- ارسالیها
- 1,103
- پسندها
- 20,950
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 22
- نویسنده موضوع
- #11
با حرص چشمانش را بست، خشم مانند آتش درونش شعله میکشید. دستانش را مشت کرد، نه نباید میگذاشت او دوباره ذهنش را مشغول کند! زمانی که چشمانش را باز کرد، دراکو شاهد دو تیله طوسی و آبی بود. خالی از هرگونه احساس! همانطور که از الکساندر انتظار میرفت. مانند همیشه با جدیت به دراکو گفت:
- برای چی اومدی اینجا؟
دراکو خودش را جلو کشید تا حرفی بزند که کلارا زودتر شروع کرد به حرف زدن، دستش را بر روی شانه الکساندر انداخت و با عشوهگری گفت:
- قراره کمکمون کنی الکساندر!
الکساندر اخمی کرد، بدون آنکه به کلارا اهمیتی دهد با تحکم گفت:
- مالفوی، جوابم رو بده.
دراکو با حرص نفسش را بیرون داد و کلارا که دید الکساندر به او توجهی نمیکند، لبخند کلافهای زد و کنار اسکورپیوس جوان نشست. بالاخره دراکو...
- برای چی اومدی اینجا؟
دراکو خودش را جلو کشید تا حرفی بزند که کلارا زودتر شروع کرد به حرف زدن، دستش را بر روی شانه الکساندر انداخت و با عشوهگری گفت:
- قراره کمکمون کنی الکساندر!
الکساندر اخمی کرد، بدون آنکه به کلارا اهمیتی دهد با تحکم گفت:
- مالفوی، جوابم رو بده.
دراکو با حرص نفسش را بیرون داد و کلارا که دید الکساندر به او توجهی نمیکند، لبخند کلافهای زد و کنار اسکورپیوس جوان نشست. بالاخره دراکو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر