- ارسالیها
- 391
- پسندها
- 2,242
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #41
اماّ خیلی نگران بودم، خداکنه که هرچی که هست خیر باشه چون دیگه طاقت یک اتفاق بزرگ رو ندارم، بعد از حدود چهل دقیقاً محمد جلوی یک آرایشگاه ترمز زد و با مهربونی گفت:
- عروسکم رسیدیم وقتی که رفتی بالا یک خانومی هست بهنام آناهید اسم خودتو بهش بگو خودش بقیه رو برات انجام میده.
نفس عمیقی کشیدم، خیلی کلافه بودم ولی چیزی به روی خودم نیاوردم چون دلم نمیخواست ناراحتی محمد رو ببینم، آروم گفتم:
- باشه عزیزم ممنونم برای این همه مهربونیت.
در ماشین رو باز کردم خواستم که پیاده بشم محمد تک خندهای کرد و گفت:
- کجا خانوم.
برگشتم و بهش که نگاه کردم دیدم یک کارت عابر بانک دستش هست با دودلی نگاهش کردم نمیدونستم بگیرم ازش یا نه دروغ چرا یکم برام سخت بود، محمد دید دارم همینجوری مثل بز کوهی نگاهش میکنم...
- عروسکم رسیدیم وقتی که رفتی بالا یک خانومی هست بهنام آناهید اسم خودتو بهش بگو خودش بقیه رو برات انجام میده.
نفس عمیقی کشیدم، خیلی کلافه بودم ولی چیزی به روی خودم نیاوردم چون دلم نمیخواست ناراحتی محمد رو ببینم، آروم گفتم:
- باشه عزیزم ممنونم برای این همه مهربونیت.
در ماشین رو باز کردم خواستم که پیاده بشم محمد تک خندهای کرد و گفت:
- کجا خانوم.
برگشتم و بهش که نگاه کردم دیدم یک کارت عابر بانک دستش هست با دودلی نگاهش کردم نمیدونستم بگیرم ازش یا نه دروغ چرا یکم برام سخت بود، محمد دید دارم همینجوری مثل بز کوهی نگاهش میکنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر