نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تناقض عشق | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 2,697
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #31
- چون دوستی دیگه میون من و تو نمونده، چون هربار این‌جور صدام می‌کنی.
قلبم نذاشت ادامه حرفم رو بزنم، انگشت اشاره اش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- هیس، هیچی نگو نازنین اگر هم کل دنیا فریاد بزنن، که تو مال من نیستی باز قلبم یک چیز دیگه‌ای میگه.
با صدای گرفته‌ای گفتم:
- ولی محمد خودت بهتر می‌دونی، من نمی‌تونم کنارت باشم ولی قلبم برات نزنه، پس خواهش می‌کنم هیچ وقت ازم نخواه که با شما توی یک خونه بمونم .
- چه جوری نخوام وقتی تمام روز و شب به فکر تو زندگی می‌کنم، چه‌جور می‌تونم بدون تو طاقت بیارم؟
- فکر کردی من نمی‌خوام پیش تو بمونم، من میگم نمی‌خوام ناخاسته من یا تو خدایی نکرده کاری بکنیم، که هیج‌جوره نشه جبران کرد .
محمد غمگین گفت:
- تو بیا من قول میدم ده متریت رد نشم، اصلاً ناهار و شامم هم توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #32
- جانم؟
- یادته وقتی که می‌خواستی بیای دنبالم، بهت می‌گفتم چندتا کوچه بالاتر وایستا که در و همسایه یک وقت نبیننت.
محمد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آره، مگه میشه یادم بره.
دیگه حرفی میان‌مون رد و بدل نشد، از پنجره به بیرون خیره شدم؛ امروز برعکس شانس من ترافیک سنگینی توی اتوبان بود.
- محمد ببخشید توی زحمت انداختمت، آخه ترافیک سنگینی هست.
محمد اخم ریزی کرد و گفت:
- ببینم بچه این چه حرفیه، ما با هم دیگه این حرف‌ها رو داریم؟
خنده ریزی کردم و گفتم:
- من کجام بچه‌س؟
- هرچه قدر هم بزرگ بشی، بازم همون دختر بچه پانزده‌ساله‌ای هستی که من با یک نگاه اول عاشقش شدم.
زیر لب آهی کشیدم و غمگین گفتم:
- محمد نکن این کارو، نزن این حرف‌هارو که داغونم میکنی.
- چه‌کار کنم نازنین، مگه این قلب لعنتی حرف حالیش میشه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #33
- تو خودت جزعی از این خوانواده هستی، تازه تو باید واسشون خواهر شوهر بازی کنی.
با این حرف محمد لبخندی نشست روی لب‌هام، تصور این که من بخوام برای اون چهار تا عجوزه خواهر شوهر بازی کنم خیلی‌ خنده داره.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در ورودی کافی‌شاپ، در رو هل دادم و وارد کافی‌شاپ شدم؛ با چشم دنبال اون پت و مت گشتم، مثل همیشه خلوت ترین جا نشسته بودن، با قدم های آهسته به سمت‌شون رفتم، حلما زودتر متوجه من شد و با نگاهش یک چشم غره ریز به‌خاطر دیر اومدنم اومد، یکی از صندلی هارو کشیدم عقب و نشستم با لحنی که مثلاً خوشحالم گفتم:
- به‌به خانوم‌هایی خوشگل تهران.
فاعزه طبق معمول با لحنی که همیشه خدا چه توی شادی چه توی غم خوشحال بود گفت:
- به‌به به زشت ترین خانوم تهران.
از لحن گفتنش خندم گرفت وقعاً من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #34
فاعزه با خنده گفت:
- باز که تو زدی تو فاز شعر و شعار گفتن.
لبخندی زدم و گفتم:
- آرومم می‌کنه.
حلما با لحن شوخ و خنده دارش گفت:
- چرند نگو بابا، مردم پنج تا شیش تا قرص آرامبخش می‌خورن آروم نمی‌شن، بعد تو با دوتا شعر بی‌خود ادعا آروم بودن می‌کنی؟
تا خواستم جوابش رو بدم صدای سلام کردن محمد اومد.
- سلام دخترا.
فاعزه و حلما همزمان باهم گفتن:
- سلام علیک.
محمد تک خنده‌ای از هماهنگ بودن این پت‌ومت کرد و نشست روی صندلی کافه.
همه به همه داشتن نگاه می‌کردن، برای این که سکوت بشکنه با لبخندی که توش صد‌تا بغض داشت گفتم:
- خوب دخترا با محمد که قبلاً آشنا شدین، الان تبدیل شده به بردارم.
با این حرفم محمد آهی کشید و گفت:
- حالا این حرف‌هارو ولش، من اومدم بگم که حلما خانوم و فاعزه خانوم فردا یک جشن برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #35
صدای دلنشین خواننده که اسمش رو نمی‌دونستم توی فضای ماشین پیچید.

مَن دِلم شِکسته از خیلیا، آخه پَس روزای خوب کی میاد.
از دَر و دیوار بَرام هی میاد، هِی میاد، یه جوری غرق شُدن کشتیام،که مَحاله از تو گل دَر بیاد، این روزا عاشق شدن دل می‌خواد، دل می‌خواد…”
با گوش کردن هر متن آهنگ قطره اشکی از چشم‌هایم جاری می‌شدن نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم خواننده برای شرح زندگی من این آهنگ رو خونده!
تحمل گوش دادن بقیه آهنگ رو نداشتم دستم رو دراز کردم و ضبط رو کلاً خاموش کردم؛ نگاهی به محمد انداختم، معلوم بود عصبی هست و داره به زور جلوی خودش رو میگره که فریاد نزنه، لبم رو با زبونم تر کردم و با صدای خفه‌ای که خودم به‌زور می‌فهمیدم گفتم:
- حالت خوبه؟
محمد همون‌جور که داشت جلوش رو نگاه می‌کرد گفت:
- نه، خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #36
زیر‌لب چشمی گفتم و بدون هیچ حرف دیگه‌ای رفتم سمت آشپز‌خونه؛ رولت هنوز توی فر بود، دستکش‌های مخصوص رو دستم کردم و ظرف پیرکس که داخلش رولت بود رو از فر آوردم بیرون، گذاشتمش روی کابینت و دوتا سینی متوسط برداشتم و رولت‌ها رو هر کدوم رو گذاشتم داخل یک سینی، چاقوی مخصوص رو هم برداشتم و برش‌‌های متوسطی زدم که موقعِ خوردن سر میز راحت‌تر بشه برداشت، در یخچال رو که باز کردم دیدم مامان‌ سهیلا سالاد‌ ماکارنی هم درست کرده، با دیدنش چشم‌هام برق زد چون من عاشقش بودم، سالاد‌ ماکارانی‌ها رو هم کشیدم داخل دو تا ظرف سفید مربع شکل و رفتم سر قابلمه سوپ، به‌به عجب بویی هم داشت، ظرف بزرگ سوپ‌خوری رو برداشتم و سوپ‌شیر رو ریختم داخلش، سنگینی نگاه کسی رو روی خودم حس کردم، سرم رو گرفتم طرف در ورودی آشپزخونه و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #37
من چه‌طور می‌تونم این فرشته رو ترک کنم برم جای دیگه زندگی کنم، واقعاً تو این چندسالی که مامان سهیلا منو بزرگ کرد هیچ محبتی رو ازم دریغ نکرد بلکه بهترین محبت‌هارو یادم داد، نشستم و مامان سهیلا رو توی آغوشم کشیدم عطر تنش رو بو کردم، حس آرامش بهم می‌داد، با لحنی که توش هزاران حسرت و غم بود گفت:
- دخترم یعنی من از فردا دیگه تورو زیاد نمی‌بینم، یعنی هر صبح جفت چشم‌های عسلی تو نمی‌بینم؟
از بغل مامان سهیلا اومدم بیرون و با دوتا دست‌هام صورتش رو نوازش کردم و با صدای که تمام سعیم رو کردم نلرزه و ناراحت بودنم رو لو نده گفتم:
- نه مادر من، کی گفته این حرف‌هاتون به شما آخه من که تو و باباآرش رو یک‌ روز نبینم دق می‌کنم چه‌طور انتظار دارین ازتون دور باشم؟
اشک دور چشم‌های مامان سهیلا جمع شد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #38
آهی پر از حسرت کشید و با لحنی که خدا شاهده توی این چند‌سال که محمد‌ رو میشناسم به این غمگینی ندیده بودم، گفت:
- نازنین باور کن من یک‌درصد هم به صمر علاقه ندارم و مطمعن هستم اونم هیچ علاقه‌ای نداره چون یک‌بار از دهنش پرید گفتش منم به زور خانواده بوده که با تو ازدواج کردم، ما هیچ علاقه‌ای به‌همدیگه نداریم و فقط به‌خاطر خانواده هامون بوده که باهم ازدواج کردیم.
نمی‌دونم چرا از این که شنیدم هیچ علاقه‌ای به هم ندارن خوشحال شدم ولی خوب هیچ فرقی هم به حال من و محمد نمی‌کنه چون هیچ‌راه به هم رسیدنی نداریم که بخوایم برسیم، محمد که انگار چیزی یادش اومده یه دفعه از روی تخت بلند شد و سریع گفت:
- عسلم زود پاشو آماده شو که باید برسونمت آرایشگاه امروز کلی کار داریم.
پوفی کردم و با بی‌حوصله‌گی گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #39
محمد لبخند زورکی زد و گفت:
- نه عروسکم چیزی نشده.
منم زود بیخیال شدم چون گرسنگی دمار از روزگارم در آورده بود، تند‌تند برای خودم لقمه‌های کوچیک‌کوچیک گرفتم و می‌خوردم، لیوان چایی شیرینم‌ رو هم برداشتم و یک قُلوپ خوردم، بعد از خوردن کامل سفره خخ سرم رو گرفتم بالا و خواستم به محمد بگم که بریم که با شیش‌تا چشم پر تعجب رو‌به‌رو شدم، با لحن پر خنده‌ای گفتم:
- چیزی شده، تا حالا یک آدم درحال صبحانه خوردن ندیدین؟
سه‌تاشون زدن زیر خنده بابا‌آرش با لحنی که پر از خنده بود گفت:
- چرا دخترم دیده بودیم، منتها انگار چندسالی بود که چیزی نخورده بودی، عزیزکم چرا گرسنه‌ت بوده به مامانت نمی‌گفتی تا برات چیزی آماده کنه؟
یک‌تای ابروم رو انداختم بالا و منم لبخندی زدم و گفتم:
- خوب راستش خیلی مزه داد چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,242
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #40
با کلافه‌گی که به جونم افتاده بود سعی در پنهانش داشتم، با خدافظی کوتاه از مامان و بابا همراه محمد به بیرون رفتیم، ماشین محمد کمی پائین‌تر از خونه پارک شده بود،
محمد با لحن که هیچ‌وقت ازش ندیده بودم و عصبانیتی که سعی در پنهانش داشت گفت:
- نازنین، دوست ندارم به هیچ‌وجه بدون چادر ببینمت، گزینه دوم این‌که از حالا به بعد فهمیدی که آرش پدر واقعی تو نیست و لزومی نداره که حتماً ببوسیش.
اوه الان فهمیدم اخم سر میز محمد به چه دلیلی بود با لحن پر از آرامشی که داشتم و می‌خواستم محمد رو آروم کنم گفتم:
- اولی که گفتی چشم و اماّ دومی، اون اگر‌چه بابای واقعی من نیست ولی از یک پدر هم برام بیشتر پدری کرد و اون بود که من رو بزرگ کرده و پس دلیلی نداره.
محمد نذاشت که من ادامه حرفم رو بزنم و با صدایی که از خشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا