نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 65
  • بازدیدها 4,558
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آئورا
نام نویسنده:
غزل نارویی
ژانر رمان:
#فانتزی، #عاشقانه
«به نام خدا»
کد رمان:۳۶۰۸
ناظر:
Sara_D Sara_D

U.png

خلاصه:

همه چیز بهم ربط داشت! این را وقتی فهمیدند که اشتباه یک موجود به کوچکی بند انگشت، سرنوشت کل سیاره را به سمت تباهی سوق داد.
داستان از جایی شروع می‌شد که شیشه عمرِ سوزان داشت به پایان خودش می‌رسید و به این سبب، حال بد گریبانش را گرفت به طوری که حتی توانایی انجام‌ کارهای شخصی‌اش از او سلب شده بود! خروج او از خانه گارودها، به شدت منع می‌شد؛ اما برخلاف این منع او خانه را ترک کرد و از آسمان به زمین رفت.


توضیحات:
آئورا: توهمی از نور، هاله نور،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

Łacrîmosã

نو ورود
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,346
پسندها
24,063
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Łacrîmosã

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

«دروغ‌گویی بیشتر از هرچیز به شکلات شباهت دارد. شاید اولش شیرین باشد؛ ولی بعد دندان‌درد امانت را می‌برد»

«فصل اول: ایستگاه خاطرات»
کم‌کم روز داشت تمام می‌شد، طوری که انگار روی هر تکه ابر، یک ملاقه سوپ گوجه ریخته بودند. ابرهای نارنجی و کثیف برای فردا باید حسابی شسته می‌شدند؛ به همین دلیل، خورشید وسایلش را جمع کرد و غزل خداحافظی‌اش را خواند. باید به نظافت ابرها برای طلوع فردا رسیدگی می‌کرد.
در همان حوالی روی آسمان‌های پر از ابر، یک تکه گوشت چروکیده و بد بو گوشه اتاق افتاده بود و هر چند دقیقه یک‌بار، صدای بوق کامیون می‌داد. محض رضای خدا یک ثانیه در آن خانه کوچکی که از ابر ساخته شده بود، زبان به دهان نمی‌گرفت! کارل، گاروِدِ سیاه‌پوست و جوان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #4
آن پسر حتماً باز هم آمده بود تا به وظایف ظاهراً مهمش رسیدگی کند. واقعاً که عقل نداشت! با دو جفت چشم باباغوری و یک عینک شکسته دقیقاً کجا تشریف می‌برد؟ هوا داشت تاریک می‌شد!
- کجا می‌رفتی احمق!
لوییس لنگ‌لنگان، عینکش را جابه‌جا کرد و لب گزید. اگر مغزِ فندقی توی سرش با آن ضربه پوچ نشده بود، باید خدا را شکر می‌کردند. چه می‌شد یک بار او را اینگونه بی‌رحمانه خطاب نکند؟
- میشه انقدر غرغر نکنی؟ اومده بودم به هم‌گروهی تیم‌فوتبالم، پیغام آقای اسمیت رو برسونم.
مکث کرد و کنار نرده‌های باغ خانه آقای فرانک نشست. رو به خواهرش که داشت پوزخند می‌زد و به دوچرخه تکیه زده بود، ادامه داد:
- عینکم شکسته؛ می‌تونی من رو تا خونشون ببری؟
چشمان مشکی لوسی که با یک خط مشکی بلند و گربه‌ای زیباتر شده بود، به اندازه دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #5
هوا دیگر تاریک شده بود و چراغ زرد اتاقک روی پشت‌بام از آن فاصله هم دیده می‌شد.
آن‌طرف خیابان، لوسی دوچرخه را کنار نیمکت چوبی روبه‌روی خانه آن‌ها گذاشت؛ بعد هم با یک پرستیژ مخصوص به چراغِ بزرگ بغل نیمکت تکیه زد. فیلم سینمایی برادر احمقش! کاش آن کله‌فندوقی لاقل لباسی درست می‌پوشید و آبرویش را جلوی هم‌تیمی‌اش نمی‌برد! شلوارک ورزشی سبز و لباس قرمز پاره‌پوره دیگر چه انتخابی بود! می‌دانست که بیشتر هم‌تیمی‌های لوییس، دقیقاً هم سن خودش هستند. حتم داشت هم‌تیمی آن احمق با دیدن خط چشم دل‌ربا و پاهای خوش‌تراشش، قلبش را دودستی تقدیم او می‌کند.
حشره‌های ریز و درشت، دور نور سفیدِ چراغ کنار نیمکت، چرخ و فلک بازی می‌کردند. درحالی که دم‌اسبی موهای فرش را مرتب می‌‎کرد با لبخندی شیطانی گفت:
- برو لوییس، برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #6
آن طرف خیابان، لوسی در چشم‌های نیتن زل زده بود و داشت سکته می‌کرد! نیتن؟ نیتن، هم‌کلاسی عجیب و غریب دبیرستانش، هم‌تیمی برادرش بود؟ خون در رگ‌هایش خشک شد و به سرفه افتاد. نیتن بی‌خیال زل زدن به آن دختر از خودراضی شد. درحالی که کلافه دست درموهای طلایی‌اش می‌کشید گفت:
- لوییس؟ چیزی نمیگی؟
لوییس لبخند زد و دندان‌های شلخته‌اش را به نمایش گذاشت. حالا دقیقاً به مرکز عسلی چشم‌های پسر رو به رویش خیره شده بود و حتی پلک هم نمی‌زد.
- آقای اسمیت گفت اگر فردا هم تیم پارکر رو لنگ بذاری، من رو به جای تو از صندلی ذخیره وارد تیم اصلی می‌کنه!
ابروهای زرد و کمرنگ نیتن بالا پرید. با آن مژه‌های زردش چندین مرتبه پلک زد و در آخر یک پوزخند را نثار آن کوچولوی گستاخ نمود. برای چنین خبری تا این‌جا آمده بود؟
لوییس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #7
گاه به این فکر می‌افتاد که کاش می‌شد یک چاقو برداشت و افتاد به جان مغزش! آن‌وقت او همه خاطرات قدیمی را متلاشی می‌کرد تا هرثانیه نفسش را تنگ نکنند. بالافاصله به اتاق مشترکش با نینا رفت و بعد، نردبان وسط اتاق کوچک با دیوارهای آبی‌ را بالا رفت تا به اتاقک روی پشت بام برسد.
وقتی از نردبان بالا می‌رفت، قلنج نردبان می‌شکست. با زبان بی‌زبانی می‌گفت:« ولم کن، من پیر شدم! پا روی پشت من نذار!»
به اتاقک که رسید، دربِ مربعی کف زمین را بست و فرش زرد را رویش گذاشت.
نورِ قرص ماه از میان شیشه‌های سقف به داخل می‌تابید و امّا ستاره‌ها... .
لبخندی عمیق، لب‌های باریکش را تا بناگوش کش داد. همیشه آن نقاط کوچک و سفید حس خوبی به وجودش القا می‌کردند و بعد از هر حس خوب، افکار آزار دهنده‌ای که در سرش جولان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #8
چند روز بعد از آمدن آن زن، سر میزِ شام در آشپزخانه کوچکشان، پدرش آن او را مادر جدید نیتن معرفی کرد. مگر می‌شد کسی جای فرشته چشم‌دریایی‌اش را بگیرد؟ دیوارهای خانه با کاغذدیواری‌های طلایی در آن لحظه مثل قفس بودند. کلارا، موهای قهوه‌ای لختی داشت و قد بلند، صورتش دراز بود. اکثراً روی لبش رژ‌هایی با رنگ‌های جیغ داشت. حتی رنگِ نگاه آن زن، نمی‌توانست به شفافیت چشم‌های مادرش باشد. ولی مهربانی‌اش به دل او نشست. چند ماه بعد باید به مدرسه می‌رفت.
اوایل همه چیز مرتب بود. کلارا تمام تلاشش را برای محافظت از لبخند روی لب او می‌کرد؛ اما ناگهان مصیبتی گریبان پدرش را گرفت. او ورشکسته شده بود. صبح تا شب گوشه خانه غصه می‌خورد روز به روز لاغر تر می‌شد. انگار توانایی هضم این همه بدبختی‌ را پشت سرهم نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #9
ابرهای خشمگین بارانی با سوت داور، کشتی گرفتن را آغاز کردند. هق‌هقش از اعماق وجود بیرون پرید. دلیل گریه‌هایش غم نبود، فقط ابرها بدموقع دعوا می‌کردند مگر نه؟ عروسک‌های اتاق غمگین‌تر از همیشه بودند، درست مثل او!
- نه، تو هیچ وقت این رو نمی‌فهمی! هیچ کس تاابد پیشت نمی‌مونه، تا ابد قرار نیست دیگران از تو محافظت کنند پس سعی کن شجاع باشی و برای خودت تلاش کنی!
جملات آخر را نعره زد. بعد گوشواره‌های نگین‌مشکی‌اش را با خشنی و بی‌رحمی جدا کرد و همان‌جا انداخت. از گوش‌های بی‌گناهش رودی از خون سرازیر شد.
وقتی چراغ را خاموش کرد و نیتن را درون اتاق تنها گذاشت، همه چیز تمام شد!
دقیقاً همان لحظه همه چیز به پایان خودش رسید. تاریکی پر بود از موجودات پلید. آن شب موجودات ترسناک طلسمش کردند و کسی نبود که تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,047
پسندها
55,487
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبح روز بعد، سرکلاس چرت می‌زد. تخته سیاه کوچکی که رویش اعداد ریاضی نوشته شده بود به آسمان شب می‌ماند. حسی درون گوشش می‌خواند:
- شب شده نیتن، بخواب!
باید درون چشمانش چوب کبریت می‌گذاشت. چندین بار سعی کرد مژه‌های زردش را به سمت بالا بکشد؛ اما فایده نداشت!
معلم برای تنبیه او را از کلاس بیرون فرستاد چون بار سوم بود که موقع سوال پرسیدن روی میزچوبی تک‌نفره خوابش می‌برد. نیتن ناچار پا به حیاط بزرگ مدرسه گذاشت. او آن‌قدر خسته و ناتوان به نظر می‌رسید که توجهی به گرمای آفتاب نکرد و روی یکی از پله‌های درب ورودی مدرسه خوابش برد.
در آن لحظه اگر روی سنگ هم دراز می‌کشید حس می‌کرد روی تشکی ابری خوابیده و خدمت‌کارها بادش می‌زنند.
همان‌طور که در عالم خواب و بیداری پرسه می‌زد، ناگهان حس کرد آستین لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا