- ارسالیها
- 344
- پسندها
- 3,875
- امتیازها
- 16,913
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #11
همگی رفتیم که بخوابیم
***
یکی هی تکونم میداد.
- ایلا… ایلا…!
چشمهام رو باز کردم، رها رو دیدم. گفتم:
- ها؟!
- بلند شو! یه نقشه دارم!
- چی؟
- تو پاشو، برو دستشویی، بعد بیا بهت بگم.
منم که حس فضولیم تحریک شده بود، رفتم دستشویی صورتم رو شستم و اومدم نشستم و گفتم:
- خب؟!
- ببین، الان رفتم اتاق مهسا، داره خواب هفت پادشاه رو میبینه… بیا یواشکی با سروصدا بیدارش کنیم، بعد بترسونیمش!
با تردید نگاش کردم و گفتم:
- خیلی وحشتناک نباشه؟!
- نه بابا! سطحیه!
- خیلی خوب… نقشت رو بگو!
***
*مهسا*
پنجره یهو باز شد و پرده رو تکون میداد.
وا! من مطمئنم، قبل خوابیدن بسته بود! سریع بستمش. قلبم تند تند میزد. وای مهسا...! خب، شاید به خاطر باد پنجره باز شده. در اتاق با صدای گیریج گیریج باز شد.دیگه کم مونده...
***
یکی هی تکونم میداد.
- ایلا… ایلا…!
چشمهام رو باز کردم، رها رو دیدم. گفتم:
- ها؟!
- بلند شو! یه نقشه دارم!
- چی؟
- تو پاشو، برو دستشویی، بعد بیا بهت بگم.
منم که حس فضولیم تحریک شده بود، رفتم دستشویی صورتم رو شستم و اومدم نشستم و گفتم:
- خب؟!
- ببین، الان رفتم اتاق مهسا، داره خواب هفت پادشاه رو میبینه… بیا یواشکی با سروصدا بیدارش کنیم، بعد بترسونیمش!
با تردید نگاش کردم و گفتم:
- خیلی وحشتناک نباشه؟!
- نه بابا! سطحیه!
- خیلی خوب… نقشت رو بگو!
***
*مهسا*
پنجره یهو باز شد و پرده رو تکون میداد.
وا! من مطمئنم، قبل خوابیدن بسته بود! سریع بستمش. قلبم تند تند میزد. وای مهسا...! خب، شاید به خاطر باد پنجره باز شده. در اتاق با صدای گیریج گیریج باز شد.دیگه کم مونده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.