• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خنجر حیات | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: 3251
ناظر: MAEIN MAEIN

نام رمان: خنجر حیات
به قلم مشترک: تینا ذبیحی
ژانر رمان: #فانتزی #معمایی #عاشقانه
زاویه دید: دانای کلخنجر.jpg

خلاصه:
قتل‌های پی‌در‌پی، کاراگاهی ماهر، دختری با گذشته‌ای رمز آلود و سرگذشتی مرموز. مرده‌های گلگون، جسد‌های گمشده، نوشته‌های نامفهوم. مدیوم و جاسوس، مَرد و زن، مُرده و زنده، روح و جن! قلعه‌ای بنا شده از رمزهای خونین که پلی است برای رسیدن به پایان داستان مرموز گذشته‌های خون‌آلود! پادشاه مَدیوم‌نما که سرزمینش را برگردانده و نجات بخش می‌شود! پایان این داستان با افشای...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده افتخاری
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,942
پسندها
94,715
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
سطح
46
 
  • #2

{ به نام داعیه سرمتن‌ها }

505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : A.TAVAKOLI❁

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
بوی خون همه ی آن چیزیست که استشمام می‌شود!
بوی خون و جنایت. قتلی که به دست عجیب الخلقه‌ای آغاز شد. یک شش انگشتی.
موهای مخملی‌ات را که به سان طناب‌دار است شانه بزن، دامن چین‌دار گل‌گلی‌‌ات را که گلیم مرگ است به تن کن،
کفش پاشنه‌دار صورتی رنگت را که پتک کشتار است پا بزن، خنجرت را به دست بگیر،
خنجری که ستاره‌های ریز و آویزهای زرق و برق دارد! تکان بده خنجر ستاره‌ای وحشی‌ات را که اگر تکانش دهی، جای مهر و ماه را عوض خواهی کرد! جای مرگ و حیات را نیز...
خنجرت را تکانی ده، و این یک انگشت اضافی را ناپدید کن. بگذار تا نفس‌های باقی را با خاطری آسوده بکشیم. بگذار برق خنجرت، حیات را از ژرفای گودال خون بیرون کشد...
بگذار تا برای یک بار هم که شده خوابی راحت را تجربه کنیم.
با دلی آرام، روی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
برای بار آخر نگاهی به خودش تو آینه‌ی سفید رنگ و متفاوتش انداخت. سردرگم بود؛ درک نمی‌کرد. هنوز نمی‌فهمید چرا شبیه آدم‌های عادی نیست. نمی‌دونست چرا موهاش باید بلند و صورتی رنگ باشه. نمی‌دونست دلیل کشتن گاه‌و‌بی‌گاه آدم‌ها واسه چیه. حتی دلیلی برای اختلاف بینِ قوم خودشون و آدم‌ها پیدا نمی‌کرد، ولی خُب... مثلِ اینکه نوبتش شده بود، باید خودش رو ثابت می‌کرد و مخالفتی درکار نبود. دستی به جیب مخفی و چرم مانندِ کُتِش کشید تا از بودن گردنبند مطمئن بشه. به لطفِ مهره‌های ریز و براق اون گردنبند بود که می‌تونست بین آدم‌های عادی راه بره. دلش نمی‌خواست کسی رو بُکُشه، ولی مجبور بود. نگاهش تو آینه عمق گرفت و در همون زمان تبدیل به یه مرد عادی و خوش‌چهره شد و درحالی که نفس حبس شده‌اش رو بازدم میکرد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
از تاکسی کثیفی که تمام روکش های چرم قهوه ای رنگ صندلی‌هاش رو انگار موش خورده بود و چرک از سر و روش میبارید با آرامی پیاده شدن و رو‌ به روی هتل عظیم و متروکه‌‌‌ی نسبتا ترسناکی ایستادن. بیلی ابروهای باریکش رو درهم کرد و با نا‌رضایتی‌ای که تو تُن صداش به خوبی آشکار بود، گفت:
- یعنی قراره این‌جا بمونیم؟
جی‌جِی درحالی که بندِ چسبیِ دستکش‌های چرمش رو محکم می‌کرد با همون صدای بم و گرفتش گفت:
- همینجا هم به زور پیدا شد. نکنه الان انتظار داشتی کاخ سپید رو برات اماده میکردم مادمازل؟
بیلی بدون توجه به طعنه‌ی جِی‌جِی در کشویی مانند هتل رو کشید و بدون ایجاد حتی کمی سر و صدا وارد شد. نگاه موشکافانه ای به دوروبرش کرد. خبری از کارکنان هتل نبود. دریغ از حتی یک فرد خدمه که بخواد به استقبال بیاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
نوشته‌‌ها کاملا محو شدن انگار که از اولشم نوشته ای در کار نبوده. بیلی ترسیده دستش رو عقب کشید و با بهت به مقابلش خیره شد. خوشبختانه چیزی نبود، پس از سر آسودگی نفسی که از ترس حبس کرده بود رو رها کرد و به آرومی سرش رو بالا آورد؛ اما با دیدن طرحی که روی دیوار نقش بسته روح از جسمش جدا شد و در حالی که قالب تهی کرده بود با سرعت زیادی از پله‌ها‌ی ز‌وار در رفته اونجا پایین رفت و از اون هتل عجیب و غریب بیرون زد. از کوچه‌ی تاریک و خوف برانگیز جلوی هتل رد شد و با دو خودش رو به خیابون اصلی و تقریبا شلوغ رسوند؛ زیر ل**ب به‌طوری که کسی نشنوه زمزمه وار با افکار متناقضش کلنجار میرفت:
- نه... نه این امکان نداره! واقعی نبود! نمی‌تونست واقعی باشه!
یکباره از حرکت ایستاد، دست‌های لرزونش رو تو جیب شلوار مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- الو، آقای پارکر، خودتون رو برسونید! امروز حدودا ساعت پنج صبح یه قتل دیگه رخ داده!
جی‌جی خمیازه‌ی کوتاهی کشید و خونسرد گفت:
- آدرس رو برام بفرستید، تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
این رو گفت و گوشی رو قطع کرد و روی تخت پرت کرد. از جاش بلند شد و به سمتِ پنجره سراسری و ترک ورداشته‌ رفت و هم‌زمان با اینکه پرده‌های طوری و پاره پوره‌‌اش رو کنار می‌زد تا پنجره رو باز کنه دوباره خمیازه‌ کشید. دوباره کنارِ تخت زوار در رفته‌ی وسط اتاق رفت و پتو رو از روش برداشت و به گوشه‌ای پرت کرد و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده به سمتِ سرویس‌بهداشتی رفت. باد خُنَکی می‌وَزید و نور مستقیم به اتاق می‌تابید و اتاق رو از اون حالتِ خوفناک بیرون آورده بود. بیلی دستش رو دراز کرد تا پتو رو روی خودش بندازه اما هرجا رو که دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
ملکه دستش رو پایین انداخت و با چشم های گریان و ملتمسانه گفت:
- نجاتم بده!
بیلی بهت زده چند بار پلک زد تا اطمینان پیدا کنه که خواب نیست. نفسِ عمیقی کشید، دستش رو از نرده‌های کنارِ پله گرفت و روی یکی از پله‌های چوبی نشست. سرش رو بین دستاش گرفت و چشم‌هاش و بست؛ بعد از چند ثانیه که بازشون کرد، نوشته‌های زیر پاهاش توجهش رو جلب کردن:
- گر وارد قلعه ی ویکتوریا شَوی و به چاه جسد‌ها بِرَوی و تا پایان شب آنجا بمانی، روحت به جسمت بر‌می‌گردد و روح ویکتوریا نیز آرام می‌گیرد.
بیلی چشم‌هاش رو بست و با ترس این جمله‌ها رو چند بار زیر لب زمزمه کرد. ویکتوریا؟! حالا چرا ویکتوریا؟! وقتی چشم‌هاش رو باز کرد خبری از نوشته‌ها نبود. حتی تابلو‌ها هم دیگه روی دیوار نبودن؛ ولی به جاش روی دیوار با رنگ مشکی نوشته شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آروم چشم‌هاش رو بست. پلک‌هاش شروع به پریدن کردن، درست طوری که انگار تیک عصبی داشته باشه! بیلی می‌خواست چشم‌هاش رو باز کنه اما نمی‌تونست! بدنش شروع به لرزیدن کرد و این باعث شد سرگیجه‌ی وحشتناکی بگیره. از سرگیجه‌ی زیاد، برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه همون‌جا زیر پنجره نشست. سرش رو با دستاش گرفته بود و تکون می‌داد! نمی‌دونست چرا اینجوری شده! هنوز هم چشم‌هاش بسته بود و پلک‌هاش می‌پرید! یهو از جلوی چشمش تصویر ویکتوریا! تصویر اون قلعه، یه چاه وسطِ یه قبرستونِ ترسناک و یه عالمه تابلوی تارعنکبوت بسته گذشت. تصویر ویکتوریا اومد جلوی چشم‌هاش که با گریه جیغ زد:
- تو کلید حل این معمایی! کلید پیش توعه!
بیلی نتونست بیشتر از این تحمل کنه، با ترس گوش‌هاش رو گرفت و با تمام وجود داد زد:
- جی‌جی!
درِ اتاق به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

Chest_pain

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/8/20
ارسالی‌ها
251
پسندها
10,025
امتیازها
27,333
مدال‌ها
14
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
(فصل دوم_تو نامه چی نوشته؟)

بعد از چند لحظه صدای ضربه زدن به شیشه‌ی ماشین توجه بیلی رو جلب کرد! چشم‌هاش رو باز کرد و به اون تیله‌های مشکی و سفید خیره شد! یک چشم به سفیدیِ برف و چشم دیگه شبیه به سیاهیِ مطلقِ شب! پسری که هفت یا هشت سالش می‌خورد باشه لبخند مرموزی زد و با ایما و اشاره به بیلی فهموند که شیشه رو پایین بده. بیلی با تعجب چشم‌هاش رو به معنیه باشه باز و بسته کرد و شیشه رو پایین داد. پسر دستش رو بالا آورد و یه تیکه کاغذ و روی پای بیلی انداخت و رفت! بیلی کاغذ و برداشت و بازش کرد. با دیدن کاغذ خالی و سفید تعجب کرد. پوزخند زد و با خودش گفت:
- بچه ی بی ادبِ مردم آزار! معلوم نیست چرا این کار و می‌کنه!
کاغذ رو مچاله کرد و از پنجره انداخت بیرون. درِ ماشین و باز کرد تا بره از پسر دلیل این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Chest_pain

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا