• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها بازدیدها 11,299
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
417
پسندها
2,290
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #231
با شنیدن اسمم رنگ از صورت منشی پرید و از روی صندلی با عجله بلند شد و خیلی سریع تند تند گفت:
- ای وای آقای سلطانی معذرت می‎‎‎‎‎‎خوام، من تازه شروع به کار کردم و شمارو نشناختم، بی‎‎‎‎‎‎ادبی بنده رو ببخشین.
سرم رو تکون دادم و خونسرد گفتم:
- اشکالی نداره، اماّ آخرین بار باشه.
- چشم آقا.
نگاهم رو ازش گرفتم و دوتا تقه به در زدم که صدای پارسیا اومد.
- بیا داخل.
دستگیره‌‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی در رو پائین کشیدم و در رو باز کردم، پارسیا پشت میز نشسته بود که با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با خوش‎‎‎‎‎‎‎حالی گفت:
- به آقا شهاب.
رفتم داخل اتاق و در رو بستم، رفتم سمت پارسیا و دستم رو به نشانه‏‎‎‎‎‎‎ی دست دادن بردم بالا و با لبخند گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود پسر.
پارسیا دستش رو آورد بالا و باهم دست دادیم، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
417
پسندها
2,290
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #232
- از نظرم هر آدمی باید به سلیقه‎‎‎‎‎‎‎‎های اولیه‎‎‎‎‎ای که داشته احترام بزاره.
پارسیا سفارش دوتا قهوه‎‎‎‎‎‎ی ترک شیرین و دوتا کیک شکلاتی داد و اومد روی همون مبلی که قبلاً نشسته بود نشست، با لحنی پر از انرژی و شاد گفت:
- قبل از همه‎‎‎‎‎چی بگو ببینم، یک شیرینی عروسی نمی‎‎‎‎‎خواهی با من بدی، پسر تو چرا دم به تله هیچ دختری نمی‎‎‎‎‎دی؟
تک‎‎‎‎‎‎خنده‎‎‎‎‎‎ای کردم و با یادآوری چهره‎‎‎‎‎‎ی دلنشین ملیکا لبخندی اومد روی لبام.
- خوب باید بگم که خیلی زود شیرینی عروسی رو می‎‎‎‎‎خوری، چون چندسالی هست دختری پیدا شده که قلب داداش شهاب تو بدزده ببره.
- پس این دختر خیلی خوش‎‎‎‎‎‎شانسه.
- در اصل این منم که شانس بهم رو کرد.
- پس باید دختر خیلی خوبی باشه، انشالله به پاهای هم دیگه پیر بشید داداش.
- ممنونم، تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
417
پسندها
2,290
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #233
یکم مکث کرد و گفت:
- اون‎‎‎‎‎‎‎جور که معلومه وقتی کمال یا همون بردیا، بیست‎‎‎‎‎‎سالش بوده پدرش به طور خیلی وحشتناکی کشته شده، طبق تحقیقات قاتل پیدا نشده و از همون موقعه رفتار و کارهای بردیا مشکوک شده، گفته شده حتی برای خاک‎‎‎‎‎‎‎سپاری پدرش حاضر نشده، مادرش هم بعد از مدتی ناپدید شده و هیچ خبری ازش نشده.
به اینجا که رسید کمی مکث کرد و نفسی تازه کرد و ادامه داد.
- بعضی از افراد که دور اطراف خونه‎‎‎‎‎‎ی اون‎‎‎‎‎‎ها زندگی می‎‎‎‎‎‎کردن گفتن که بردیا اصلاً روابط خوبی با پدرش از همون کودکی نداشته و گفته شده شاید قتل پدر بردیا کار خودش بوده، بعضی های دیگه هم معتقد هستند بعد از کشته شدن پدر بردیا اون رفته توی کار خلاف ولی این فقط در حد فرضیه‎‎‎‎‎‎ست و هنوز مدرکی ثابت نشده.
لبخند شیطانی‎‎‎‎‎‎‎ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
417
پسندها
2,290
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #234
سرم تیری کشید، دردش از سرم به چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هام زد، حدقه‎‎‎‎‎ی چشم‎‎‎‎‎هام داشتن از درد منفجر می‎‎‎‎‎‎‎‎‎شدن، فکر وحشت‎‎‎‎‎‎ناکی توی سرم اومد، به انشگتر فیروزه‎‎‎‎‎‎ی دستم نگاه انداختم، ذهر توی نگین قادر بود هر موجود زنده‎‎‎‎‎‎ای رو توی ده‎‎‎‎‎دقیقه بکشه؛ زندگی که هیچ، بهشت خداوند رو هم بدون ملیکا نمی‎‎‎‎‎‎‎خوام، زمینی رو که ملیکا توش نفس نکشه به چه درد من می‎‎‎‎‎‎خوره، خدایا بیا یک‎‎‎‎‎‎بارم که شده برای آخرین بار یک فرصت بهم بده، قسم می‎‎‎‎‎خورم به بزرگیه خودت قسم می‎‎‎‎‎خورم، ملیکارو اگربهم ببخشی تمام خلافم رو می‎‎‎‎‎زارم کنار، فقط بهم قول بده ملیکا طوریش نمیشه، تمام زندگیم رو فدای هرچی که تو بگی می‎‎‎‎‎‎کنم؛ با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، گوشی‎‎‎‎‎‎مو برداشتم، مادرم بود که داشت تماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا