متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,337
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #81
با اون لبخندی که هر لحظه داشت روی صورتش بزرگ‌تر می‌شد بهش خیره شد و از گوشه‌ی لب‌هاش خون دهنش رو ادامه داد و لبخندش رو بزرگ‌تر کرد. لحظه‌ای بعد،‌ نه مژده‌ای اون‌جا بود و نه لکه‌های خون روی دیوار وجود داشتن. از دیدن کابوس خسته شده بود. فقط قلبش محکم‌تر زد و بازوی راضیه رو بیش‌تر فشار داد. از پله‌ها بالا رفتن که گوشه و کنار همشون گرد و خاک جمع‌شده بود. احتمالاً مدت‌ها بود که ازشون فقط برای رفت و آمد استفاده می‌شد و کسی از و جارو بهشون نزده بود.
شبانه دماغش رو بالا کشید و همین که به در رسیدن، همگی ایستادن. بازپرس و بعدش همون مأموری که در بیرون رو هم باز کرده بود از همه جلو‌تر بودن و گویی اولین نفراتی بودن که داخل خونه می‌شدن. جاکفشی که کنار در بود رو شبانه خوب یادش بود. اون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #82
بازپرس ایستاده بود و انگار منتظر بود اون‌ها هم بهشون برسن. شبانه که بهش نگاه کرد می‌تونست حدس بزنه کسی جز اون صدای پاها رو نمی‌شنوه. با دست‌های لرزانش از کنار آشپزخونه رد شد که در شرف پذیرایی بود و روبروی تلویزیون قرار داشت. دستش رو به نرمی روی اُپنِ خالی آشپزخونه کشید و سردی بدنه‌ش رو حس کرد. راضیه همچنان مراقبش بود و همراه باهاش میومد. شبانه خودش نمی‌تونست کلمه‌ای حرف بزنه ولی صدای راضیه رو انگار از فاصله‌ی دوری شنید:
- بالاست؟
همون‌جوری که بازپرس سرش رو تکون می‌داد بهشون رسیدین، از اون مهر و موم‌هایی که تعبیه شده بود گذشتن و شروع کردن به بالا رفتن از پله‌ها. پله‌ها ما پیچ دورتا دور هم به موازات بالا می‌رفتن و تعدادشون خیلی زیاد نبود. این خونه قدیمی ساخت بود و ارتفاع سقف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #83
- آقای بازپرس میشه بگین دقیقاً چی‌شده؟ تو... .
راضیه کنارش نشسته بود ولی دیگه سعی در آروم کردنش نداشت. می‌دونست که خیلی بهتر از قبله و بهش اعتماد کرده بود. شبانه در حالی که جایی از کلامش صداش خفه شده بود، به خودش مسلط شد و دوباره ادامه داد:
- تو... خونه که بهم جواب درستی نمی‌دن.
بازپرس سرش رو پایین انداخت. اون‌ها رو به طبقه‌ی اول دعوت کرده بود تا روی مبل بشینن و با آرامش بیشتری بحث رو دنبال کنن. از موهای کمی که وسط سرش داشت، لاخی را کنار زد و سرفه‌ای مصلحتی سر داد. راضیه یک لیوان آب دستش بود و کنار شبانه سعی می‌کرد اون آب رو به خوردش بده ولی شبانه چشم انتظار زل به دهن بازپرس زده بود. مأمورها هم همون نزدیکی ایستاده بودن.
شبانه مردمک چشمش کم‌کم داشت می‌پرید. از دیروز فشار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #84
اخم‌های راضیه توی هم رفت ولی انتظارِ بدتر از این‌ها رو باید می‌داشت. شبانه التماس‌وار سرش رو تکون داد:
- نه! این داستان دروغه! همش دروغه!
ابروهای بازپرس بالا رفت. از پشت عینک مطالعه‌ای که داشت و مشخص بود نمره‌ی پایینی داره، دو جفت چشم آشفته پرسش‌گرانه شبانه رو نگاه کردن. اون دختر با حالِ زارش شروع به حرف زدن کرد. به گفتن چیزهایی که با چشم و گوش خودش دیده و شنیده بود:
- مژده اومده بود تهران پیش من. من خودم دیدمش. اومده بود خونه‌ی من. بعد چجوری شما روتون میشه تو چشم‌های من نگاه کنین و بگین اون دو روز قبل از این‌که من ببینمش توی خونش مُرده؟!
عین دیوونه‌ها فقط پشت سر هم حرف می‌زد. راضیه آروم گفت:
- شبانه؟! مژده اون روز پیش تو بود؟! ولی تو که با من بودی. رفتیم بیرون... یادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #85
طوری که انگار از زیر موج‌های بلند یه اقیانوس نجات پیدا کرده، یه نفس بلند کشید. صدای نفسش رو خودش هم شنید و حس کرد سرش روی چیز نرمی گذاشته شده. چشم‌هاش که باز شد، راضیه رو کنارش دید که با یه لیوان آب داره مشت مشت آب روی صورتش می پاشه.
- چی‌شد؟! شبانه خوبی؟!
صدای بازپرس رو شنید و بعد خودش رو که بالای سرش ایستاده بود و نگران بهش چشم دوخته بود:
- خانم رسولی حالتون مساعده؟! چه اتفاقی افتاد؟!
با نگاهی به مأمور سری تکان داد و گفت:
- بزودی اورژانس می‌رسه.
شبانه لخ‌لخ‌کنان سرش رو از روی مبل برداشت. اون‌ها توی پذیرایی خونه‌ی مژده بودن. هر چی فکر کرد، لحظه‌ی دقیق از حال رفتنش رو یادش نبود. چیزی که واضح بود چیزهای دیگه‌ای بودن.
- خوبم. لازم نیست.
تعجب توی صدای بازپرس مشخص بود:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #86
آیفون خونه که به صدا در اومد تقریباً تمام افرادی که اون‌جا حضور داشتن، سمتش برگشتن. بازپرس در حالی که صفحه‌ی شش اینچی رو خوب نگاه می‌کرد، رو به مأموری که با خودش آورده بود، گفت:
- فکر می‌کنم اورژانس رسید.
شبانه مجال حرکت به کسی نداد:
- من حالم خوبه. هنوز باهاتون حرف دارم.
بازپرس با حالتی موضعی سمتش برگشت که التماس کرد:
- خواهش میکنم.
مدتی بعد از اینکه مأمور رفت پایین تا برای پرستار اورژانس توضیح بده چه اتفاقی افتاده، بازپرس همه چیز رو برای راضیه و شبانه روشن‌تر کرد:
- محسن کیانی در حالی که تموم این مدت رو سوار ماشینش بوده توی یه منطقه تقریباً خارج از شهر دستگیر شد. زیاد حال درستی نداشت و همش هزیون می‌گفت. با این حال ما اون رو یه روز بعد از فاش شدن عمل قتل گرفتیم. اون‌جور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #87
راضیه که می‌خواست اثر بد حرف قبلی‌ش رو جبران کنه، بدون تردید سریع حرف زد:
- من نگفتم تو دروغ میگی شبانه. ولی باید همه چیز رو کنار هم چید تا حقیقت مشخص شه‌.
پوزخندی روی لب شبانه نشست:
- خب اینجوری هم باز من شدم دروغگو که!
راضیه حرفی نزد. احساس می‌کرد اگه چیزی بگه احوالشون بدتر از اون هم میشه. صدای ناگهانی شبانه رو شنید.
- راضیه میشه این‌جا نگه داری؟!
راضیه اخمی کرد و در حالی که قیافه‌ی مصمم شبانه رو دید، ماشین رو بغل یه پارک کوچیک نگه داشت. شبانه بلافاصله در رو باز کرد و پیاده شد. راضیه هم همزمان دنبالش رفت. خیلی می‌ترسید اون به خودش آسیبی بزنه‌. بالاخره بهش رسید.
- صبر کن با هم بریم.
اون‌ها نزدیک به ده دقیقه دورتادورِ پارک قدم زدن. هیچ‌کودومشون حرفی نزد و تنها چیزی که مرتب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #88
در حال پرسه شدن و شخم زدن تمام وقایع با یک یادآوری از پیله‌ی تنهاییش بیرون پرید. راست نشست و به پشتی صندلی ماشین تکیه داد. سرش رو سمت فرمون برگردوند و راضیه رو دید که با تقلا در ماشین رو باز کرد و نشست. خندان و گشاده‌رو به نظر می‌رسید. خیلی لوس گفت:
- حالا که ناهار میلیت نمی‌کشه منم کم‌ لطفی نکردم. بفرما آب هویج بخور!
سینی کاغذی که از مغازه گرفته بود و دو تا لیوان آب هویج داخلش چپانده شده بود رو بین دو تا صندلی جا داد و خودش هم اومد داخل و در رو با صدای نسبتاً بلندی کوبید. در حالی که سمت شبانه برگشت، دست برد تا یکی از لیوان‌ها رو برداره که با دیدن چهره‌ی عجیب شبانه چشم‌هاش گرد شد.
- چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
- راضیه باید سریع برگردیم اداره‌ی پلیس. من باید بازپرس رو ببینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #89
راضیه در حالی که قصد سکوت کرده بود، فقط نگاه کرد. دیگه اشتهای خوردن آب هویج رو نداشت.
- راضیه... !
لحن شبانه هر چقدر که می‌گذشت، ترسناک‌تر می‌شد:
- نمی‌دونم شاید فکر کنی من دارم مزخرف میگم ولی من یه روز یه چیزهای عجیب غریب رو توی خواب دیدم. ولی... ولی بعداً همون‌ها واقعی شدن. توی دنیای واقعی هم اومدن سراغم و... .
وقتی دید حرف‌هاش تاثیرش رو روی راضیه گذاشته، آب دهنش رو قورت داد و ادامه داد:
- خونه‌ی من عجیب شده بود راضیه... .
همزمان که داشت به اتفاق‌هایی که توی اون خونه‌ی کوچیک تجربه‌شون کرده بود، فکر می‌کرد یه آن احساس کرد یک سایه‌ی سیاه از شیشه‌ی پشت راضیه به سرعت نور رد شد. استرس گرفت ولی راضیه سریع دستاش رو گرفت. قوت قلبی بود. سعی کرد آروم باشه و نفس بکشه و موفق شد. راضیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #90
درحالی‌که توی ذهنش دنبال راهی بود که بتونه برای چند روز به تهران برگرده برنامه می‌ریخت، ترسش بیشتر شد. یه جوری بود که انگار هنوز رفتن مژده رو باور نکرده بود. این فکر به ذهنش رسید که اگه راضیه قبول نکنه باهاش بیاد، جرأتش رو داشت تنهایی بره اون‌جا؟! یه صدایی توی ذهنش می‌گفت خطر کن و برو! ولی ذهنش مدام در کشمکش بود. پوزخندی زد. پیش خودش مطمئن بود حتی اگه راضیه هم باهاش بیاد، ترسش رو دو برابر می‌کنه.
به راضیه نگاه کرد که مثل یه آدم بُزدل یه پشتی صندلی تکیه داده بود و می‌لرزید. آروم گفت:
- نمی‌دونم ولی من مطمئنم اون تو خونه‌ی من بود.
و برای اینکه دوستش رو کمی از اون حال در بیاره، به‌ زور سعی کرد آروم باشه. به مکالمه‌ی یک طرفه‌ش، سرعت بیشتری داد:
- حتی با هم کلی حرف زدیم. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا