- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,394
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #61
راضیه آروم دستش رو رها کرد و نشست روی صندلی کنار تخت. خیلی آشفته به نظر نمیاومد از وقتی اون زبون باز کرده بود. شبانه میدونست این یک دژاوویِ. این یک کابوس تکراری بود. یکبار دیگه هم درست همراه با راضیه، همینطور روی تخت بیمارستان بههوش اومده بود و بعدش اتفاقِ...بعدش چه اتفاقی براش افتاده بود؟! چرا...چرا یادش نبود چیشده؟! این چراغها، این سِرُم که توی دستش فرو شده بود، این تخت...اون برای چی اینجا بود؟!
سکسکه برای لحظهای راه نفسش رو سد کرد. همونجور که به راضیه چشم دوخته بود، ذهنش مشغول کندوکاو در تمامی حوادث بودن. حوادثی که اون ها رو یادش نمیاومد. وقتی موفق نشد خودش رو آروم کنه، باز چشم گردوند. هیچکس به اتاق رفت و آمد نمیکرد و فقط اون بود و راضیه که لبهاش از شدت...
سکسکه برای لحظهای راه نفسش رو سد کرد. همونجور که به راضیه چشم دوخته بود، ذهنش مشغول کندوکاو در تمامی حوادث بودن. حوادثی که اون ها رو یادش نمیاومد. وقتی موفق نشد خودش رو آروم کنه، باز چشم گردوند. هیچکس به اتاق رفت و آمد نمیکرد و فقط اون بود و راضیه که لبهاش از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش