چشم‌هاش‌رو توی حدقه چرخوند؛ هیچ‌وقت از اسمی که سازمان براش انتخاب کرده خوشش نیومد.
لکسی گفت:
- اجازه رو با دستور A.A.Zelenska صادر کن.
- کد تایید؟
لکسی طره‌ای از موهای آفتابی رنگش رو که جلوی دیدش رو گرفته بود، پشت گوشش زد و در حالی که با چشم‌های آسمونی رنگش به افسون نگاه می‌کرد گفت:
- aazbrqws2001919.
- تایید شد.
در اتوماتیک مقابل افسون و لکسی باز شد. افسون با کنجکاوی نامحسوسی به سالنی که واردش شدند نگاه کرد. شبیه سالن‌های‌ انتظار بیمارستان بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا