متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تناقض عشق | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 2,657
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #21
در رو هل دادم و رفتم تو. در نشیمن باز شد و مادرم با صورت گریون اومد سمتم؛ رو به روم ایستاد و گفت:
- دخترم قربونت برم، کجا بودی نگرانت شدم؟ خشایار گفت که دیشب از ویلا رفته بودی!
رفتم جلو و مادرم رو بغل کردم، بوی عطر تنش رو محکم بو کردم.
- مادر چی شده؟ کی دختر یکی یدونه‌م رو اذیت کرده؟
از آغوش مامان اومدم بیرون و با لبخند گفتم:
- هیچ اتفاقی نیفتاده مامان؛ تو فکرکن اصلاً همچین موضوئی وجود نداشته، اصلاً مگه من جایی رفته بودم؟ من که چیزی نمی‌دونم. بریم خونه خودمون دلم برای بابا آرشم تنگ شده.
مامان اشک توی چشم‌هاش جمع شد و پشونیم رو بوسید.
- آره دخترم هیچ اتفاقی نیفتاده، تو خودت رو ناراحت نکن عسلم. آره بذار زنگ بزنم تاکسی بیاد؛ بریم خونه‌مون الان هاست که بابات از سر کار بیاد .
- باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #22
- اگه کار به دادگاه بکشه، تو کدوم خانوادت رو انتخاب می‌کنی؟
- من فقط یک خانواده دارم؛ اونم شما هستید وگرنه من خانواده‌ای دیگه ندارم.
بابابزرگ لبخندی زد و گفت:
- می‌دونستم که نمک نشناس نیستی دخترم.
تا اومدم حرف بزنم در اتاق باز شد و مامان بزرگ اومد داخل.
- نازنین دخترم تاکسی دم‌ در منتظره.
از روی مبل بلند شدم و رو به بابابزرگ گفتم:
- من فعلاً برم باباجون، تا بعد خدانگه‌دار.
- خدانگه‌دار، دخترم.
رو به مامان‌بزرگ هم گفتم:
- خداحافظ، مامان جون.
- خدانگه‌دار عسلم.
لبخندی زدم و از اتاق زدم بیرون.
رفتم سمت حیاط، مامان منتظر وسط حیاط ایستاده بود؛ با دیدن من لبخندی زد و با خنده گفت:
- حالا خوبه برای سلام کردن رفتی وگرنه برای صحبت کردن، سه ساعت دیگه می‌اومدی.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- خخ وا مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #23
من تمام بچگیم رو توی این حیاط با صفا گذروندم، این‌جا قددکشیدم و این‌جا معنی زندگی کردن رو یاد گرفتم...اگه تمام دنیا رو بهم بدن و بگن برو خونه لیلا زندگی کن و این‌جا رو ترک کن، قبول نمی‌کنم که هیچ، تازه یک چیزی هم میدم و میگم دست از سرم بردارید.
با صدای مامان سرم رو بالا گرفتم.
- دخترم بیا داخل شربت درست کردم.
- باشه مامان الان میام.
از لب حوض بلند شدم و رفتم داخل خونه. چادرم رو در آوردم و آویز چوب لباسی کردم؛ رفتم سمت یکی از مبل‌ها و نشستم. مامان هم با یک سینی که دوتا لیوان شربت آبلیمو داخلش بود، اومد داخل نشیمن.
- دستت طلا مامان واقعاً تشنه‌م بود.
- نوش‌جونت دخترم.
مامان سینی رو گذاشت روی میز عسلی و خودش هم نشست روی یکی از مبل‌ها.
- نازنین دخترم؟
- جانم مامان؟
- میگم‌ اگه خدای نکرده تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #24
"کجا باید برم، یک دنیا خاطره‌ت، تورو یادم نیاره؟
کجا باید برم، که یک شب فکر تو منو راحت بزاره؟
چه کردم با خودم، که مرگ و زندگی برام فرقی نداره؟
محاله مثل من، توی این حال بد، کسی طاقت بیاره."
چشم‌هام کم‌کم گرم خواب شدن.
***
روی حوض، وسط حیاط نشستم و دست‌هام رو کردم داخل آب حوض؛ از خنکی آب، لبخند روی لب‌هام اومد.
صدای در خونه من رو از افکارم درآورد. از روی لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در حیاط و در رو باز کردم؛ سه‌تا مأمور پلیس بودن. یکی از مأمورها گفت:
- منزل آقای نوری؟
- بله اتفاقی افتاده آقا؟
- پدرت خونه است؟
- بله خونه هستن. پدرم چه‌کار کردن آقا؟
- تشریف بیارین آگاهی معلوم میشه. به پدرت بگو بیاد دم‌ در.
- باشه، چند لحظه صبر کنید.
سریع رفتم سمت خونه و وارد نشیمن شدم. بابا روی یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #25
- ساعت چنده، مامان؟
- دوازده ظهره دخترم، از دیروز یک‌بند خواب بودی، برای شام هم اومدم بیدارت کنم، خواب بودی منم دلم نیومد.
لبخند کم‌جونی زدم و گفتم:
- ممنونم مامان.
مامان گونه‌م رو کشید و خنده‌ای کرد .
- کار خاصی نکردم عسلم، وظیفه‌اس.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
- پاشو دخترم ناهار آمادس تا تو دست و صورتت رو بشوری، منم میز رو چیدم.
- باشه مامان.
از روی تخت اومدم پایین، مامان هم بلند شد و از اتاق رفت بیرون، رفتم سمت دست‌شویی.
به صورت خودم توی آینه نگاه کردم، رنگ صورتم به خاطر استرس خواب پریده بود و زیر چشم‌هام گود شده!
چشم‌های عسلیم این روزها پرنگ‌تر شده بودن؛
بازهم خاطرات محمد توی ذهنم مرور شد.

***
دوسال قبل
یکم رژ قهوه‌ای زدم و شالم رو سرم کردم، یک نگاه کلی به خودم توی آینه انداختم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #26
" از این دیوونه‌گی اصلا قبول هرچی بگی.
دل از احساس تو حظ کرد.
من که دورم از همه یک تو باشی بسمه.
این حس خوب لعنتی وقتی با من هم صحبتی
حالمو خیلی، عوض کرد.
قبل از تو هیج وقت، بعد از تو هیچ‌کس.
جانم نشد یارم نشد، هی دل ای دل هی دل.
بارون و عطرت من زیر چترت.
آروم بشم آرامشم هی دل ای دل ای دل ."
(شاهین بنان، صداش کنی)
بعد از نیم‌ساعت جلوی یک کافی‌شاپ کلاسیک ماشین رو نگه داشت.
- نازنین عسلم تو پیاده شو، تا من ماشین رو پارک کنم.
- باشه.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، در ماشین رو بستم و رفتم سمت خیابون و منتظر محمد ایستادم.
محمد با یک‌فرمون ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد، اومد سمتم و با لبخند گفت:
- بریم لیدی زیبا؟
- اوکی آقای زشت.
محمد خنده‌ای کرد و گفت:
- نه دیگه نداشتیم‌ما؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #27
- نه فعلاً دوتا دارم ولی اگه لازم شد، سه‌تا هم میشه.
- خوب همین دوتا رو بگو.
- اوم، اولیش این که دوست‌دارم چادر سرت کنی و دومیش هم (دستش رو کرد داخل کتش و یک جعبه کوچیک قرمز مخملی در آورد)این انگشتر رو همیشه دستت کنی، چون دوست‌دارم همه بدونن که مال منی.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، چادر سرم می‌کنم، چون مشکلی باهاش ندارم ولی آقامحمد شما فکر این جاش رو نکرده بودی!
- کجاش؟
- اگه بابام انگشتر رو توی دستم دید، بگم برای کیه، اصلاً چی‌بگم؟
محمد اشاره‌ای به خودش کرد و با نیش‌باز گفت:
- پس من این‌جا حکم چی رو دارم، دقیقاً، خوب قرار که نیست تا آخر عمر دوستی‌مون از خانواده هامون پنهان بمونه؟
- آره ولی من خجالت می‌کشم به بابام چیزی بگم.
- اون‌رو بسپار به من.
ضربه آرومی به گونه‌م زدم و با تعجب گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #28
یادم باشه که ازش بپرسم، چرا جلوی دوستی من و محمد رو نگرفتی ؟
انقدر توی فکر بودم که، اصلا نفهمیدم کی ظرف‌ها رو شستم!
دست‌هام رو با حوله خشک کردم و رفتم سمت اتاقم تا به حلما زنگ بزنم.
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم، گوشی مو ورداشتم و شماره حلما رو گرفتم.
یک بوق..دو بوق..سه بوق.
صدای شاد حلما پشت گوشی پیچید.
- به‌به دختردایی بی‌معرفت خودم چه عجب یادی از ما کردی؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- به خدا این چند وقته اصلا وقت سر خاروندن هم نداشتم.
- هرکی ندونه فکر می‌کنه، چه‌کار ها می‌کنی کوه جابه‌جا کردی؟
- نه دختر عمه، از کوه هم سنگین‌تر.
- تعریف کن ببینم چه خراب کاری ها باز کردی.
با خنده گفتم:
- این یکی قضیه خراب کاری، زیر سر من نبود به خدا.
- خخ باشه حالا تعریف کن ببینم چی‌شده.
- قصه‌ش درازه پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #29
گوشی رو قطع کردم، دیگه حوصله کتاب خوندن هم ندارم، کتاب رو برداشتم و گذاشتم سرجاش به ساعت نگاه کردم فعلاً ۳:۲۵ دقیقه بود، تا ساعت شیش خیلی مونده بهتره برم یک دوش بگیرم، لباس‌ها رو کندم و انداختم داخل سبد لباس چرک‌ها، دوش‌آب رو باز کردم و رفتم زیرآب، شامپو رو برداشتم و یکم ریختم کف دستم و موهام رو شستم، چندبار دیگه این کار رو انجام دادم، لیف رو برداشتم و با صابون یکم کفی کردم.
***
حوله رو دور بدنم پی‌چیدم و از حموم اومدم بیرون، رفتم سمت کمد لباس‌هام و درش رو باز کردم، یک ساپورت مشکی و یک تیشرت لیموی که طرح‌های عروسکی خیلی نازی داشت، برداشتم و انداختم روی تخت؛ رفتم سمت صندلی میز توالت و نشستم، شونه رو از روی میز برداشتم و موهام رو شونه کردم و یکم لسیون زدم.
بلند شدم و رفتم سمت لباس‌هام اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #30
مامان‌سهیلا با یک لیوان آب‌پرتغال اومد، داخل نشیمن و رفت سمت لیلا.
- لیلاخانوم بفرمائید بخورید، حالتون رو جا میاره .
- ممنون ولی تنها چیزی که الان حال من رو جا میاره، اونم اینه که بتونید تمام اون حسرت‌هایی
که‌ من و شوهرم خوردیم رو بهمون برگردونید.
- لیلاخانوم اندازه یک‌دنیا شرمندم باور کنید، اگه می‌دونستم نازنین دختر شماست، نمی‌ذاشتم که شوهرتون آرزو به‌دل بمیره .
لیلا لیوان آب پرتغال رو از مامان گرفت و گفت:
- می‌دونم سهیلا من تورو خوب می‌شناسم، می‌دونم که آدم بدی نیستی ولی از محسن توقع همچین کاری رو نداشتم، رضا به محسن بیشتر از چشم‌های خودش اعتماد داشت.
مامان‌سهیلا رفت روی مبل کناری لیلا نشست و گفت:
- واقعاً نمی‌دونم چه‌جور جبران کنم.
محمد اومد سمت من خم شد، دم گوشم گفت:
- بریم اتاقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا