• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تناقض عشق | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 2,330
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تناقض عشق
نام نویسنده:
ملیکا دانایی
ژانر رمان:
#عاشقانه
کد: 3544
ناظر: Armita.sh Armita.sh

تناقض عشق.png
خلاصه: در مورد دختری به نام نازنین، پسری به‌ نام محمد. روزهای خوبی رو با هم سپری می‌کردند؛ عشق بزرگی بهم داشتن. تا این‌که محمد به دلایلی مجبور میشه نازنین رو ترک کنه! راز‌هایی وجود داره که محمد و نازنین از شنیدن‌شون شوکه می‌شن، راز‌های زیادی وجود داره، که خیلی‌هارو شوکه می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shabnam~d

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
597
پسندها
4,516
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shabnam~d

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
با صدای غرغر مامان، چشم‌هام رو باز کردم!
- پاشو دختر، لنگه‌یه ظهرِ!
- اه مامان تورو خدا بذار بخوابم.
- نه خیر پاشو.
با خستگی از تشک نازم دل کندم و بلند شدم، رفتم سمت سرویس بهداشتی یه آب به صورتم زدم و اومدم بیرون.
صدای مامانم از توی آشپزخونه اومد.
- نازنین بدو بیا، الان باشگاهت دیر می‌شه دختر!
- اومدم.
رفتم سمت آشپزخونه، دیدم مامانم یک لیوان آب پرتغال دستش هست، ازش گرفتم و سر کشیدم.
- ممنونم مامان.
- نوش‌جونت دخترم، برو لباس‌هات رو تنت کن؛ الان خاله افسانه میاد دنبالت باید بری.
سرم رو تکون دادم و رفتم توی اتاق،
لباس‌هام رو تنم کردم و ساک ورزشی رو هم انداختم روی دوشم؛ که گوشیم زنگ خورد، بهش نگاه انداختم.
خاله افسانه بود!
- جانم خاله؟
- جلوی خونه‌تونم عزیزم منتظرم بیا.
- باشه عزیزم اومدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با رسیدن من اتوبوس هم رسید، سریع سوار اتوبوس شدم؛ راننده اتوبوس که دید عابری دیگه نیست، حرکت کرد.از پنجره دیدم که بیچاره خاله افسانه داره میاد، سمت من که دید اتوبوس حرکت کرد.سر جاش ایستاد.
با حال دگرگون نشستم؛ روی یکی از صندلی‌ها، کنترل اشک‌هام، دست خودم نبود!
فکرم رفت سمت مکالمه دیشبم با محمد.
یک روز قبل...
صدای زنگ گوشیم اومد.
با دیدن شماره محمد، لبخندی روی لب هام نشست.
- الو سلام
- سلام به عشق یکی یک دونه خودم.
- محمد لوسم می‌کنیا!
- لوس شدنت‌هم عشقه، خانوم‌ کوچولو.
با خنده و سر خوشی گفتم:
- محمد؟
- جان محمد؟
- دوست دارم!
- ای‌جانم، خانوم من بیشتر.
صدای مامانم از توی آشپزخونه اومد!
- دختر بیا کمک بده، میز رو آماده کنیم؛ اون گوشی تو بزار کنار، بزار طفلی نفس بکشه!
- باشه مامان اومدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه، گوشی رو قطع کردم و هق‌هق کردم.
زنی که بغلم نشسته بود، با ترحم نگاهم کرد و گفت:
- دخترم چیزی شده؟
آره چیزی شده، مردی که تمام دنیام بود، امروز نامزدیشه.
- اشکال نداره دخترم، دنیا که به آخر نرسیده، این یکی نشد یکی دیگه.
خواستم یک جواب دندون شکن بهش بدم، که به محمله مون رسیدم!
زیرلب خداحافظی با زن کردم و از اتوبوس پیاده شدم، رفتم سمت خونه مون.
حالم دست خودم نبود.
مگر می‌شد، یاد نگاهش بی‌افتی ولی بی‌تفاوت باشی؟
مگر میشه، یاد قربون صدقه‌هاش بی‌افتی ولی دلت نلرزه؟
ای خدا چرا؟
مگر من چیکار کرده بودم، که سزاوارم این بود؟
بعد از پنج دقیقه به خونه مون رسیدم.
کلید انداختم و رفتم داخل.
نفهمیدم چه جور، عرض حیات تا خونه رو طی کردم!
فقط فهمیدم خودم رو توی آغوش مادرم انداختم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
مامانم با ناراحتی صورتم رو نوازش کرد و آهی کشید و گفت:
- همه چی درست میشه عروسکم.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
یاد محمد افتادم، که همیشه بهم می‌گفت عروسک سفید من!
مگر میشد یاد خاطرات شیرینت بی‌افتی، ولی دلت نلرزه؟
لعنت به این دنیای بی‌رحم...
لعنت به دل عشاقی که قرار نیست، به معشوق برسه....
یک هفته از نامزدی محمد گذشته بود!
نامرد با من لج کرد و رفت خواستگاری.
روزها همین جوری تلخ و تکراری می‌گذشت.
مامان بیچارم پا به پام آب شده بود،
خوبی این بود که بابام مسافرت کاری رفته بود و تهران نبود، وقتی خبر نامزدی محمد به گوش بابام رسید، چه قدر بابام من و مادرم رو سرزنش کرد!
توی این یک هفته، دختر عمه‌م و دختر خاله‌م چه قدر دلدادریم دادند.
ولی مگر می‌شد؟
ای خدا این‌ها که از درد دل من با خبر نبودند، تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- دخترم خوبی، چرا از روی تخت اومدی پایین برو استراحت کن!
با کم‌جونی گفتم:
- چی شده مامان، من که حالم خوب بود؛ چرا این جور شد یهو؟
- باشه دخترم می‌گم، اول تو برو روی تخت بشین می‌گم برات.
طبق حرف مامان رفتم روی تخت نشستم، مامانم اومد بغلم نشست،
منتظر به مامان نگاه کردم که گفت:
- از خونه خاله‌ت برگشتم، دیدم که محمد داره از در حیات میره بالا؟ با تعجب رفتم سمتش و گفتم داری چیکار می‌کنی روز روشن، با نگرانی اومد پایین و گفت داشتم با نازنین صحبت می‌کردم، پشت تلفن الان هرچی در میزنم در رو باز نمی‌کنه، می‌ترسم اتفاقی براش افتاده باشه!
- وا مامان تو هنوز با این پسره صحبت می‌کنی، من جات بودم میزدم درب داغونش می‌کردم.
مامان: دخترم خوب نگرانت بود تفلی نصف‌جون شد.
با کلافه‌گی گفتم:
- خوب بعد چی‌شد؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
محمد آروم اومد سمتم، روبه روم‌ زانو زد، قلبم داشت مثل دیوانه ها می‌زد . نفسم بالا نمی‌ومد!
نه من جرات حرف زدن داشتم، نه محمد،
فقط مثل دوتا دلتنگ خسته داشتیم به هم نگاه می‌کردیم.
بلخره کمی جراتم رو جمع کردم و لب باز کردم.
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
محمد لبخند کم جونی‌زد و گفت:
- نه فقط می‌خوام نگاهت کنم، تا شاید یکم از دلتنگی‌هام کم بشه.
دست خودم نبود، کار این دل احمقم بود که می‌لرزید!
به ولله که دست خودم نبود این دل بی صاحب می‌لرزید!
- محمد
- جان محمد عمر محمد؟
- این جور نکن محمد داری داغونم می‌کنی!
محمد اومد جلو تر و با مهربونی گفت:
- آخ من قربونت برم، گنجیشک کوچولو.
- محمد خواهش می‌کنم، برو نذار از این داغون‌تر بشم.
- آخ من قربون؛ اون چشم‌های گربه‌ای برم نکن این جور.
- محمد؟
- جونم؟
- برو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
- می‌خوام که بدم ولی نمی‌تونم، صمر گناه داره برو پیشش اون رو داغون نکن.
- اون برام مهم نیست توی که مهمی تو.
- برو محمد برو
محمد سرش رو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون.
فریاد زدم...
ناله کردم...
از خدا گله‌گی کردم..
ولی مگر می‌شد؟
جواب این دلم رو کی می‌داد؟
صمر؟
محمد؟
کی می‌داد؟
بازم به تختم پناه بردم بازم انقدر گریه کردم که خوابم برد.
با صدا زدن های مامانم چشم‌هام رو باز کردم.
- نازنین دخترم؟
- بله مامان؟
- نمی‌خواهی بلندشی دخترکم عزیزم؟
- خسته‌ام مامان ولم کن!
مامان نشست روی تخت و دستی روی بازوم کشید و با لحن ناراحتی گفت:
- دخترم، چرا این‌جور می‌کنی خوشگلم ها؟
نشستم، کنترل اشک‌هام دست خودم نبود با هق‌هق گفتم:
- چرا ناراحت نباشم مامان،چرا قصه نخورم، تو خودت چی فکر می‌کنی؟
مامانم آهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
321
پسندها
2,015
امتیازها
11,933
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
رفتم سمتش و دستش رو بوسیدم، دستی به نشانه نوازش روی سرم کشید.
- سلام خوش اومدی، قند عسلم.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی بابا جون.
بابابزرگ به بغلش اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا عسلم.
سرم رو تکون دادم و رفتم بغلش نشستم.
- مامان بزرگ کجاست؟
- الان هاست که اونم بیاد دخترم، فکر کنم رفته خونه عمو محسن‌ت.
- آها باشه، بابابزرگ.
- نازنین دخترم، ازت می‌خوام که امشب پیشم بمونی، می‌خوام باهات چند کلمه نوه پدربزرگی بزنیم.
- چشم بابابزرگ، من که از خدامه پیشه شما بمونم.
- قربون شیرین زبونی‌هات نوه کوچولو عزیزم.
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین، بابابزرگ همیشه باهام مهربون بود، برای همین بود که خیلی باهاش راحت بودم و همیشه باهاش درد و دل می‌کردم‌.
در خونه باز شد و مامان بزرگ اومد داخل، با دیدنش ناخوداگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا