متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان پرواز کردن بال می‌خواهد | REIHANE_F کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع R.FANAYI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 295
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان: پرواز کردن بال می‌خواهد
نویسنده: ریحانه فنایی
ژانر: #تراژدی #اجتماعی #عاشقانه
خلاصه:
پرستو با فرارش سختی‌ها را نیز به جان می‌خرد، امّا کاسه‌یِ صبر هم پیمانه‌یِ خودش را دارد و روزی می‌رسد که پر شود! حال چیزی تا آن روز نمانده. سَمیر و پرستو نیمه‌یِ پر لیوان را می‌بینند، امان از آن نیمه‌یِ خالی که کار دست‌شان می‌دهد!
 
آخرین ویرایش

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #2
صداها در سرم دایره‌وار می‌چرخند، و من گوش که نسپارده‌ام؛ امّا به اجبارِ گوش‌هایِ شنوایم می‌شنوم‌شان. گوش‌هایم انگار دیوانه بودند! شنیدن اسمِ پنج حرفیِ «پرستو» که از آنِ دخترکی نگون بخت بود مگر شنیدن داشت؟ دست‌هایم را اندکی تکان می‌دهم تا با آن‌ها گوش‌هایم را بگیرم. کتفم و اطرافش به طرز عجیبی درد می‌گیرد، نه می‌سوزد! نمی‌دانم سوزش است یا درد است، تنها احساس اسفناکی را با تک تک سلول‌هایم تجربه می‌کنم که حلقه‌ای از اشک را در چشم‌هایم تشکیل می‌دهد و ناله‌ام را در می‌آورد، احساسی عجیب آشنا، دردی که من بارها در خانه‌ای تجربه کردم بودم که خانه نبود؛ قتلگاهِ آرزوهایم بود!
- پرستو؟
پرستو دیگر که بود؟ کاش می‌شد چشم باز کنم و این دخترکِ پرستو نام را تحویل صدایِ بی‌تاب دهم تا دم گوش من طوطی‌وار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #3
پلکی می‌زنم و غرورم را پشت چشم‌هایِ تر شده‌ام جا می‌گذارم. آرام زمزمه می‌کنم:
- تشنمه.
صدایِ کفش‌هایش دقیقه‌ای متوقف می‌شود، این یک دقیقه سالیانِ سال به درازا می‌کشد؛ آن‌قدر که من دوباره چشم می‌بندم و ناله‌‌یِ دردناکم را در گلو خفه می‌کنم. صدایِ کفش‌هایش را که می‌شنوم قطره‌ای بی‌مهابا رویِ گونه‌ام سر می‌خورد. قطره‌ای که نمی‌دانم ناشیِ درد کتفم بود یا نوایی که سکوت را شکسته بود. از این قطره‌ها زیاد هدر می‌دادم با این استثنا که من اشک از چشم‌هایم می‌آمد، مروارید مالِ دخترکِ بزرگ شده لای پر قو بود.
صدایِ آرامش بخشِ ریختنِ آب در لیوان به گوشم می‌رسد. چشم‌هایم می‌خواهند به دیدنش بنشینند و من آن‌ها را محکوم به بسته بودن کرده بودم! تلخ بود، شاید اگر می‌دانستن این دنیا چیزی برایِ دیدن ندارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #4
- درد داری؟
می‌پرسد و این‌بار بغضم با صدا می‌شکند. شانه‌هایم می‌لرزد و من با سوزشِ کتفم بلندتر گریه می‌کنم. سر پایین می‌اندازم تا از بلندایِ نگاهش نجات یابم، منِ گریان و اویی که هراسان به پرستویش نگاه می‌کرد، مایی که ما بودن‌مان عاقبت خوشی نداشت.
- درد دارم، خیلی وقت درد دارم. سمیر خسته شدم، دیگه نمی‌کشم!
نفسی عمیق می‌کشد و بازدمش را در صورتم پخش می‌کند. عقب می‌رود و من چشم می‌بندم تا رفتنش را نبینم. صدایِ در اتاق می‌آید و من چشم باز می‌کنم. با ناخن‌هایم که به طرز زشتی بلند شده‌اند و دلشان برایِ سوهان تنگ شده ملحفه‌یِ سفیدِ رویم را به چنگ می‌گیرم. به پنجره‌یِ باز نگاه می‌کنم، دلم پرواز می‌خواست، از همین پنجره‌یِ کوچک به دور دست‌ها.
با دستگیره‌یِ کوچکِ کنار تخت، تخت را پایین می‌دهم، سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #5
حرفی نمی‌زنم و در عوض سرم را تکان می‌دهم. ل**ب پایینی‌ام که با دندان‌هایم انگار در منگنه قرارش داده بودم را محکم‌تر از قبل گاز می‌گیرم. خم می‌شود و بند کفش‌های ورزشی مشکی‌ام را می‌بندد. در همان حین من به موهایِ کوتاهِ مردانه‌ای نگاه می‌کنم، که دست‌هایم دلشان دست بردن میان این موها را می‌خواست، امّا این روزها عقل حاکمِ من شده و حال من را از این کار منع می‌کرد. از نیم رخ که نگاهش می‌کردم فرم عقابیِ بینی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد و پای چشم‌های گود شده‌اش تو ذوق می‌زد؛ امّا او هنوز همان سمیر بود و من دل به بینی‌اش که پیش از شکستن فرمی زیباتر داشت نبسته بودم، دل به سمیری بسته بودم که برای من سمیر بود و بس!
- گاز نگیر، خون مرده شده.
می‌گوید و کمر راست می‌کند. دندان‌هایم را از رویِ لبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #6
سری برایِ پرستار که با خیرگی به مانتو و پیراهن گلگون‌مان نگاه می‌کرد تکان می‌دهد. دستم را می‌گیرد و هم‌قدم می‌شویم با یک‌دیگر، با خارج شدن‌مان از در از سوزِ سردِ هوا لرزی به جانم می‌نشیند. طره‌ای از موهایِ قهوه‌ای پر پیچ و تابم هم‌بازی باد می‌شوند و زمزمه‌یِ او را به یاد می‌آورم که می‌گفت:
- با غیرت من بازی نکن!
موهایم را که همیشه در تیر راس غیرتِ او بود را با دست دیگرم داخل می‌فرستم. نگاه از ایستگاه اتوبوسی که آن‌طرف خیابان بود و او بی‌توجه به آن سمت پارکینگ بیمارستان می‌رفت می‌اندازم. فشاری به دستش وارد می‌کنم و می‌گویم:
- ایستگاه رو رد کردیم.
نیم نگاهی به ایستگاهِ آن‌طرف خیابان می‌اندازد و من نیز در همین فاصله نیم نگاهی به نیم رخش می‌اندازم، شاید لازم بود از او خواهش کنم تا شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #7
سکوتِ دردناک تمام می‌شود و در عوض صدایِ موزیک در گوشم می‌پیچد و من نگاهم پیِ دست‌هایی می‌رود که رویِ ضبط ماشین بود. سر بالا می‌گیرم و می‌بینم؛ چشم‌هایی را می‌بینم که دیدنم را تمام نمی‌کرد! اخمی میان ابروانم می‌نشانم و سمتِ شیشه‌یِ ماشین برمی‌گردم. طوفانی بودن هوا طولانی مدت شده بود، شکایتم را به کی می‌کردم؟ به هواشناسی که هوا را آفتابی اعلام کرده بود یا خدایی که آسمانش را طوفانی کرده بود؟
خواننده خوب گفته بود، عشق عالیجنابی عادل نبود و در عینِ بی‌رحمی فرشته‌یِ عذاب مردمانش شده بود!
شیشه‌یِ ماشین را پایین می‌فرستم و زیرلب با آهنگ هم‌خوانی می‌کنم. تصاویر و عابران پیاده‌یِ خنده‌رو به سرعت از مقابل چشمانم می‌گذرند. باد به صورتم سیلی می‌زند و من هنوز در نبرد تن به تن با بغضی هستم که شکستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #8
چشم‌هایم را می‌بندم، حس کرده بودم؛ نزدیک بود و من خوب می‌دانستم عطرش همیشه پیش از خودش می‌آید، من را مدهوش می‌کند و وقتی خودش می‌آید دیگر دست و پایَم را گم می‌کنم. صدایِ پاهایش نزدیک می‌شوند و من با تمام وجود عطرش را استشمام می‌کنم.
- بیداری؟
زمزمه‌اش را می‌شنوم، میلِ عجیبی که من را ترغیب می‌کرد در کنار شنیدن نجوایش چشم‌هایم را هم به تماشایش مشغول کنم، پس می‌زنم.
- بیدارم.
تخت تکان می‌خورد و قلبم از حضورش در نزدیکی‌ام لپ‌هایش گل می‌اندازد!
- پرستو؟
- جانم؟
- کی به این‌جا رسیدیم؟
- به کجا؟
- به زیر خطِ بی‌چارگی!
نیستیم، نگو سَمیر نگو... ما تنها یک بشکه انکار، یک پارچ خوش‌بینی و مقداری لبخند برایِ خوش‌بختی نیاز داریم؛ وگرنه سقفی بالایِ سرمان داریم، منتها باید نم‌زدگی‌هایِ سقف را هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #9
چندی بعد برمی‌گردد و من آن‌قدر شکه می‌شوم که استشمام کردنِ عطرش را از یاد می‌برم! رویِ تخت می‌نشیند، جعبه‌یِ سفید را کنارش می‌گذارد و دستم را می‌گیرد. بی‌توجه نسبت به نگاهِ خیره‌ام باندِ دستم را آرام باز می‌کند. باند را که برمی‌دارد دستم را عقب می‌کشم و ل**ب می‌گزم تا صدایِ ناله‌ام بلند نشود. مچ دستم را می‌گیرم و با اخم‌هایی درهم گفت:
- همون موقع اشتباه کردم به حرفت گوش دادم باید می‌رفتیم بخیه بزنند.
- شلوغش نکن سَمیر یک زخم کوچیکه، چیز خاصی نیست.
می‌دانستم خاص بود! چاقو بی‌رحم شده بود و موقع پیاز خورد کردن دستم را بیش از حد بریده بود، بعد آن امّا دعوایمان آن‌قدر آتش به جانش انداخت که یادش برود به دکتر زخم دستم را هم نشان دهد تا ببیند بخیه لازم است یا نه. قلبم را بریده‌اند، دردش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا