• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 4,954
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
حرفی خودخواهانه به نظر می‌رسید؛ اما خوشحال بود که تنها دوست ماری است. اگر آدم تک چراغ خانه یکی باشد، او از ترس تاریک شدن خانه هرگز لامپ را خاموش نمی‌کند. او لپ‌هایش را از درون گاز گرفت و بعد با نگاهی متشکر به نیتن گفت:
- هیچ کس جز تو جدیدا بهم سر نزده!
ماری همیشه برعکس نیت، روابط اجتماعی خوبی داشت. خودش می‌گشت و دوست پیدا می‌کرد؛ اما حالا فقط او برایش مانده بود. خنده کوتاهی کرد و با لحنی آرام ادامه داد:
- حق با اون‌هاست! آخه کی حوصله داره هر روز با عمه من سر و کله بزنه؟
در چشم‌های بادامی و قهوه‌ای او، فقط تلخی دیده می‌شد. اولین روزی که او را دید به یاد آورد. خاطرات کودکی! پس از گذشت روزهای تلخ افسردگی پدرش، او کم‌کم روی پای خودش ایستاد. حال کلارا با وجود اینکه دیگر مجبور نبود دو شیفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
کاش کتاب شیمی را می‌آورد و باقی‌اش را می‌خواند. از دور ماریا را چند نیمکت جلوتر می‌دید. از اینکه او به انتهای کلاس فرار کرده بود، شوکه همان‌جا به زمین نگاه می‌کرد. در یک چشم بهم زدن، اخم کرد و سراسیمه به او نزدیک شد. نیتن به سرفه افتاد.
خشم اژدهای دوسر، یا اخم ماری کوچک؟ اژدها می‌دید! الان آتشش می‌زد!
- هی پسر! تو فکر کردی کی هستی که به من محل نمی‌ذاری؟
این را گفت و کفش‌های بندی‌اش را روی زمین کوبید.
- تو خیلی مغروری می‌دونستی؟
روی نیمکت کنار نیتن نشست. چرا آن پسرک انقدر بهت‌زده و عجیب بود؟ اخم‌های صورتش کم‌کم کنار رفتند. غمگین شد.
- من تازه به این کلاس اومدم، امیدوار بودم بتونم یکی رو پیدا کنم که دوستِ من باشه؛ ولی نمیشه!
چه واژه آشنایی، دوست؟ نیتن سیب گاز زده را کنار دفترسیمی‌اش گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- هی، هی نیت!
با صدای ماریا، او از ایستگاه خاطرات به سمت حال حرکت کرد. تا ابد پیشش می‌ماند؟
ماری جعبه را کوک کرد؛ وقتی رقص متوقف شد، دوباره و دوباره کوکش کرد و رقص پرنس را تماشا نمود.
- ببین چقدر قشنگه!
چشم‌های بادامی‌اش می‌درخشید.
- هیچ‌کس در این شب نمی‌خوابد، حتی تو شاهزاده! در اتاق سرد و تنهایت، ستاره‌ها را تماشا می‌کردی؛ اما رازی که درون من پنهان بود بیرون پرید و ستاره‌ای با امید لرزید.
به این قسمت از آهنگ که رسید، پرنس و دختر زیبایی که روی جعبه می‌رقصیدند، از حرکت ایستادند. دستانِ تپل ماری‌ هم لرزید و باز آن را کوک کرد. موهایش را توی صورتش ریخت تا نیتن او را نبیند. امشب زیادی خودش را مخفی می‌کرد؟
- جاده‌ی آشنایی زیادی هموار است؛ در جاده هموار حتی خورشید که دورترین جسم است مخفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
هر دو باهم مشغول نوازش درخت کنار خانه ماری که شاخه‌هایش بلند بود شدند. کارل درون گلوله خاک مچاله شده بود و ناخن‌هایش را گاز می‌زد.
- تو اجازه نداشتی بیای زمین سوزان عزیزم! انقدر لجبازی نکن، اگه شیشه عمرت تموم شه من چیکار کنم؟
پیرزن یه دنده، سرفه‌کنان به کارش ادامه داد. لعنت به اویی که با گفتن کلمه مخصوص گارودها، کارل را متعهد به انجام این‌کار کرده بود! حتی در حیاتی‌ترین لحظات زندگی هم بیان این کلمه برای آن‌ها سخت است؛ اما او به گونه‌ای پشت سرهم تمام پنج بار تعهدش را به گردن کارل انداخته بود انگار کلمه «ریرای» نقل و نبات است! با احتیاط روی برگ قل می‌خورد و از خودش طراوت به جا می‌گذاشت.
- هممون پشیمون میشیم سوزان، بیا برگردیم.
کارل خودش را به گرده صورتی که سوزان درون آن بود چسباند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- نیت، هی نیت چی شده؟
گونه‌های نیت تبدیل به دوتا گوجه فرنگی آبدار شد. راه بینی‌اش با چیزی شبیه به گرده گل بسته شده بود و اجازه نفس کشیدن به او را نمی‌داد.
دست و پای ماری می‌لرزید. به لکنت افتاده بود و قلبش تند می‌زد. درحالی که با صورتی جمع شده زور میزد خودش را به جلو بکشد گفت:
- محض رضای خدا یه چیزی بگو!
تند بود، تند بود! خیلی خیلی تند بود؛ انگار مزرعه فلفل در بینی‌ نیتن رشد می‌کرد.
چشمان نیتن تا آخرین درجه گشاد شدند، کمرش خم شد و روی لبه پنجره افتاد. حالا جان از تنش، سراسیمه می‌گریخت. دیگر نتوانست هیچ کلمه‌ای را با زبان ادا کند. همانطور با قیافه گوجه‌ای و گرفته خم شد و شاخه درخت پر شاخ و برگ را گرفت. برایش مهم نبود که هنگام پایین آمدن، پوست نازنینش با تیزی یکی از شاخه‌ها خراشیده خواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
هرچقدر چند ساعت پیش را مرور می‌کرد، بیشتر اذیت می‌شد. سریع به وقوع پیوست. گرده لعنتی گل در مشامش پیچید، بعد هم مثل یک زندانی از دست ماری فرار کرد. آن دختر حتماً به خاطر ناتوانی‌‌اش در کمک کردن به او، مدت‌ها خودش را سرزنش می‌کرد. وارد اتاقک روی پشت‌بام شد. هنوز هم حالت تهوع داشت و گویا می‌خواست تمام محتویات معده‌اش را بالا بیاورد.
- حالا چیکار کنم؟
روی تخت زرد به خود می‌پیچید. هرچه خاک و کثیفی به لباس زردش مانده بود را با هر حرکت به تخت می‌مالید. اگر الان دوباره به دیدار ماری می‌رفت، او منتظرش مانده بود؟ اگر دوباره حالش بد می‌شد، باید چه می‌کرد؟ تصمیم درست این بود که برگردد و از او عذرخواهی کند یا تا صبح صبر کند؟ رسماً دلش می‌خواست خودش را کتک بزند! اگر در آن آتش‌سوزی لعنتی این اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
پدرش و کلارا، توجهی به او نکردند، آن‌ها با چهره‌های درهم و ابروهای بالا رفته، به درخت کنار خانه زل زده بودند. هنوز لباس راحتی به تن داشتند و موهایشان ژولیده بود. گویا صحبت‌های مرد کت و شلواری، سیبیلو و چاق که روبه‌رویشان بود، به شدت تحت تاثیر قرارشان می‌داد. نینا که موهای زردش را خرگوشی بسته بود، آرام از آغوش مادر پایین پرید. با صدای کودکانه گفت:
- هی نیتن، بیا این‌جا رو ببین!
نیت جلوتر رفت و پشت به خانه ایستاد. یک حسی از درون به او می‌گفت که قرار نیست آن‌چه که در اتاقش دیده، تنها یک توهم باقی بماند؛ برای همین هم می‌ترسید که به سمت خانه برگردد. نفسی عمیق گرفت و چند بار پلک زد، بعد کوله‌اش را محکم فشرد و برگشت.
حتی در فیلم‌ها هم چنین چیز عجیب و غریبی را تا به حال ندیده بود! نینا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- می‌دونستی که نباید سوزان به زمین بره؟ توی هزارسال گذشته تاحالا کدوم گارودی وقتی یک خط از شیشه عمرش باقی مونده رفته زمین؟
کارل دستانش را روی صورتش گذاشت. صدای بم و جدی گارود پیام‌رسان، حالش را بدتر می‌کرد. زبانش را گاز گرفت و موهای وزوزی خودش را از زیر شنل کشید. پیام‌رسان، درحالی که سرش را پایین انداخته بود، با صدایی سرزنش‌گر ادامه داد:
- هسته قدرت از وجودش گم شده! تا وقتی اون هسته پیدا نشه، ما نمی‌تونیم به نوزاد گارودی که تازه متولد شده قدرت رو واگذار کنیم. امیدوارم اون دست کسی نیفته... .
همه چیز سریع اتفاق افتاد! آن پیرزن رنگ‌پریده لعنتی او را وادار کرد که به حرفش گوش کند! روی زمین جان داد. وقتی کارل جسم بی‌جان سوزان را به ابرها برده بود، بقیه گارودها آمدند تا او را در جای مخصوص جسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
علف‌های زیرپایش برخلاف شب گذشته، خشک بودند و اثری از شبنم روی آن‌ها به چشم نمی‌خورد.
خبری از جغد روی درخت نبود. باید کل باغ را که دور تا دور ساختمان بلند وجود داشت، دور می‌زد تا به خیابان خانه ماری برسد.
فکرِ اتفاقات امروز صبح، تمرکز را از او گرفت. پاک حواسش را از دست داده بود و متوجه صدای قیچی آقای فرانک نشد!
وقتی که او را درحال هرس کردن بوته تمشک وحشی دید، به وضوح رنگش پرید.
خدای بزرگ، او نباید پسرک را می‌دید! پسرِ بی‌چاره، ترسان و لرزان عقب گرد کرد. نمی‌دانست از سنگینی نگاه وحشت‌‌زده‌اش بود یا قدرت عجیب شنیداری فرانک با آن سمعک زواردر رفته‌اش؛ اما او برگشت و نیت را دید. بخشکی ای شانس!
- سلام!
سلام، تنها چیزی بود که در آن لحظه به مغز پوکش رسید. آب دهانش را فرو داد. اگر لب باز نمی‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
چند سال بعد، سگ کوچولو در یکی از زمین‌های همین اطراف خاک شد. نیتن به خاطر تهدیدهای او و حرف‌ اهالی محل، خیلی راجب او خیال‌پردازی می‌کرد؛ اما این‌ها مانع ورودش به باغ نمی‌شد.
درحال رفتن بود که ناگهان آستین لباس زردش به شاخه خشک و بی‌روح یک گیاه گیر کرد و افتاد. لعنت به هم‌تیمی عنقش! این به معنای واقعی کلمه بدشانسی بود! نیتن نبود اگر یک‌بار دیگر به آن تیم فوتبال بر‌ می‌گشت!
آقای فرانک اخم‌هایش را درهم کشید. قبل از اینکه دهانش را برای یک فریاد بلند بگشاید، چشمش به شاخه خشک گیاه مورد علاقه‌اش خورد.
- پناه برخدا!
روی قسمت‌هایی که انگشتان نیت لمسش کرده بود، جوانه‌هایی دیده می‌شد. فرانک می‌توانست شرط بندد که ماه‌ها روی آن گل کار کرده بود تا رشد کند؛ تمام فوت و فن‌های کشاورزی‌اش را امتحان کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا