متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,398
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #71
***
شب با هزار افکار منفی، پرستاری‌ِ راضیه از شبانه و مادرش، بالاخره صبح شد. فردای اون روز بعد از اصرارهای زیاد شبانه که حالا آروم شده بود، راضیه ماجرا رو با تأسفِ زیاد براش گفت.
- نصفه شب بود و وقتی دیدم خوابت برده رفتم پایین دستشویی. همه چیز آروم بود و خداروشکر کردم که آروم خوابت برده. وقتی تو حیاط بودم، ناغافل ضجه‌های مادرت رو شنیدم. خواهر مامانت سمیه خانوم که اومده بود پیشش هم داشت سعی می‌کرد آرومش کنه ولی فایده نداشت.
راضیه کمی مکث کرد ولی بیشتر نمی‌تونست بغضش رو بخوره:
- داشت از تو و مژده حرف می‌زد. با درد حرف می‌زد. قشنگ می‌تونستم ببینم که جیگرش داره می‌سوزه.
اشک‌های راضیه با گفتن این جمله می‌چکید. جوری گریه می‌کرد که انگار با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #72
شبانه نفس عمیقی سر داد و سعی کرد منطقی جواب بده:
- شبانه می‌دونم حالت بده. یعنی... چجوری بگم تو الان توی شرایط عادی نیستی. اگه منم جای تو بودم شاید حالِ الانِ تو رو داشتم. ولی میگی چی کارش کنیم؟ باید بتونی خودت رو جمع و جور کنی.
شبانه سرش رو پایین انداخت. از این حرف‌ها که نشون می‌داد کسی درکش نمی‌کنه حالش بهم می‌خورد. راضیه نمی‌دونست ماجرای صدا شنیدن، خیلی وقته که اون رو درگیر خودش کرده. نمی‌دونست و از جریانات خونه‌ش باخبر نبود. حق رو بهش می‌داد. سرش رو گرفت و تقریباً با صدای بلندی اظهار اعتراض کرد:
- راضیه لطفاً فکر نکن که من دیوونه شدم. تو یکی دیگه نه. تو که الان از آبجیمم بهم نزدیک‌تری دیگه این‌جوری درباره‌ی من قضاوت نکن.
راضیه لب گزید:
- کی همچین حرفی زد عزیزِ قشنگم؟ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #73
شبانه باز برافروخته شده بود از خاطراتی که به یاد آوردنشون براش عذاب بود. به وقتی که روشنک از اون سمت خط، گریه‌ی تلخی کرده بود و قلب اون رو آتیش زده بود. چی میشد اگه خواهرش رو بعد از دوری از سر اجبار می‌دید؟ روشنک به هوای سرد اون خونه برگشته بود و دست کم می‌تونست به وجودش دل خوش باشه. راضیه کمکش کرد با هم برن پایین. قبلش توی حیاط کمک کرد دست و صورتش رو بشوره و موهاش رو مرتب کنه. توی تموم اون مدت شبانه تو حال و هوای خودش بود ولی راضیه نگاهی مادرانه رو از پشت پرده‌ی پنجره می‌دید که تمام مدت به جگرگوشه‌ش زل زده بود. ترجیح داد چیزی به شبانه نگه‌. با هم رفتن توی پذیرایی، جایی که خونواده‌ی شبانه زندگی می‌کردن یه گوشه نشستن. سمیه خانم داشت توی آشپزخانه ناهار درست می‌کرد. صدای به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #74
صورتش نسبت به قبل زاویه‌ دار و کشیده نشان می‌داد و لاغری جثه‌ش بیشتر شده بود. لباس‌های مشکیِ تنش، نبودن مژده رو یادآوری می‌کردن و انگار که به‌ زور جلوش ایستاده بود. می‌دید که طبق استانداردهای خونواده هنوز همون لباس‌ها تنش بود. مطمئن نبود؛ شاید روشنک با بابا و مامان هم‌ عقیده باشه. به صورت تغییر کرده‌ی آبجی کوچولویش نگاه کرد. با اینکه از آخرین‌ باری که روشنک رو دیده بود دو سال بیشتر نمی‌شد، اما تغییراتی رو احساس می‌کرد که انگار یک آدم کاملاً متفاوت از یک دنیای جداگانه رو ملاقات کرده. صدای روشنک خیلی آروم بود و از قعر چاهی عمیق به گوشش رسید:
- ش... شبانه!
صداش همون صدا بود ولی شبانه باز هم احساس نزدیکی نکرد و دست‌های کرخت‌ شده‌ش رو همچنان سردرگم به هم مالید. دید که کسی دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #75
سمیه با سردرگمی برگشت سمتش:
- وای سمیرا آروم باش. آقا مجتبی توروخدا یه کاری بکنین.
شبانه همون‌جور در آغوش روشنک به این فکر کرد: «یعنی پدرش حاضر بود برای خاطر همسرش هم که شده بیاد جایی که اون حضور داشت؟» به این فکر کرد که بزرگ‌ترین لطفی که اون به پدرش کرد این بود که باعث شد استعدادش در حفظ آبروی کذایی خوانوادگی بیشتر از اون خاک نخوره. توی تموم اون سال‌ها که توی آن خونه، توی این جمع زندگی کرده بود، شبانه و خواهراش حتی بدون اینکه هیچ کدوم احساساتشون رو ابراز کنن هم به‌ خاطر همدیگه بود که دووم میوردن. ولی چیزی که باعث شد شبانه از اتفاقات بد کوچ کنه فقط خسته شدن از سازش بود و فتح رویاهای دور و درازش. به زن تقریباً مسنی نگاه کرد که با چشم‌های بسته از تشویش روی دست سمیه افتاده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #76
این‌طور که مرگ می‌گفت، همه چیز جور دیگه‌ای تعبیر می‌شد. پس اگه واقعاً کسی رو نداشته باشی تا برات سوگواری کنه، خودکشی دیگه گناه بزرگی نبود؟ نفسش را حبس کرده بود و کم‌کم حس لامسه‌ش رو از دست داد. مانند چوب خشکی از بدن بی‌حال روشنک جدا شد و راست ایستاد. یاد چهره‌ی خوفناک خواهر بیچاره‌اش افتاد که در کابوسی که می‌دید پیر و زشت شد و داخل چشم‌هاش سیاه شد. به خاطر گناه خودکشی به اون حال افتاده بود؟! شبانه بیش از اون طاقت نداشت. چنگ به گلویش انداخت و همزمان با صدا نفس کشید. راضیه که کنارش بود سریع دستاش رو بهش رسوند تا آرومش کنه. شبانه حس می‌کرد ناگهان داره خفه میشه. با خودش فکر کرد: «درست بود. خودکشی انقدر گناه بزرگیه که حتی اگه کل زندگیت رو هم زجر کشیده باشی باعث نمیشه کارت به جهنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #77
دست پُر ابهت مجتبی رسولی که همه‌ی اهل فامیل سرش قسم می‌خوردن، الان یک خطاکار را تنبیه کرده بود. بلافاصله دستش رو مشت کرد و با صدایی بلند گفت:
- وقتی نمی‌دونی چی توی این خونه و چی به سر آدماش اومده توی این مدت که گورت رو گم کرده بودی، بهتره خفه‌خون بگیری.
نفس توی سینه‌ی همه حبس شده بود و حتی راضیه که با نگرانی به شبانه نزدیک شده بود انگار پاهاش رو به زمین میخ کرده بودن. آقای رسولی با نگاهی به همه سعی کرد از بلندی صدا بکاهد ولی آنچنان موفق نبود. نمی‌تونست چیزهایی که توی قلبش توی این همه مدت روی هم تلنبار شده بودن رو نادیده بگیره و خبط‌ها رو فراموش کنه:
- تموم این مدت فکر می‌کردم توی خونه دختر پرورش دادم ولی چه می‌دونستم آخرش یه روزی ترک خودم می‌کنه! دختر احمق ترک خونواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #78
اولین‌بار بود که شبانه از اول صحبت‌های پدرش سرش رو بالا آورد و با نگاهی که چیزی وام‌‌دار نبود پدرش را بررسی کرد. باورش نمی‌شد الان در اون شرایط باشن و پدرش بخواد براش سخنرانی کنه. اون تموم سختی‌ها رو به جونش خریده بود تا الان ساکت نباشه؛ ولی چرا لال شده و نمی‌تونست چیزی بگه؟! باید ثبت می‌کرد که اون همه سختی یه آدم متفاوت ساخته و اون شبانه‌س. خودش رو سرزنش کرد و بعدش هم احساساتی شدنش رو. نباید به اونا اجازه می‌داد راجبش هر فکری می‌خوان کنن. چجوری اجازه داده بود بعد از این همه وقت سیلی بخورد؟! مژده کجا بود ببینه شبانه چه دردی داره؟! یعنی اون هم زمان مردنش درد کشیده بود؟! حتماً کشیده بود چون روح و روان شبانه هم در عذاب بود. سمیه جوری نشسته بود و نگاه می‌کرد و کاری نمی‌کرد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #79
خون خونش رو می‌خورد. لب گزید و بلافاصله طعم گس خون رو توی دهنش حس کرد. با سردرگمی به شونه‌ی راضیه زد:
- همین‌جاس! میگم همین‌جاس. نگه‌دار!
همزمان راضیه سعی داشت دوستشو آروم کنه:
- باشه شبانه، آروم باش. نگه می‌دارم فرار که نمی‌کنم که!
نگاهی به تابلو که بالای در بود، انداخت. نوشته‌ی بزرگ «فرماندهی انتظامی کبوده، پلیس امنیت اقتصادی» خودنمایی می‌کرد. سری تکان داد و ماشین رو کنار خیابون نگه داشت. آب دهنش رو قورت داد و سریع کمربندش رو باز کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و عجله کرد تا قبل از شبانه بیرون باشه. خیلی دلواپس این دختر بود. بیچاره خیلی زجر و درد داشت. ای کاش می‌تونست کمکش کنه. بعد از پیاده شدن، در پراید نوک مدادیِ سمیه رو بست. اول می‌خواستن تاکسی بگیرن ولی سمیه اجازه داده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #80
- من باید برم خونه‌ی خواهرم رو ببینم. باید ببینم چی شده تا باورم بشه.
صدای آقای صابر ملک‌پور بازپرس، پرونده رو یادش اومد که جواب داده بود:
- پدر جنابعالی حال و روز درستی پیدا نکردن وقتی اون‌جا رو دیدن. وقتی به اون اتاق پا گذاشتن. چه برسه به شما که مرد نیستین و ممکنه حالتون... .
- مگه جنازه رو از اون‌جا نبردین؟!
آقای ملک‌پور با سکوت به سمت پایین نگاه کرده بود که شبانه گفته بود:
- چیزی اون‌جا وجود نداره که منو بترسونه. پس لطفاً بذارین خودم ببینم.
قیافه‌ی بازپرس مثل یک دانای همه چیز دان بود که از سردرگمی بازیکن‌ها آگاهی کامل داشت. سری تکان داده بود و به اتفاقشان اتاق رو ترک کرده بود.
حالا نگاه شبانه به دست‌های مأموری بود که داشت قفل رو داخل در خونه می‌چرخوند. نمی‌تونست یه لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا