متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,337
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #61
راضیه آروم دستش رو رها کرد و نشست روی صندلی کنار تخت. خیلی آشفته به نظر نمی‌اومد از وقتی اون زبون باز کرده بود. شبانه می‌دونست این یک دژاوویِ. این یک کابوس تکراری بود. یک‌بار دیگه هم درست همراه با راضیه، همین‌طور روی تخت بیمارستان به‌هوش اومده بود و بعدش اتفاقِ...بعدش چه اتفاقی براش افتاده بود؟! چرا...چرا یادش نبود چی‌شده؟! این چراغ‌ها، این سِرُم که توی دستش فرو شده بود، این تخت...اون برای چی این‌جا بود؟!
سکسکه برای لحظه‌ای راه نفسش رو سد کرد. همون‌جور که به راضیه چشم دوخته بود، ذهنش مشغول کندوکاو در تمامی حوادث بودن. حوادثی که اون ها رو یادش نمی‌اومد. وقتی موفق نشد خودش رو آروم کنه، باز چشم گردوند. هیچ‌کس به اتاق رفت و آمد نمی‌کرد و فقط اون بود و راضیه که لب‌هاش از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #62
***
تاکسی از پیچ کوچه رد شد. چرا داشت همه چیز رو خاکستری می‌دید؟! شیشه‌ها دودی نبودن ولی تموم محله پُر بود از غبارهای عجیب و غریب. با ترس برگشت سمت راننده:
- آ...آقا؟!
راننده زن بود! ولی...ولی اون وقتی در حیاط سوار شده بود پشت ماشین راننده آقا بود. وقتی که اون راننده داشت چمدون‌ها رو داخل صندوق عقب ماشین جا می‌داد، اون آقا بود. ولی...این چه‌جوری ممکن بود؟! نفسش به شماره افتاد و دست‌هاش دستگیره‌ی در تاکسیِ قدیمی رو که جیرجیر می‌کرد، چنگ زد. یک آن روح رنج‌دیده‌ش انگار از داخل تن کوچکش گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟! مگه می‌خوای برگردی پیش اونا؟!
دندون روی جگر گذاشت و سعی کرد خونسرد باشه. دستگیره رو ول کرد و پشتش رو تکیه داد به صندلی. آروم خودش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #63
راضیه پاهاش رو روی هم انداخت که راحت‌تر باشه ولی طاقت نیاورد و از جاش بلند شد. نمی‌تونست یه جا آروم بشینه. چه‌جوری می‌تونست آروم باشه؟! نفسش رو با شدت بیرون داد که پرستار وارد راهرو شد و به‌سمت اون پا تند کرد. می‌شناختش. وقتی یه اردوی دانشجویی گذاشته بودن، توی راه باهاش آشنا شده بود. از اون‌موقع دوستِ پرستارش تموم سعی‌ش رو کرده بود که توی بیمارستان مواظب مادرش باشه. آهی کشید و منتظر شد تا دوستش نزدیک‌تر شه. وقتی رسید، بهش گفت:
- چی شد راضیه؟! زنگ زدی؟!
راضیه آب دهنش رو قورت داد ولی نمی‌تونست درست حرف بزنه. گفت:
- راستش هر چی زنگ می‌زنم هیچکس جواب نمیده لادن! هوف‌...نمی‌دونم.
لادن که یه‌کم تندتند نفس می‌کشید، سعی کرد مثل یه فرد عاقل که همیشه حواسش به همه چیزه، خوب بسنجه:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #64
همه چیز درست مثل همون موقع که تو بهت فرو رفته بود، واسش تکرار شدن. در حالی که با یک دستمال کاغذی دماغش رو می‌گرفت، دست گذاشت روی شونه‌های شبانه که بی‌رمق به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود و غمبادزده فقط برهوت بی‌آلایش کنارِ جاده رو نگاه می‌کرد. دلش خیلی برای شبانه می‌سوخت. چی توی زندگیِ این دختر گذشته بود؟! وقتی بهش فکر می‌کرد که چه‌جوری خبر تلخ فوت خواهرش رو بهش دادن، نمی‌تونست جلوی جوشش چشم‌هاش رو بگیره. شبانه فقط می‌خواست بره خونه‌ی قدیمی‌شون ولی این که با چی بره، همراهِ کی بره یا با چی بره مهم نبود. می‌شناختش که حاضر بود پای پیاده تموم این مسافت رو راه بره. ان‌قدر راه بره که شاید توی راه دوباره از هوش بره.
وقتی متوجه‌ی خودش شد که دید شبانه زیاد تمایلی به دلداری نداره و توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #65
اون وسط تنها کسی که هیچ چیزی از اتفاق‌های اطرافش نمی‌تونست بفهمه، شبانه بود. دیگه حتی اشک‌ داخل چشم‌هاش حلقه نبسته بود. اصلاً اون مایه‌ی شفاف چشمش هم انگار تخلیه نمی‌شد. نمی‌ریخت. حتی رنگ‌های چشمش سرخ هم نمی‌شد.
فقط تا خود کبوده از شیشه به بیرون خیره شده بود و به هیچ وجه متوجه‌ی مکان‌هایی که از کنارشون می‌گذشتن نبود. هر از گاهی چین به دماغش می‌داد و اخم می‌کرد. خودش هم نمی‌دونست چرا داره اون کار رو انجام می‌ده ولی با هر بار انجام، تبخال بزرگی که روی لبش سبز شده بود، کشیده میشد و می‌سوخت. شاید داشت از حرص این کار رو می‌کرد تا دردی هر چند کم رو تجربه کنه و متوجه بشه خواب نیست.
وقتی رسیدن، محله‌ی قدیمی کبوده از دور پیدا شد. بعد از پیچ و خم طولانی جاده، ماشین بعد از ساعت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #66
پارچه‌های سیاه از دور خودنمایی کردن. راننده جلوی یه خونه‌ی دو طبقه با حیاط بزرگ نگه داشت. راضیه با دست پاچگی کرایه رو حساب کرد. سریع پیاده شد و بعد خودش رو به اون سمت ماشین رسوند تا کمک کنه شبانه پیاده شه. ولی وزنش روی پاهاش سنگینی می‌کرد. بدجور می‌تونست قدم از قدم برداره. راضیه زیر بغلش رو گرفت و خم شد که در رو ببنده. راننده با تردید گفت:
- حالشون خوبه؟!
راضیه سرسری مهر تاییدی زد و سر جنباند:
- بله! بله! ممنون. شما بفرمایین!
راننده که حرکت کرد، شبانه دستش برای لحظه‌ای از دست راضیه ول شد و نزدیک بود بیفته. اگه راضیه حواسش نبود، حتماً آسیب می‌دید. محکم گرفتش که شبانه هم در حالی که خیره شده بود به یه جا خودش رو کنترل کرد. راضیه رد نگاهش رو گرفت و صاف خورد به همون بنر مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #67
شبانه تمام مدت مهر سکوت رو نشکست. حس می‌کرد دنیا روی سرش خراب شده. هیچ چیزی نمی‌تونست قانع‌کننده باشه و همه چیز داشت بدتر می‌شد. چیزهای دیگه‌ای هم هنوز وجود داشتن که هنوز نمی‌دونست... .
راضیه موافق نبود که برگرده تهران و هر چقدر شبانه اصرار کرد گفت چند روزی بیش‌تر پیشش می‌مونه. شبانه شب‌ها می‌شنید چه‌جوری راضیه بعد از اینکه حدس می‌زد اون خواب باشه، زنگ می‌زد و حال مادرش رو جویا می‌شد. دلش نمی‌خواست برای راضیه ایجاد مزاحمت کنه. هر بار که اون حالش بد می‌شد و راضیه مثل یک افسر آماده‌باش سر پُستش، اسپری‌ش رو براش می‌آورد تا بتونه منظم نفس بکشه و آرامش کنه، یا شب‌هایی که تب داشت و تا صبح بیدار بود، خیلی شرمنده می‌شد. تصور ذهنیش خراب شده بود از زندگیِ راضیه چون فکر نمی‌کرد یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #68
اون شب شبانه مثل هر شب، اتاق بالا بود. یه اتاق تقریباً بزرگ و مستطیل شکل بود. کف اتاق کاملاً با موکت زبر کرم رنگ پوشیده شده بود. جوری که در حالت عادی روش نمی‌شد راه رفت. پاشنه‌ی پا شدیداً سوزن سوزن می‌شد. فقط یه قالیچه‌ی کوچیک دایره‌ای، وسطش انداخته بودن که اون هم کفاف چیزی رو نمی‌داد. معلوم بود خیلی وقته کسی توی این اتاق اقامت نکرده بود. یه تخت قدیمی گوشه‌ی اتاق بود و یک کمد بزرگ که اون اول داخلش پُر از خرت و پرت بود. راضیه خرت و پرت ها رو درآورده بود و یکی دو تا دست لباس که مادر شبانه بهش داده بود رو آویزان کرده بود. یه عکس قدیمی هم از یه کاریکاتور روش چسبونده شده بود. یادش بود قبلاً که هنوز این‌جا بود، این بالا حکم انباری رو داشت. همه وسیله‌هایی که دیگه لازم نبود رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #69
سریع نگاهش به‌سمتِ در کشیده شد. دری متوسط که قسمت وسط آن از شیشه‌ای طرح‌دار درست شده بود. فقط از بیرون، روشنایی نور مهتابی رو می‌دید. بلافاصله ضربان قلبش بالا گرفته بود. انگار که تو خالی شده بود. یک راست نیم ‌نگاهی انداخت به همون‌جایی که راضیه خوابیده بود. پتو همون‌جوری روش بود و صدای نفس کشیدن منظمش هم میومد. باز نگاهش رو به سمت در کشید. وحشتش رو به زبون نیاورد و سعی کرد معمولی باشه. روی تخت جابه‌جا شد و پشتش رو بیش‌تر با سطح زمخت و گچیِ دیوار تماس داد. سعی کرد یه بار دیگه هم گوش کنه. شاید اون سری توهم زده بود. برای همین وقتی نفس‌هاش رو تونست با حرکت آرومی کنترل کنه، دوباره گوش داد. اما نه...دقیقاً داشت صدای پای یه نفر رو حس می‌کرد که انگار داشت به اتاق نزدیک می‌شد. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #70
شبانه مثل بقیه می‌ترسید اما این ترس مانع تلاشش برای محافظت از دیگران نمی‌شد. خودش هم نمی‌فهمید چرا اما دلش می‌خواست از تمام افراد خانواده‌اش، از تمام کسانی که روزی توی ذهن خودشون ترکش کرده بودن، محافظت کنه. حتی از راضیه که تا ...مثل سایه دنبالش کرده بود. شبانه می‌دونست اون‌موقع دقیقاً خواستار چه چیزی بود. وقتی به شخصیت روحش نگاه می‌کرد، اون رو به قدری پر از تناقض می‌دید که فقط یه زندگی سخت و ملال‌آور، از پس ساختن چنین شخصیتی برمی‌اومد. چه بسا زندگی سخت‌تری در انتظارش بود. چرا نمی‌تونست از این کابوس‌های تو در تو فرار کنه؟! این‌ها چه چیزی بودن؟!
نفهمید چه مدت در خلسه‌ی رعب‌آورش دست و پا زد که صدای جیغ دیگری شنید. جیغ دیگر و باز پشت سرش جیغ‌های دیگری. صداها از پایین می‌اومدن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا