- تاریخ ثبتنام
- 21/5/17
- ارسالیها
- 1,043
- پسندها
- 1,513
- امتیازها
- 13,673
- مدالها
- 12
- سن
- 25
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #41
بی حیا
شاعر : محمد روشن
((آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا))
آمدی مهرت ز دل وا کردی و بگذاشتی
زین همه امروز و فردایت به دل غم ها چرا
آمدی رخت سفر بستی و از ما خواستی
جان نثاری های بی پروا چرا
آمدی سیمای تو جانم به لب آورد ولی
باز با عشوه گری کردی به پا غوغا چرا
آمدی عهدت به جای آری و پیمانی دگر
داشتی با دیگران آتش زدی اینجا چرا
آمدی قلب مرا با بودنت درمان کنی
بی حیا با دوریت آتش زدی دلها چرا
آمدی از بهر دلجویی و جاری ساختی
آبشار چشم روشن را تو بی پروا چرا
شاعر : محمد روشن
((آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا))
آمدی مهرت ز دل وا کردی و بگذاشتی
زین همه امروز و فردایت به دل غم ها چرا
آمدی رخت سفر بستی و از ما خواستی
جان نثاری های بی پروا چرا
آمدی سیمای تو جانم به لب آورد ولی
باز با عشوه گری کردی به پا غوغا چرا
آمدی عهدت به جای آری و پیمانی دگر
داشتی با دیگران آتش زدی اینجا چرا
آمدی قلب مرا با بودنت درمان کنی
بی حیا با دوریت آتش زدی دلها چرا
آمدی از بهر دلجویی و جاری ساختی
آبشار چشم روشن را تو بی پروا چرا