• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 3,821
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
کاش کتاب شیمی را می‌آورد و باقی‌اش را می‌خواند. از دور ماریا را چند نیمکت جلوتر می‌دید. از اینکه او به انتهای کلاس فرار کرده بود، شوکه همان‌جا به زمین نگاه می‌کرد. در یک چشم بهم زدن، اخم کرد و سراسیمه به او نزدیک شد. نیتن به سرفه افتاد.
خشم اژدهای دوسر، یا اخم ماری کوچک؟ اژدها می‌دید! الان آتشش می‌زد!
- هی پسر! تو فکر کردی کی هستی که به من محل نمی‌ذاری؟
این را گفت و کفش‌های بندی‌اش را روی زمین کوبید.
- تو خیلی مغروری می‌دونستی؟
روی نیمکت کنار نیتن نشست. چرا آن پسرک انقدر بهت‌زده و عجیب بود؟ اخم‌های صورتش کم‌کم کنار رفتند. غمگین شد.
- من تازه به این کلاس اومدم، امیدوار بودم بتونم یکی رو پیدا کنم که دوستِ من باشه؛ ولی نمیشه!
چه واژه آشنایی، دوست؟ نیتن سیب گاز زده را کنار دفترسیمی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
دوچرخه زرد رنگ خیلی راحت او را همراهی کرد.
- دیر شد!
موقعی که می‌خواست با ماری عزیز دیدار کند، همه چیز، جادویی بود!
سوار دوچرخه بود و آرام پدال می‌زد. در آن خیابان، پنجره خانه هیچ‌کس نور نداشت. همه افراد ساکن آن‌جا در آن ساعت‌ها کم‌کم می‌خوابیدند و تک به تک نور زرد هر پنجره مثل شمعی کوچک خاموش می‌شد.
نوجوانی هفده ساله‌ای همچون نیتن در هیچ‌کدام از خانه‌های دور و ور زندگی نمی‌کرد. کوچه آن‌ها را یک مشت پیرمرد و پیرزن سالخورده تشکیل می‌دادند که مثل مرغ و خروس‌ها دم خداحافظی خورشید، می‌خوابیدند و باقی ساعت‌های پایانی روز را با خر و پف تمام می‌کردند. خیابان‌های آن محله تشکیل شده بود از خانه‌های دقیقاً شبیه به هم.
صدای ریز جیرجیرک‌ها از گوشه‌کنار خانه‌های متوالی و پرچین‌های گل‌گاری شده، یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
جغد پررو و گستاخ سرش را صد و هشتاد درجه چرخاند و به هوهو کردن ادامه داد. نکند حس می‌کرد خیلی خوش صدا است یا اینکه حشرات باغ کشته مرده آوازش هستند که کنسرت شبانه گذاشته بود؟ نیتن با ترس درونی‌ که داشت سرش را با تمام تأسف برای جغد تکان داد.
خانه آقای فرانک، یک سه طبقه با ساختاری استوانه‌ای شکل بود که سقف خیلی عجیبی داشت. این خانه دراز، در وسط گل‌ها و درختان ساخته شده بود و از خیابان پارکر، سمت جلویی باغ دیده می‌شد که با یک پرچین از خیابان جدا شده بود.
صدای آن پیرمرد در گوشش زنگ می‌زد. او همیشه به نیت می‌گفت:«تو باید باغبونی یاد بگیری تا بفهمی آسیب‌زدن به گل‌ها مثل شکستن قلب یه شاهزاده‌ست»
همه می‌گفتند آن‌جا شوم است، چون رنگ دیوارهای خانه مثل باقی ساختمان‌های اطراف رنگ سفید نداشت! برعکس،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
یکی از شاخه‌های قهوه‌ای درخت، کاملاً به دیوار پنجره ماری چسبیده بود و نیتن راحت می‌توانست روی چهارچوب پنجره بزرگ بنشیند.
- ببخش نیت، چراغ قوه روی تخت بود؛ ولی این چرخ لعنتی حرکت نمی‌کرد.
نیت موهای زرد و لختش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و بعد روی چهارچوب سفید پنجره نشست.
- سلام ماری، مشکلی نیست.
نه او دیگر نیتن کوچک و پرحرف بود، نه ماری شیطنت و شیرین‌زبانی گذشته را داشت. خیلی زود همه روزهای خوش دود شده بودند و رفته بودند هوا!
جهانشان سیگاری بود، همیشه شادی آدم‌ها را درون ریه‌هایش می‌کشید و می‌بلعید، در آخر دودش را با یک فوت می‌فرستاد هوا! نیت یکی از پاهایش را دراز کرد و دیگری را به شکل نود درجه درآورد، بعد هم دست چپش را روی آن گذاشت.
اتاق تاریک را فقط نور ماه روشن می‌کرد. یک تخت دونفره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
ماری جعبه را کوک کرد؛ وقتی رقص متوقف شد، دوباره و دوباره کوکش کرد و رقص پرنس را تماشا نمود. چشم‌های بادومی قهوه‌ای رنگش را مدام از نیتن که نه، حتی از اشیاء هم می‌دزدید. وسایل بی‌رحم اتاق او را بازجویی می‌کردند. گویا با این‌کار سعی می‌کرد بغض خود را مخفی کند. درست است، احساسات او بهتر بود پنهان می‌ماند!
- هیچ‌کس در این شب نمی‌خوابد، حتی تو شاهزاده! در اتاق سرد و تنهایت، ستاره‌ها را تماشا می‌کردی؛ اما رازی که درون من پنهان بود بیرون پرید و ستاره‌ای با امید لرزید.
به این قسمت از آهنگ که رسید، پرنس و دختر زیبایی که روی جعبه می‌رقصیدند، از حرکت ایستادند. دستانِ ماری‌ هم لرزید و باز آن را کوک کرد. از نیتن که می‌‌دانست می‌فهمد دقیقاً چه حالی دارد، فرار می‌کرد. سرش را پایین‌تر برد.
- جاده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
از خاطرات دست کشید و خواست جلوی حرکات عصبی دختر رو به رویش را بگیرد. باید چه می‌کرد؟
- ماری...!
ماری ویلچر را به سمت عقب هول داد؛ ولی حرکت نکرد. نباید حالا باران می‌بارید، نه! ابرهای لعنتی در گلویش، وای امان از آن‌ها! ناچار به سمت چپ خیره شد و موهایش را در صورتش ریخت.
- من خوبم... .
نیتن و ماری حال خوشی نداشتند؛ اما انسان‌های دیگر چطور؟
خب مگر قرار است چقدر باهم متفاوت باشند؟ انسانند دیگر! دغدغه‌هایشان از جنس هم است!
شاید از آن‌ خانه کوچولو که فاصله بگیریم و به ابرها سفر کنیم، موجودات دیگری خود را نشان دهند. اگر از آن دسته آدم‌هایی هستید که معتقدند این‌ها واقعی نیست؛ باید بگویم که دست بردارید! مگه تاحالا کسی توانایی راه رفتن روی ابر را داشته است که می‌گویید، وجود موجودات ماورایی غیرممکن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
هر دو باهم مشغول نوازش درخت کنار خانه ماری که شاخه‌هایش بلند بود شدند. دختر سیاه‌پوست و جوان که لباس سبزی به تن داشت، مدام او را سرزنش می‌کرد.
- تو اجازه نداشتی بیای زمین سوزان عزیزم! انقدر لجبازی نکن، اگه شیشه عمرت تموم شه من چیکار کنم؟
پیرزن یه دنده، سرفه‌کنان به کارش ادامه داد. لعنت به اویی که با گفتن کلمه مخصوص گارودها، کارل را متعهد به انجام این‌کار کرده بود! حتی در حیاتی‌ترین لحظات زندگی هم بیان این کلمه برای آن‌ها سخت است، اما او به گونه‌ای پشت سرهم تمام پنج بار تعهدش را به گردن کارل انداخته بود انگار کلمه «ریرای» نقل و نبات است! با احتیاط برگ‌های خشک را نوازش می‌کرد و از خودش طراوت به جا می‌گذاشت. انقدر چین و چروک‌های صورتش زیاد بود که چشم‌هایش دیده نمی‌شدند.
- هممون پشیمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- نیت، هی نیت چی شده؟
گونه‌های نیت تبدیل به دوتا گوجه فرنگی آبدار شد. راه بینی‌اش با چیزی شبیه به گرده گل بسته شده بود و اجازه نفس کشیدن به او را نمی‌داد.
ماری وحشت زده بود.
- محض رضای خدا یه چیزی بگو! تند بود، تند بود! خیلی خیلی تند بود؛ انگار مزرعه فلفل در بینی‌اش رشد می‌کرد.
چشمان نیتن تا آخرین درجه گشاد شدند، کمرش خم شد و روی لبه پنجره افتاد. حالا جان از تنش، سراسیمه می‌گریخت. دیگر نتوانست هیچ کلمه‌ای را با زبان ادا کند. همانطور با قیافه گوجه‌ای و گرفته خم شد و شاخه درخت پر شاخ و برگ را گرفت. برایش مهم نبود که هنگام پایین آمدن، پوست نازنینش با تیزی یکی از شاخه‌ها خراشیده خواهد شد؛ او فقط قصد رفتن داشت!
او دوپا داشت، چهارتای دیگر هم قرض گرفت و فلنگ را بست.
سریع از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
هرچقدر چند ساعت پیش را مرور می‌کرد، بیشتر اذیت می‌شد. سریع به وقوع پیوست. گرده لعنتی گل در مشامش پیچید، بعد هم مثل یک زندانی از دست ماری فرار کرد. آن دختر حتماً به خاطر ناتوانی‌‌اش در کمک کردن به او، مدت‌ها خودش را سرزنش می‌کرد.
آن شب هرطور که بود گذشت.
نیتن انتظار داشت که صبح روز بعد را مثل همیشه با اشعه‌های لجباز خورشید چشم بازکند؛ اما این اتفاق نیفتاد.
- ولم کن نینا!
این را گفت و روی تخت زردش جا به جا شد. نینا؟ اما او که دیشب را روی اتاقک شیشه‌ای خوابیده بود! با به یاد آوردن این موضوع، سریع از جایش پرید و پتو را کنار زد. چشم‌هایش پف کرده و موهایش ژولیده بودند، اطرافش را درهمان حالت خواب و بیداری نگاهی اجمالی انداخت.
شاخ و برگ‌های قطور، پرنده‌های کوچک و بزرگی که روی سقف‌شیشه‌ای لانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,048
پسندها
55,629
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
پدرش و کلارا، توجهی به او نکردند، تنها یک سر تکان دادند و بس! گویا صحبت‌های مرد کت و شلواری و چاق که روبه‌رویشان بود، داشت به شدت تحت تاثیر قرارشان می‌داد. نینا که موهای زردش را خرگوشی بسته بود، آرام از آغوش مادر پایین پرید. با صدای کودکانه گفت:
- هی نیتن، بیا این‌جا رو ببین!
نیت جلوتر رفت و پشت به خانه ایستاد. یک حسی از درون به او می‌گفت که قرار نیست آن‌چه که در اتاقش دیده، تنها یک توهم باقی بماند؛ برای همین هم می‌ترسید که به سمت خانه برگردد. نفسی عمیق گرفت و چند بار پلک زد، بعد کوله‌اش را محکم فشرد و برگشت.
حتی در فیلم‌ها هم چنین چیز عجیب و غریبی را تا به حال ندیده بود! نینا به خانه‌شان اشاره می‌کرد. گیاهانی متفاوت از اطراف خانه‌شان رشد کرده و درست روی اتاقک شیشه‌ای پشت بام خم شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا