• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن‌ فیکشن شومسار | NIUSHA.G_M کاربر انجمن یک رمان

چقدر فن فیکشن و می‌پسندین؟

  • خیلی زیاد

  • زیاد

  • یکم

  • اصلا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/20
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
22,344
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
16
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
با حرص چشمانش را بست، خشم مانند آتش درونش شعله می‌کشید. دستانش را مشت کرد، نه نباید می‌گذاشت او دوباره ذهنش را مشغول کند! زمانی که چشمانش را باز کرد، دراکو شاهد دو تیله طوسی و آبی بود. خالی از هرگونه احساس! همان‌طور که از الکساندر انتظار می‌رفت. مانند همیشه با جدیت به دراکو گفت:
- برای چی اومدی این‌جا؟
دراکو خودش را جلو کشید تا حرفی بزند که کلارا زودتر شروع کرد به حرف زدن، دستش را بر روی شانه الکساندر انداخت و با عشوه‌گری گفت:
- قراره کمکمون کنی الکساندر!
الکساندر اخمی کرد، بدون آن‌که به کلارا اهمیتی دهد با تحکم گفت:
- مالفوی، جوابم رو بده.
دراکو با حرص نفسش را بیرون داد و کلارا که دید الکساندر به او توجهی نمی‌کند، لبخند کلافه‌ای زد و کنار اسکورپیوس جوان نشست. بالاخره دراکو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/20
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
22,344
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
16
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
اسکورپیوس که از کارهای پدرش رنج می‌برد و با اصرار پدرش به آن‌جا آمده بود، گفت:
- به ما کمک می‌کنید یا نه، آقای ویلیام؟!
کلافه نفسش را بیرون داد و به ضرب از جایش بلند شد به سمت خروجی راه افتاد و قبلش زمزمه کرد:
- آره.

مطمئن نبود که این کار کمکی به او کند اما مرگ یک بار شیون هم یک بار!
دو قدم مانده بود خارج شود که کلارا با صدایی که خواستن در آن موج میزد، گفت:
- فردا، پنج غروب، کافه دوفلور.
مکثی سه ثانیه‌ای در جای خود کرد و بدون برگشتن به عقب و خداحافظی به راهش ادامه داد که به محض خروج، بادیگارد‌های این فرد مهم شروع به همراهی‌اش کردند.
سوار ماشینش شد و بدون توجه به اتفاقات فردا تنها به دقت رانندگی می‌کرد و به رفت و آمد‌های مردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ^MiushaW.GM

^MiushaW.GM

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/20
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
22,344
امتیازها
46,373
مدال‌ها
22
سن
16
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
سرش را به چپ و راست تکان داد تا از خاطرات مزاحم فاصله بگیرد و بعد از طی کردن مسیری بسی طولانی به دشتی سر_سبز رسید. محافظانش خوب می‌دانستند که نباید به حریم شخصی اربابشان نزدیک شوند، اربابی که چندین سال خود را از دنیای جادوگری جدا کرده بود و بعد از فراموشی که از آن حادثه به وجود آمده گرفت، دور جادو و جادوگری را خط کشید. خاطراتی که از بدو تولد تا هشت سالگی‌اش پاک شده بودند و تنها پسر و دختری با زیبایی چشم‌گیر در خاطرش بود و نوری سبز رنگ که دختر را نشانه گرفته بود. پسری که خود را برای محافظت از دختر، سپر بلایش می‌کند و الکسی که تنها بازماندگان از خاندانش را می‌دید و هیچ کاری از توانش بر نمی‌آمد. عذاب وجدانی مجهول از کار نکرده داشت که دلیل همه‌ی این کلنجار‌هایش بود که او را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ^MiushaW.GM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا