متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تناقض عشق | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 2,657
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #11
سمت مامان‌بزرگ رفتم، مامان‌بزرگ هم یک فنجان برداشت و تشکر کرد.
بعد سمت بابا و مامان رفتم.
خودم هم برداشتم و رفتم روی مبل نشستم که بابا گفت:
- دخترم ما دیگه بریم؛ تو هم پیش باباجون این‌ها بمون.
- آره دخترم ما رفتیم.
- باشه مامان‌جون برید.
بابا و مامان از جاشون بلند شدن؛ منم بلند شدم تا بدرقه شون کنم.
بعد از این که مامان و بابا رو راهنمایی کردم دوباره سمت نشیمن رفتم، فقط بابابزرگ نشسته بود.
- آقاجون، مامان‌بزرگ کجا رفت؟
- خسته بود دخترم؛ رفت که بخوابه.
لبخندی زدم و سرم رو به نشانه باشه تکون دادم.
بابابزرگ‌ به بغل دستش اشاره کرد و گفت:
- دخترم بیا این‌جا بشین، می‌خوام باهات صحبت کنم.
- باشه.
رفتم سمتش و طبق حرفش رفتم بغلش نشستم، بابابزرگ لبخندی زد و گفت:
- دخترم می‌خوام چیزهای رو بهت بگم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #12
- آره دخترم الان برو، قبل از این مادرت بفهمه و جلوم رو بگیره.
- باشه بابابزرگ الان میرم اماده می‌شم؛ فقط ببخشید یک سوال؟
- بگو دخترم؟
- چرا می‌خواهید که به من بگید؟
- چون زیر دین هستم. دخترم نمی‌دونی چه‌قدر بده که زیر دین باشی؛ برو خودت می‌فهمی چرا گفتم زیر دینم.
- باشه آقا‌جون.
از جام بلند شدم و رفتم از توی آشپزخونه چادرم رو برداشتم، سرم کردم و کیف و گوشیم رو برداشتم و دوباره سمت نشیمن رفتم؛ بابابزرگ با دیدنم گفت:
- دخترم برو خشایار توی حیاط منتظرت هست.
- باشه آقاجون.
سمتش رفتم و گونه‌ش رو بوسیدم. سمت حیاط رفتم؛ خشایار به در ماشین تکیه داده بود؛ با دیدن من تکیه‌ش رو از ماشین برداشت و در عقب رو برام باز کرد؛ سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم و نشستم. خشایار در عقب رو بست و پشت فرمون نشست؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #13
دقیقا رفتم زیر درخت و خم شدم که با دستم زمین رو بکنم، که یادم افتاد من انسانم؛ نه حیون که زمین رو با دست بکنه، با این فکرم خندم گرفت.
ای خاک تو سرت دختر، با این فکرهای احمقانه‌ت.
اومدم برم سمت ویلا که چشمم به یک کلبه کوچیک ته باغ افتاد.
شاید کلنگ یا بیل بتونم از اون جا پیدا کنم، رفتم سمت کلبه؛ نگاهی بهش انداختم، معلوم بود که خیلی قدیمی هستش، درش رو هل دادم که به راحتی باز شد؛ تمام داخل کلبه رو خاک گرفته بود.
آهسته رفتم داخل که با دیدن بیل و کلنگ نیشم باز شد، خوب خداروشکر خدا باهام یار بود و قدم اول رو رفتم.
سمت بیل و کلنگ جفت‌شون رو برداشتم و از کلبه رفتم بیرون؛ دوباره رفتم سمت درخت.
به زیر درخت که می‌رسم شروع می‌کنم به کندن.
به هر سختی و بدبختی بود زمین رو کندم، که به یک صندوقچه کوچیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #14
قلبم داشت مثل گنجشک می‌زد. اشک‌هام صورتم رو پر کرده بود! نفسم بالا نمی‌اومد. باورم نمی‌شد. امکان نداره من دختر یکی‌یدونه مامان سهیلا و بابا آرشم نباشم! یعنی اون همه... من و محمد اشتباه بود؟ یعنی ما باهم ...؟ آخ محمد اگه بفهمی چه بلایی آسمونی سرمون اومده کمرت می‌شکنه.
سمت گوشیم رفتم و روشنش کردم؛ سریع شماره محمد رو گرفتم. یک بوق... دو بوق... سه بوق. صدای محمد پشت گوشی پیچید.
- الو
با هق‌هق گفتم:
- الو محمدم، کجایی؟
محمد با نگرانی گفت:
- چی شده نازنین؛ اتفاقی افتاده؟
- اتفاق، بدبخت شدیم؛ اون همه روزایی که باهم دوست بودیم گناه بوده؛ گناه کبیره. می‌فهمی محمد؟
- چی‌میگی نازنین؟ نگرانم نکن قربونت برم بگو چی شده؟
گریه نمی‌ذاشت حرف بزنم.
- عروسکم چرا گریه می‌کنی؟ چی‌شده مرگ من بگو دختر از نگرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #15
عروسم و پسرم می‌شد واضح دید. منم خوشحال بودم از خوشحالی شون؛ ولی از طرف دیگه‌ای عذاب وجدان دست از سرم برنمی‌داشت. رضا یکی از دوست‌های صمیم بود؛ درسته که از من خیلی کوچیک‌تر بود ولی خیلی با هم دوست‌های خوبی بودیم. هربار که از بچه از دست رفتش می‌گفت و افسوس می‌خورد، من تازه به اشتباهی که کردم پی می‌بردم. یک ماه قبل از این‌که بمیره اومد پیشم؛ حالش اصلا خوب نبود. بهش گفتم رضا راحت‌باش می‌تونی پیشم دردل کنی؛ با حال زار و داغون بهم گفت محسن من همیشه خواب دخترم رو می‌بینم، احساس می‌کنم زندس داره نفس می‌کشه، احساس می‌کنم هرشب می‌خوابِ و هر صبح بیدار میشه. اون شب خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا همه چی رو بهش نگم. اون شب خیلی عذاب کشیدم؛ تا دم‌دم‌های صبح رضا گریه کرد و رفت. همون روز زیر نور آفتاب تازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #16
سهیلا و آرش هیچی در مورد موضوع، این‌که تو دختر رضا خدابیامرز هستی نمی‌دونستن. می‌دونم، شاید نتونی من رو ببخشی؛ توقعی هم برای بخشش ندارم دخترم فقط یک چیزی رو برای آخرین بار ازت می‌خوام؛ اونم اینه که پسرم و عروسم رو هیچ‌وقت تنها نذاری، چون من شاهد تک‌تک اون روزها بودم، که از دل و جون برات مایع می‌ذاشتن و عاشقانه دوستت داشتن. دوست‌دار شما پدربزرگ محسنت.
کاغذ رو با عصبانیت انداختم اون‌ور، می‌دونستم مامانم و بابام این کار رو در حق هیچ‌کس نمی‌کنن، باز هم صورتم از اشک‌ها پر شدن. آخ که چه‌قدر الان دلم می‌خواد همه چی فقط یک شوخی مسخره باشه،‌ ولی بدی این بود که واقعیت داشت! یک چیزی به ذهنم رسید؛ اگه من خواهر محمد هستم؛ پس چرا هیچ شباهتی به محمد ندارم؟
محمد چشم ابرو مشکی و صورت گرد، که کمی سبزه‌س...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #17
- یادته گفتی، وقتی پنج سالت بوده؛ مادرت یک دختر باردار بوده که مرده به دنیا اومده؟
- آره یادمه، ولی آخه اون چه ربطی به تو داره؟
- اون بچه مرده به دنیا نیومده؛ دزدیده شده بود.
محمد با تعحب گفت:
- چی، تو از کجا می‌دونی‌، کی بهت گفته؟
- باشه آروم باش، همه چی رو توضیح میدم.
- باشه بگو.
همه موضوع سیر تا پیاز رو برای محمد تعریف کردم، محمد سر جاش خشکش زده بود؛ دهنش رو باز می‌کرد که حرف بزنه ولی دوباره دهنش رو می‌بست.
- می‌دونم شوک زده شدی، ولی این یک حقیقت تلخی هست، که باید قبولش کنیم، چه بخواهیم چه نخواهیم.
محمد یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید؛ غمگین نگاهم کرد زیر لب زمزمه کرد:
- کجا باید برم، یک دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره؟
بغض بدی گلوم رو در بر گرفته بود، آب دهنم رو به سختی قورت دادم تا بلکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #18
عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم:
- چیه، فکر می‌کنی فقط خودت عاشقی، فکر می‌کنی فقط خودت داری عذاب می‌کشی، یعنی فقط قلب خودت داره داغون میشه؛ بابا بفهم به ولله که منم داغون شدم حتی بیش‌تر از تو.
محمد اومد جلوتر و روبه‌روم ایستاد محکم بغلم کرد.
- باشه قربونت برم گریه نکن.
- محمد؟
- جان محمد؟
- می‌دونم سخته، می‌دونم باید بگی ولی میشه به مادرت موضوع رو نگی؟
محمد من رو از آغوشش آورد بیرون و به چشم‌هام خیره شد.
- مادرت نه، مادرمون، دوماً آخه خوشگلم مگه میشه خودت بگو، اصلاً تو خودت رو بذار جای من؟
- باشه؛ ولی قول بده نذاری از خانوادم شکایت کنه.
محمد لبخند مهربونی زد و گونه‌م رو نوازش کرد .
- چشم خانومی.
- بی بلا.
***
یک روز بعد
چادرم رو سرم کردم و رو به محمد گفتم:
- من حاضرم بریم.
- باشه؛ گلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #19
- من نمی‌دونستم نفس مامان وگرنه نمی‌ذاشتم این اتفاق‌ها بی‌افته.
- می‌دونم مامان، می‌دونم فعلاً من قطع کنم؛ بعد زنگ می‌زنم، تو هم نگران نباش قربونت برم.
- الهی فدات شم، قند عسل مامان خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم داخل کیف، به نیم‌رخ محمد خیره شدم، نگاه سنگینم رو که متوجه شد بهم نگاه کرد!
- نازگلم.
- بله؟
- میشه یک چیزی ازت بخوام؟
- تا ببینم چی هست!
- میشه بیای خونه من و با مامان زندگی کنیم؟
تک‌خنده عصبی کردم و گفتم:
- تو دیوونه شدی محمد، بیام اون‌جا که هر روز قیافه نحس صمر رو ببینم، بیام که چی بشه‌ هان؟ خودت بگو فکر کردی می‌تونم طاقت بیارم؟
- می‌دونم سخته، می‌دونم تحملش غیرقابل توصیفه، ولی تورو‌خدا بذار مامان هجده‌سال از دخترش دور بوده، حداقل بقیه عمرش رو با دخترش زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #20
رفتم سمت یکی از مبل‌های تکی و نشستم.
آهی از حسرت کشیدم، چی می‌شد من و محمد خواهر برادر نبودیم؟ مگه چی‌ می‌شد که هیچ کدوم، از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد؟ کاشکی خواب باشم و همه این اتفاق‌ها یک کابوس وحشتناک، ولی همه چی از واقیعت هم شفاف تره.
با صدای قدم‌های آشنای محمد سرم رو گرفتم بالا که با لیلا [همون مادر واقعی بنده] چشم تو چشم شدم.
- سلام.
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- علیک سلام‌.
محمد رو به لیلا کرد و گفت:
- مامان بشین، می‌خوایم با نازنین موضوئی رو بهت بگیم.
لیلا مشکوک نگاهمون کرد و نشست روی مبل‌رو به روی من، محمد هم نشست روی یکی از مبل‌ها. منم نشستم روی همون مبل خودم، که اول نشسته بودم.
- خوب می‌شنوم .
محمد تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
- من و نازنین، الان داریم از ساری میایم.
لیلا پوزخندی زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا