- تاریخ ثبتنام
- 22/6/24
- ارسالیها
- 23
- پسندها
- 77
- امتیازها
- 90
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #21
در سکوت رستوران، نور ملایمی بر میز ما تابیده بود و قلبم تندتر میزد. اوریون با نگاهی پر از اشتیاق، به من گفت:
- کل میز هارو رزرو کردم فقط واسه دوتامون و من گفتم :
- راستش نیاز نبود اینهمه هزینه کنی .
غذاها سرانجام به سر میز رسیدند. اوریون برایم کمی ش*ر..اب ریخت و با لذت شروع به خوردن کرد. احساس کردم که فضا از تنش و کلمات پر شده است. به آرامی گفتم:
- منتظرم، اوریون.
او با صدای نرمش گفت:
- مرسی که لباسها رو قبول کردی و پوشیدی. واقعاً روی تنت زیبا به نظر میرسه، مخصوصاً با میکاپ اسموکیت. حسی از گرما و رضایت در وجودم پیچید و با لبخندی پاسخ دادم:
- ممنون. بابت لباس نیاز نبود، واقعاً لطف کردی.
کنجکاویام مرا واداشت بپرسم: «حالا چرا لباس سیاه خریدی؟ مگه میرم جنازه؟»
اورین خندید و با لحن...
- کل میز هارو رزرو کردم فقط واسه دوتامون و من گفتم :
- راستش نیاز نبود اینهمه هزینه کنی .
غذاها سرانجام به سر میز رسیدند. اوریون برایم کمی ش*ر..اب ریخت و با لذت شروع به خوردن کرد. احساس کردم که فضا از تنش و کلمات پر شده است. به آرامی گفتم:
- منتظرم، اوریون.
او با صدای نرمش گفت:
- مرسی که لباسها رو قبول کردی و پوشیدی. واقعاً روی تنت زیبا به نظر میرسه، مخصوصاً با میکاپ اسموکیت. حسی از گرما و رضایت در وجودم پیچید و با لبخندی پاسخ دادم:
- ممنون. بابت لباس نیاز نبود، واقعاً لطف کردی.
کنجکاویام مرا واداشت بپرسم: «حالا چرا لباس سیاه خریدی؟ مگه میرم جنازه؟»
اورین خندید و با لحن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش