نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تناقض عشق | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 2,699
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #41
اماّ خیلی نگران بودم، خداکنه که هرچی که هست خیر باشه چون دیگه طاقت یک اتفاق بزرگ رو ندارم، بعد از حدود چهل دقیقاً محمد جلوی یک آرایشگاه ترمز زد و با مهربونی گفت:
- عروسکم رسیدیم وقتی که رفتی بالا یک خانومی هست به‎نام آناهید اسم خودتو بهش بگو خودش بقیه رو برات انجام میده.
نفس عمیقی کشیدم، خیلی کلافه بودم ولی چیزی به روی خودم نیاوردم چون دلم نمی‎خواست ناراحتی محمد رو ببینم، آروم گفتم:
- باشه عزیزم ممنونم برای این همه مهربونیت.
در ماشین رو باز کردم خواستم که پیاده بشم محمد تک ‎خنده‎ای کرد و گفت:
- کجا خانوم.
برگشتم و بهش که نگاه کردم دیدم یک کارت عابر بانک دستش هست با دودلی نگاهش کردم نمی‎دونستم بگیرم ازش یا نه دروغ چرا یکم برام سخت بود، محمد دید دارم همین‎جوری مثل بز کوهی نگاهش می‎کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #42
بدجوری توی فکر رفتم، صمیمت بین آناهید و محمد داشت بدجوری روی اعصابم می‎‎‎‎‎‎‎‎رفت، با این که الان هیچ ربطی دیگه به من نداشت و اون داداشم حساب می‎‎‎‎‎‎‎شد ولی تعصب خواستی بهش داشتم و دلم می‎‎‎‎‎‎‎خواد که سر آناهید رو بکنم ولی خوب نباید از الان واکنشی نشون بدم چون برام بد تموم میشه، این محمدی که من می‎‎‎‎‎‎‎شناسم تا من رو به خونه لیلا نبره ول نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنه، اونجا هم محمد و صمر رو می‎‎‎‎‎بینم و توی روحیه‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎م خیلی تأثیر می‎‎‎‎‎‎ذاره و من نباید بزارم این اتفاق برام بیفته، با صدای آناهید به خودم اومدم.
- عزیزم دنبال من بیا تا بریم اتاق مخصوص میکاپ.
از روی صندلی بلند شدم و سرم رو به نشونه باشه تکون دادم، آناهید رفت سمت راست سالن که سه‎‎‎‎‎‎تا در داشت، در وسطی رو باز کرد و داخل شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #43
محمد با خنده و مهربونی گفت:
- خوشگلِ محمد، باور کن اگه از اون خدایی بالا سریم نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎ترسیدم، دستت رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گرفتم باخودم می‎‎‎‎‎‎‎‎بردم.
آخ از دست تو محمد من کم دلم خونه توهم با این حرف‎‎‎‎‎‎‎‎هات داغون‎‎‎‎‎‎‎‎ترم کن، شعر بیتی از مولانا که عاشقانه بود و خیلی دوست داشتم رو آروم زمزمه کردم.
- ای در دل من میل و تمنا همه تو و ندر سـر من مایه سودا همه تو... رچند به روزگار در می‌نگرم... امروز همه تویی و فردا همه تو.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره گفتم:
- محمدم به همون خدایی که می‎‎‎‎‎‎‎‎پرستی اونقدری حالم داغونه که نگم بهتره، بیا فراموش کنیم هرچی که گذشته، بیا فکر کنیم از اولش خواهر برادر بودیم این‎‎‎‎‎‎‎جوری خیلی بهتره.
محمد آهی کشید و با بغضی که از صداش معلوم بود گفت:
- باشه، اماّ از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #44
اماّ مگه این فکرها لحظه‎‎‎‎‎‎ای از سرم بیرون میرن، فقط خدا به دادم برسه، این صمری که من می‎‎‎‎‎‎‎شناسم خیلی مارمولک‎‎‎‎‎‎‎تر از اونی هست که فکرشو بکنی ولی ذهنم خیلی درگیره که محمد می‎‎‎‎‎‎خواد چیکار کنه، حالا من اون‎‎‎‎‎‎‎قدرهاهم لجباز نیستم سریع خودم رو با شرایط می‎‎‎‎‎‎‎‎تونم وقف بدم ولی این محمدی که من می‎‎‎‎‎‎‎‎‎شناسم حالا حالا کنار نمیاد و خداخودش رحم کنه، اوف این میکاپ‎‎‎‎‎‎کارشون هم که نمیاد زود کارش رو شروع کنه، با صدای زنگ گوشیم روی صندلی نشستم و گوشیم رو از روی میز برداشتم که با دیدن اسم خاله افسانه لبخندی روی لب‏‎‎‎‎‎‎‎‎هام اومد، درسته خاله واقعیم نبود و یکی از دوست‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های مامان‎‎‎‎‎‎‎ سهیلا بود ولی میونه‎‎‎‎‎‎‎‎ی خیلی خوبی باهاش داشتم، گوشی رو برداشتم و گذاشتم دم گوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا