• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 4,951
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
فرانک برگشت و به آن پسر نحیف لاغرمردنی که درون لباس‌های زردش زار می‌زد، از دور نگاه کرد. نیتن آب دهانش را قورت داد. سرش را پایین انداخت. او انگار داشت حرف خودش و اتفاق چند دقیقه پیش را بررسی می‌کرد. به هیکل نحیف و لباس‌های زرد و گشاد نیتن نمی‌خورد باغبان باشد! ولی این اتفاق واقعاً افتاد، دلیلش چه بود؟ حتماً از سال‌ها پیش تا الان، مسائلی که در دبیرستان و مدرسه‌ها به کودکان آموزش می‌دادند خیلی پیشرفت کرده بود! فرانک پیر یک شاخه خشک شده دیگر را از روی سبزه‌های کف زمین برداشت.
- این رو بگیر!
نیتن می‌ترسید. این چه بلایی بود که بر سرش آمد؟ خواب می‌دید! او رو به مرگ بود. کاش بستری می‌شد! آب دهانش را صدبار قورت داد. با دستانی استخوانی و لرزان، تکه چوب را گرفت و چشم‌هایش را بست. به طرز عجیب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
آقای فرانک که دید نیت کنجکاوانه با عسلی‌هایش سرتا پای او را می‌بلعد، تعلل را جایز ندانست. او طوری به کاغذدیواری‌های گل‌دار زل زده بود که انگار می‌خواست آن‌ها را بخورد! در انتهای خانه، روی دیوار یک در چوبی دیگر قرار داشت.
از جیب پشتی شلوار راه‌راهش که درون چکمه‌ فرو برده بود، دسته‌ای پر از کلید بیرون کشید. کلی کلید دور یک سیم گرد فلزی وجود داشتند. براق‌ترین و طلایی‌ترین کلید را درون قفل در فرو کرد و تکان داد.
به محض پیچاندن دستگیره گرد، آن در خاکستری که شبیه به در خانه کوتوله‌ها بود باز شد و حجم عظیمی از نور به سمت آن‌ها تاخت. در نبرد مبارزه اشعه خورشید که سعی داشت پلک‌هایشان را با شدت ببندد و توانایی دیدن را از آنان سلب کند، بالاخره چشم‌ها برنده شدند.
نیتن در بهت و حیرت غرق می‌شد! صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
آهی کشید، گویا به یاد قدیم افتاده بود. از شواهد می‌شد فهمید که خاطره‌اش مربوط به خیلی سال پیش است؛ چون درخت جوانی که از آن حرف می‌زد حالا انقدر پیر و تنومند بود که حتی از دیوارهای سیمانی انتهای باغ هم قد بلندتری داشت. حس پیری شدیدی داشت؛ چراکه چیزهایی که می‌دید گاهی در مغزش نمی‌گنجیدند.
- کم‌کم، پرنده‌ها بیشتر و بیشتر اومدن و روی هر شاخه‌ای که کمی محکم‌تر بود جا خوش کردند. تا اینکه حالا لونه‌هاشون مثل واحدهای یک ساختمون بزرگ شده و اون‌ها کنار هم دارن زندگیشون رو می‌کنند.
بدجوری در افکارش غرق شده بود و نمی‌فهمید چه می‌گوید، گویا حسرت‌‌هایش را برای نیت به تصویر می‌کشید؛ البته این برداشت او بود.
فرانک بعد پایان حرفش همان‌جا ایستاد و به نقطه‌ای خیره شد. نیت هم بی‌توجه به او حس کنجکاوی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- می‌دونستم! من اشتباه ندیدم تو... تو معجزه‌ای! تو فرشته نجات باغ منی!
با همان نیش باز، نیت را به داخل باغ هل داد و درب فرفورژه را قفل کرد. به هرحال، هرچقدر هم تکنولوژی با او غریبه بود، الان داشت کمکش می‌کرد! نیتن که به داخل باغ پرت شده بود از روی زمین بلند شد و زمزمه کرد:
- قفل؟
چی؟ در را قفل می‌کرد؟ در فرفورژه خیلی بلند بود! اگر قفل می‌شد، چطور می‌توانست فرار کند؟
- آقای فرانک، چیکار می‌کنید؟ چرا در رو قفل می‌کنید؟ من باید چیکار کنم؟
دستپاچه شده بود. قهقهه مرد آسمان را شکافت. دسته کلید را داخل جیبش گذاشت و روی همان صندلی رو به روی در نشست.
- برو ببینم چه می‌کنی پسرجون! تا دو ساعت دیگه اجازه نمیدم از اون‌جا بیرون بیای.
ابروهای نیت بهم گره خورد. دلش می‌خواست گریه کند، فریاد بزند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
شاید رود عشق وجودی‌اش به آن دخترک از دستانش می‌ریخت و اینگونه بود که می‌توانست هرگلی را پرورش دهد!
- اون کیه؟
و حالا ذهن خیال‌پرداز نیت، سوخت خود را برای روشن شدن دریافت کرده بود! مقداری چیز مبهم و عجیب! همه آن قاب عکس‌ها و تصاویر سیاه و سفید روی دیوارِ سیمانی کافی بود تا موتور خیال‌پردازش‌اش روشن شود و بدون مرز بتازد. خیابانِ خیال او نه تابلوی اعلام سرعت مجازی داشت و نه پلیسی که جلوی او را بگیرد و برای بیش از حد تند رفتن جریمه‌اش کند، وقتی روشن می‌شد فقط می‌رفت و می‌رفت.
شاید به نظر آن دختربچه، آقای فرانک مردی شوم نبود و اگر علف‌های باغش را لگد می‌کرد، انگشاتش را نمی‌برید و به سگش نمی‌داد.
کاش کسی وجود داشت، مانند اویی که دست نوازشش را بر تن هر گل و گیاهی می‌کشید، صورت پیرش را نوازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
«فصل دوم: ماموریت کشف یک تکه پنیر زرد »
کارل، گارود پوست شکلاتی با آن شنل سبز رنگ کنار مزار سوزان خودخوری می‌کرد. روی قبر او، یک تکه سنگ بدون طرح گذاشته شده بود و از چراغ بالای سرش هیچ نوری ساطع نمی‌شد. بدبختی پشت بدبختی! بیماری بدشانسی لوییس به آسمان‌ها هم رسیده بود؟ در بین آرامگاه سرسبز گارودها، هیچ موجودی دیده نمی‌شد. کمی دورتر، از خانه‌های ابری نور سبزی به چشم می‌خورد. همه نگهبانان زمین، چند شیفت برای مراقبت از عناصر به زمین می‌رفتند. گویا هسته قدرت سوزان به دست یک موجود زنده افتاده بود، چیزی که از آن می‌ترسید! باید مراقب می‌بودند که مبادا با یک حرکت اضافه از سمت او، کل زمین بهم بریزد!
- کارل!
به عقب برگشت و شخصی با شنل مشکی و بال‌های شیشه‌ای را دید که به سمتش پرواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
مردم با شور و شوق وصف ناپذیر خود، به سمت خانه‌هایشان فرار کردند و از ته دل فریاد خوشحالی سردادند!
گبریل که خوشحالی مردم را می‌دید، لبخندی روی لب‌های باریکش نشست، کلاه خواب منگوله دار سبزش را از سر برداشت و باد را بین موهای بلندش حس کرد.
- من واقعاً معرکه‌ام!
روی پشت بام خانه ساعتی زرد، خانه‌های گرد و مثلث را می‌دید که چراغ‌هایشان خاموش می‌شود. آسمان پرستاره بود و سیاره‌های کهکشان‌ را می‌شد به وضوح دید. حالا وقت خواب بود! پشت بام را پایین رفت. به خودش افتخار می‌کرد که سر ساعت بیدار شده و مردم هم از او راضی هستند. همین‌که خواست روی تخت زردش غش کند، صفحه موقعیت شهر را دید.
- اون چی بود؟
چشمان خاکستری‌اش را چند بار با دست مالش داد.
- چی؟
جلوتر رفت و به دقت نقشه را بررسی کرد. نقشه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
خواست در سنگ را ببندد، اما ترسید. علاوه بر آن، آن‌جا با نور باغ روشن شده بود و وقتی در بسته می‌شد، تاریکی فضا را در آغوش می‌گرفت. با کفش‌های زرد فوتبالی، اولین پله چوبی را پایین رفت. هنوز سرگیجه داشت.
- اهم!
چی؟ اهم؟! صدای کلفت و مردانه‌ای در فضا پیچید. شاید توهم زده بود! پله بعدی را هم پایین رفت.
- اهم اهم!
نه، خیال نبود! نکند قاتل گردن کلفتی در آن سنگ انتظارش را می‌کشید؟ می‌خواست او را قیمه‌قیمه کند! همینطور بود، قیمه‌قیمه‌اش می‌کرد و می‌خورد! چه صدای کلفت و وحشتناکی! محض رضای خدا، به خاطر قلب نازنینش که تند می‌تپید کاش کمی اتفاقات منطقی بودند!
- تو... تو... تو کی هستی؟
ناگهان از دیوارهای سمت راست و چپ نیتن، چند مشعل بیرون آمد و روشن شد. آن صدای کلفت به حرف آمد:
- من باید این سوال رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
توجه نیت، به صدایی عجیب جلب شد. او ایستاد. از دور روی تپه روبه‌رویی، یک ساعت بزرگ شبیه ساعت رومیزی وجود داشت. چشم‌هایش؟ نه، او چشمی نداشت. آن‌ها گوی‌های عسلی بودند که توهم را در مغزش بازتاب می‌کردند. از همان سمت، شخصی با لباس‌های سبز براق و موهای نارنجی به سمت او می‌آمد. انقدر لاغر به نظر می‌رسید که در لباسش گم شده بود! نفس‌نفس می‌زد. رنگ صورتش به گچ دیوار می‌ماند. از ترس؟ یا شاید به خودش گچ مالیده بود؟ حتماً چهره نیت باعث شده بود فشارش بیفتد! از دور هم زشتی کک و مک‌هایش مشخص می‌شد؟
- هی... هی...!
تقریباً داشت به نیتن می‌رسید. نیت مثل یک مجسمه توهمی، سرجایش خشک شده بود و اندازه یک مولکول حرکت نمی‌کرد! این چه موجودی‌ست دیگر؟ یک انسان با پوستی به شدت روشن؟ لباس خواب تنش بود! گویی از وسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
در همان حوالی، خبرهای داغ و دسته اولی در خیابان پارکر دست به دست می‌شد.
لوییس تازه از کلاس فوتبال آمده بود و حالا داشت با ژست ورزشکاران حرفه‌ای، جرعه‌جرعه شربت خنک می‌بلعید. از سر تا پای لباسش خاک و گِل می‌چکید و بیشتر از قبل شلخته نشانش می‌داد. در زمین فوتبال، او شبیه یک گلوله چرک ریزجثه به نظر می‌رسید که میان هم‌تیمی‌های بزرگ‌تر از خودش به چپ و راست قل می‌خورد! نه اینکه گُل بزند، یا محض رضای خدا یک کار مفید انجام دهد؛ او جزو تیم ذخیره بود و برای تشویق تیم از این‌سر زمین تا آن‌سر می‌دوید و هوار می‌کشید! دلیل گوش درد هم‌تیمی‌هایش همین بود؟!
بطری پر از شربت و یخ را درون سبد دوچرخه صورتی لوسی گذاشت و منتظر حرکت کردن خواهرش ماند. آن‌ها بازهم در خیابان پارکر بودند. خیابانی خلوت با چند عدد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا