- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,394
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #81
با اون لبخندی که هر لحظه داشت روی صورتش بزرگتر میشد بهش خیره شد و از گوشهی لبهاش خون دهنش رو ادامه داد و لبخندش رو بزرگتر کرد. لحظهای بعد، نه مژدهای اونجا بود و نه لکههای خون روی دیوار وجود داشتن. از دیدن کابوس خسته شده بود. فقط قلبش محکمتر زد و بازوی راضیه رو بیشتر فشار داد. از پلهها بالا رفتن که گوشه و کنار همشون گرد و خاک جمعشده بود. احتمالاً مدتها بود که ازشون فقط برای رفت و آمد استفاده میشد و کسی از و جارو بهشون نزده بود.
شبانه دماغش رو بالا کشید و همین که به در رسیدن، همگی ایستادن. بازپرس و بعدش همون مأموری که در بیرون رو هم باز کرده بود از همه جلوتر بودن و گویی اولین نفراتی بودن که داخل خونه میشدن. جاکفشی که کنار در بود رو شبانه خوب یادش بود. اون رو...
شبانه دماغش رو بالا کشید و همین که به در رسیدن، همگی ایستادن. بازپرس و بعدش همون مأموری که در بیرون رو هم باز کرده بود از همه جلوتر بودن و گویی اولین نفراتی بودن که داخل خونه میشدن. جاکفشی که کنار در بود رو شبانه خوب یادش بود. اون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر