- ارسالیها
- 388
- پسندها
- 2,225
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #11
سمت مامانبزرگ رفتم، مامانبزرگ هم یک فنجان برداشت و تشکر کرد.
بعد سمت بابا و مامان رفتم.
خودم هم برداشتم و رفتم روی مبل نشستم که بابا گفت:
- دخترم ما دیگه بریم؛ تو هم پیش باباجون اینها بمون.
- آره دخترم ما رفتیم.
- باشه مامانجون برید.
بابا و مامان از جاشون بلند شدن؛ منم بلند شدم تا بدرقه شون کنم.
بعد از این که مامان و بابا رو راهنمایی کردم دوباره سمت نشیمن رفتم، فقط بابابزرگ نشسته بود.
- آقاجون، مامانبزرگ کجا رفت؟
- خسته بود دخترم؛ رفت که بخوابه.
لبخندی زدم و سرم رو به نشانه باشه تکون دادم.
بابابزرگ به بغل دستش اشاره کرد و گفت:
- دخترم بیا اینجا بشین، میخوام باهات صحبت کنم.
- باشه.
رفتم سمتش و طبق حرفش رفتم بغلش نشستم، بابابزرگ لبخندی زد و گفت:
- دخترم میخوام چیزهای رو بهت بگم،...
بعد سمت بابا و مامان رفتم.
خودم هم برداشتم و رفتم روی مبل نشستم که بابا گفت:
- دخترم ما دیگه بریم؛ تو هم پیش باباجون اینها بمون.
- آره دخترم ما رفتیم.
- باشه مامانجون برید.
بابا و مامان از جاشون بلند شدن؛ منم بلند شدم تا بدرقه شون کنم.
بعد از این که مامان و بابا رو راهنمایی کردم دوباره سمت نشیمن رفتم، فقط بابابزرگ نشسته بود.
- آقاجون، مامانبزرگ کجا رفت؟
- خسته بود دخترم؛ رفت که بخوابه.
لبخندی زدم و سرم رو به نشانه باشه تکون دادم.
بابابزرگ به بغل دستش اشاره کرد و گفت:
- دخترم بیا اینجا بشین، میخوام باهات صحبت کنم.
- باشه.
رفتم سمتش و طبق حرفش رفتم بغلش نشستم، بابابزرگ لبخندی زد و گفت:
- دخترم میخوام چیزهای رو بهت بگم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر