- تاریخ ثبتنام
- 11/11/20
- ارسالیها
- 417
- پسندها
- 2,290
- امتیازها
- 12,213
- مدالها
- 12
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #231
با شنیدن اسمم رنگ از صورت منشی پرید و از روی صندلی با عجله بلند شد و خیلی سریع تند تند گفت:
- ای وای آقای سلطانی معذرت میخوام، من تازه شروع به کار کردم و شمارو نشناختم، بیادبی بنده رو ببخشین.
سرم رو تکون دادم و خونسرد گفتم:
- اشکالی نداره، اماّ آخرین بار باشه.
- چشم آقا.
نگاهم رو ازش گرفتم و دوتا تقه به در زدم که صدای پارسیا اومد.
- بیا داخل.
دستگیرهی در رو پائین کشیدم و در رو باز کردم، پارسیا پشت میز نشسته بود که با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با خوشحالی گفت:
- به آقا شهاب.
رفتم داخل اتاق و در رو بستم، رفتم سمت پارسیا و دستم رو به نشانهی دست دادن بردم بالا و با لبخند گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود پسر.
پارسیا دستش رو آورد بالا و باهم دست دادیم، به...
- ای وای آقای سلطانی معذرت میخوام، من تازه شروع به کار کردم و شمارو نشناختم، بیادبی بنده رو ببخشین.
سرم رو تکون دادم و خونسرد گفتم:
- اشکالی نداره، اماّ آخرین بار باشه.
- چشم آقا.
نگاهم رو ازش گرفتم و دوتا تقه به در زدم که صدای پارسیا اومد.
- بیا داخل.
دستگیرهی در رو پائین کشیدم و در رو باز کردم، پارسیا پشت میز نشسته بود که با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با خوشحالی گفت:
- به آقا شهاب.
رفتم داخل اتاق و در رو بستم، رفتم سمت پارسیا و دستم رو به نشانهی دست دادن بردم بالا و با لبخند گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود پسر.
پارسیا دستش رو آورد بالا و باهم دست دادیم، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.