- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,391
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #71
***
شب با هزار افکار منفی، پرستاریِ راضیه از شبانه و مادرش، بالاخره صبح شد. فردای اون روز بعد از اصرارهای زیاد شبانه که حالا آروم شده بود، راضیه ماجرا رو با تأسفِ زیاد براش گفت.- نصفه شب بود و وقتی دیدم خوابت برده رفتم پایین دستشویی. همه چیز آروم بود و خداروشکر کردم که آروم خوابت برده. وقتی تو حیاط بودم، ناغافل ضجههای مادرت رو شنیدم. خواهر مامانت سمیه خانوم که اومده بود پیشش هم داشت سعی میکرد آرومش کنه ولی فایده نداشت.
راضیه کمی مکث کرد ولی بیشتر نمیتونست بغضش رو بخوره:
- داشت از تو و مژده حرف میزد. با درد حرف میزد. قشنگ میتونستم ببینم که جیگرش داره میسوزه.
اشکهای راضیه با گفتن این جمله میچکید. جوری گریه میکرد که انگار با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر