نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان جنگل نفرین شده | پانیذ بابائی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Megan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 1,108
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #31
دستم رو محض کنجکاوی به سمت دکمه‌ای بردم که ترانه سریع گفت:
- دست نزن!
با تعجب گفتم:
- مگه این دکمه چیه؟
- فعلاً بیخیالش شو بعداً بهت میگم! الان مهم نیست!
شونه‌ای بالا انداختم. حامد نقشه‌ای روی میز گذاشت و گفت
- خب! این جنگل هستش؛ کدوم قسمت زندانیت کردن، ایلا؟
خواستم حرفی بزنم که گرمای نفسی رو کنار گوشم احساس کردم. گرمایه نفس کشیدنش که به گوشم می‌خورد، قلقلکم میداد. صدای بم و بریده‌ای گفت:
- حرفی نزن! اگه دوست داری که به خاطرت قربانی نشن.
از ترس نفسم حبس شد. آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو برگردوندم که چیزی ندیدم.
- ایلا؟! حالت خوبه؟!
برگشتم همه با تعجب و نگرانی نگاهم می‌کردن. به زور لبخند مصنوعی‌ روی لبم نشوندم. گفتم:
- طوری نیست، خوبم!
حامد نیم نگاهی بهم انداخت و بعد نگاهش رو به نقشه دوخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #32
ترس به دلم چنگ زد. دوباره برگشتم که کسی رو ندیدم. زمزمه کردم:
- تو کجایی؟ بیا بیرون!
نفسش به گوشم خورد و بعد صدای خش دارش رو شنیدم:
- می‌کشمت!
و بعد، بادی سردی از کنارم گذشت. اصلاً این ترسم با ترسی که پیش ارباب و اون جنا بودم، با الان قابل مقایسه نبود!
این خیلی واسم ترسناک‌تر بود. حاضر بودم ببینمشون و باهاشون حرف بزنم؛ ولی این‌جوری اذیتم نکنند!
برگشتم، خداروشکر بچه‌ها غرق حرف زدن بودن و متوجه کارهام نشدن. با صدای ارسن متوجه شدم که اشتباه کردم!
ارسن کنار من ایستاده بود. جوری که بقیه متوجه نشن، جن ها، جن‌ها، گفت:
- طوری شده؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم. خونسرد گفت:
- اون موجود گوش درازی که فکر می‌کنی منم، خودتی!
با تعجب نگاهش کردم. خنده‌ام هم گرفته بود. سری به نشونه تاسف تکون دادم. حواسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #33
با شک و ترس به اطراف نگاه کردم‌. هیچ‌کس نبود‌. با ترس زیر پتو مخفی شدم. با احساس دستی لای موهام چشمام رو محکم رو هم فشردم که باز نشه و با موجود ترسناکی رو به رو نشه!
یهو دسته رفت و دیگه احساس کردم هیچ‌کس پیشم نیست. از زیر پتو بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم. یهو در، باز و بسته شد و صداش دراومد. لبم رو گاز گرفتم. از ترس می‌خواستم، سکته کنم.
- چی‌شدی تو ایلا؟
برگشتم سمت صدا؛ مهسا بود.
- خوابم نمی‌بره! حس می‌کنم، یکی غیر از ما تو اتاقه!
نگاه عمیقی بهم کرد، بعد گفت:
- منظورت چیه؟
- در گوشم هم یکی از اجنه‌ها می‌گفت می‌کشمت! من، خیلی می‌ترسم.
خونسرد، بهم خیره شد. با تعجب گفتم:
- مهسا؟! چته؟
خونسرد گفت:
- مگه نگفتم به کسی نگو؟!
سکته‌ای نگاهش کردم. دستش رو، به سمتم دراز کرد. دستش بیش از حد دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #34
حامد گفت:
- خیلی خوب! آرسن بریم بخوابیم.
ارسن سری تکون داد و رفتن. خودم رو پرت کردم رو جام و دراز کشیدم‌. گفتم:
- ترانه؟!
- جانم؟
- شما چرا با این وجودی که می‌دونید این‌جا خطرناکه، باز می‌مونید؟
- واسه نجات جون کسایی مثل شما! شغلمونه! ما قسم خوردیم که همیشه این‌جا بمونیم و از جونتون محافظت کنیم. آموزش هم دیدیم به خاطرش! هر سالم حقوق می‌گیریم!
سری تکون دادم و گفتم:
- آها! باشه! شبت خوش!
- شبت بخیر!
چشمام رو بستم و این‌دفعه با ارامش به خواب رفتم.
***
- آیلا؟!... آیلا؟!
چشمام رو باز کردم و "هوم" رو زیر ل**ب گفتم. رها گفت:
- پاشو! همه بیدار شدن! می‌خوایم صبحونه بخوریم.
- باشه!
- زود بیا!
و رفتش. پاشدم و رفتم تو دستشویی اتاق صورتم رو شستم. اومدم بیرون. وای! شونه‌ام رو نیوردم!
دستم رو لای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #35
صدای شکستن شیشه از توی آشپزخونه اومد. گفتم:
- شنیدید؟
ترانه گفت:
- از چی حرف می‌زنی؟
با ناله نگاهش کردم. داشت اشکم در میومد. بلند شدم رفتم آشپزخونه، یه مرد کچل با چشمای قرمز روی ماشین لباسشویی نشسته بود. جیغی کشیدم. همه پریدن تو آشپزخونه، دیگه زدم زیر گریه؛ دِ من مگه چقدر ظرفیت دارم؟!
همه دورم حلقه زدن. مهسا با نگرانی گفت:
- آیلا؟!
آرسن گفت:
- آخه آیلا، تو بگو چی می‌بینی شاید تونستیم کمکت کنیم! از همه چی بگو!
با فکر به صدایی که شب تو گوشم حرف میزد، موهای تنم سیخ شد. سرم رو به معنی هیچی نیست تکون دادم که پوفی کشید. حامد پوکر گفت:
- نمی‌خوای بگی، نگو؛ ولی دروغ نگو!
رها با حرص گفت:
- می‌بینید حالش خوب نیست! بی‌خیالش بشید بابا! پاشو آیلا!
با کمکش ایستادم. رفتم سمت مبل نشستم و سرم رو میون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #36
بعد از تموم شدن حرفم سکوتی خونه رو فرا گرفت. به مبل تکیه دادم‌. حامد گفت:
- باید دست بجنبونیم وگرنه آزار و اذیت آیلا ادامه‌دار میشه و شاید بمیره!
ل**ب گزیدم‌؛ یه زبونم لالی چیزی تهش بگی بد نیست!
آرسن دستش رو لای موهاش کرد و گفت:
- خب؟ نقشه چیه؟
حامد لبخندی رو لبش نشست و شروع کرد توضیح دادن نقشه:
- میریم جنگل! دیگه وقتشه نفرین رو باطل کنیم! تعدادمون خداروشکر الان اندازست... شش نفر! صبر کنید!
رفت و کتابی آورد و روی میز گذاشت. خودم رو جلو کشیدم‌. کتاب با جلد قهوه‌ای و ساده، گرد و خاک روش خودنمایی می‌کرد. حامد شروع کرد به ورق زدن کتاب، روی صفحه‌ای ایستاد و گفت:
- وِرد باطل نفرین! تعداد نفرات برای این مراسم، شش نفر! شبی که ماه کامل است؛ به محل نفرین شده بروید و دست در دست هم به صورت دایره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #37
آرسن کتاب رو از دست حامد قاپید و گفت:
- این پاره شده برگه هاش! از کجا برداشتی؟ این کتاب قدیمیه، حتماً وقتی بر می‌داشتیش برگه‌اش دووم نیاورده و پاره شده!
مهسا حرف آرسن رو با تکون دادن سر تایید کرد. حامد پاشد و گفت:
- بیاید بریم بگردیم!
همگی پاشدیم، رفتیم توی همون زیر زمین؛ حامد در کمد رو باز کرد. دهنم باز موند؛ پر کتاب بود!
حامد همه‌ی کتاب‌ها رو بیرون آورد و روی میز گذاشت‌. هیچ برگه‌ای نبود! پوفی کشیدم و دست‌هام رو روی سرم گذاشتم‌. ترانه کتاب‌ها رو توی کمد گذاشت و در رو کوبید و دست به سینه بهش تکیه داد‌. رها گفت:
- الان چی میشه؟
آرسن گفت:
- خودمون، باهاشون رو به رو می‌شیم! بدون وِرد و مراسم!
حامد با تعجب گفت:
- آرسن دیوونه شدی؟ نه! اصلاً حرفشم نزن! می‌دونی چقدر خطرناکه؟
آرسن با عصبانیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #38
روی مبل نشستم. همه اومدن بیرون، رها گفت:
- من لباس می‌خوام! آیلا میای بریم برداریم؟
سری تکون دادم و بلند شدم و دوتایی بی‌حرف از خونه بیرون زدیم! به سمت خونه قدم برداشتیم‌. دست‌هام رو توی جیب شلوارم کردم. رها گفت:
- آیلا تو مطمئنی می‌خوای با یه راه‌کار پر از خطر این داستانو تموم کنی؟
- اوهوم! ریسک رو به شکنجه ترجیح میدم! البته دیدن اون موجودات رغت‌انگیز از شکنجه هم برای من بدتره!
ل**ب‌هاش رو توی دهنش جمع کرد و چیزی نگفت. رفتیم تو خونه و هرکی به سمت اتاق خودش رفت. ساکم رو برداشتم رها هم، مال خودش و مهسا رو برداشت. زمزمه کردم:
- خدافظ خونه! خدا کنه هیچ‌وقت نبینمت!
با رها از خونه بیرون رفتیم‌. به خونه ترانه و حامد برگشتیم‌. بدون این‌که به کسی نگاه کنم، از پله‌ها بالا رفتم و کیفم رو گوشه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #39
- من دیگه نمی‌دونم به تو چی... ‌
آرسن پرید وسط حرفش و گفت:
- هیچی نگو!
و بعد از کنارش گذشت‌. حق با حامد بود! پس آرام چی میشه؟ پوفی کردم و به سمتشون رفتم. گفتم:
- خب، بریم؟
آرسن سری تکون داد. همگی از خونه رفتیم بیرون؛ ماه کامل بود! به قول آرسن حداقل یه شانس افتاد بهمون!
مهسا از ترس افتاده به جون لبش و پوستش رو با ناخونای بلندش و مثلثیش می‌کند‌. من به جای اون دردم گرفت‌. چیزی که واسم سوال بود، عادی بودن ترانه بود؛ اصلاً انگار نه انگار داره میره تو دل موجودات ماورائی! شاید چون واسش عادیه! خب کارش اینه! اه! اصلاً به من چه بابا!
به جنگل رسیدیم. آرسن گفت:
- لازمه نقشه رو یه بار دیگه تکرار کنم؟
حامد گفت:
- نخیر! بدو کارمون رو انجام بدیم!
آرسن سری تکون داد. هر کدوم پشت درختی قایم شدیم. آرسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Megan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
344
پسندها
3,875
امتیازها
16,913
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #40
یکی از پشت محکم گرفتتم و ناخونای تیزش رو توی بازوم فرو کرد. جیغ بلندی کشیدم. احساس می‌کردم که گوشت بازوم رو در آورد. جیغ بنفش دیگه‌ای از درد کشیدم.
یهو ناخونش رو در آورد و حضورش رو احساس نکردم. روی زمین زانو زدم. به بازوی غرق تو خونم نگاه کردم. توی دنیای دیگه‌ای بودم. به جیغ و داد بچه‌ها که صدام می‌کردن، هیچ توجه‌ای نداشتم. صداها برام محو شد! سرم گیج رفت و افتادم!
***
توی بیابون گرم و خشک بودم! دست‌هام رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
- کسی این‌جا نیست؟ آهای!
صدایی از پشت سرم اومد:
- جیغ نزن!
یهو برگشتم و با چشمای گرد شده به دختر زیبای رو‌ به‌ روم نگاه کردم. موهای مشکیش آزاد دورش ریخته بود و رگه‌های بلوند توش پیدا بود. چشمای مشکی و لبای برجسته و دماغ عروسکی و صورتی سفید؛ صورتش واقعاً بی‌نقص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Megan
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا