متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه جادوی اولین‌ها | Ghazal.kh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Qzwll
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 740
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
بابا هتلی نزدیک دریا رزرو کرده بود. به مامان خبر دادم که می‌خوام دریا برم.
توی آینه آسانسور به خودم خیره شدم. یک لباس ساحلی و صندل سفید و رویی و شال قرمز تنم‌ بود، یهو با یاد حرف امیر اشک تو چشم‌هام جمع شد.
می‌گفت:
-دلم را بردی ای یار استقلالی با آن شال سرخی که بر سر داری!
منم می‌خندیدم و لذت می‌بردم.
با ایستادن آسانسور به خودم اومدم. از هتل خارج شدم. به طرف صخره حرکت کردم. چند نفر داشتن والیبال بازی می‌کردند. هندزفری رو به گوشم زدم. به صخره تکیه دادم و پاهام رو داخل شکمم جمع کردم.
آروم به آهنگ گوش می‌دادم و غرقش شده بودم. یهو یه چیزی محکم به سرم خورد. گوشی پرت شد و هندزفری از گوشم کشیده شد. با ناله دستم رو به سرم گرفتم.صدای داد و فریاد اومد و برگشتم سمتشون، همون عده ای که والیبال بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Zahra.D_T

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
سه تا دختر و سه تا پسر بودند
یکی از دختر ها شروع به معرفی کرد:
- عزیزم من سانازم.
به یکی از پسرها که قد متوسط و چهره مهربونی داشت، اشاره کرد و ادامه داد:
- اینم ایمان شوهرم هست.
به دختر کناریش اشاره کرد وگفت:
- اینم خواهر بنده سارینا.
دستشو به سمت دختر کنار سارینا دراز کردو گفت:
- مونا دختر عمه ام.
حسام به شروع به معرفی پسرها کرد، با خنده گفت:
- من که معرف حضورتون هستم، ایشون که ایمان هست شوهر زلزله خانم.
و دستش رو به سمت پسر آخری که ساکت بود دراز کرد:
- ایشونم محمد برادر مونا.
همه اظهارخوشحالی کردند. و از من قول گرفتند که شب دریا همه جمع بشیم.
***
بابا و مامان قرار شد خرید بروند. منم پیش بچه‌ها لب دریا برم.
تو راه حسام رو دیدم که وسیله‌ها رو داشت جا به‌ جا می‌کرد.
چشمش که بهم افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
ایمان با خنده گفت:
- خواهر زن جان حسودی نداشتیما درضمن... .
صداشو نازک و زنونه کرد وگفت:
- تا فرصت هست دهتر زرنگی باشو یکیو به تور بنداز.
سارینا جیغ کشید و گفت:
- ساناز این شوهر مسخرتو بگیر که بلند شم سر به تنش نمی‌بینی.
ایمان سیخ‌ها از ساناز گرفت و سمت پسرا رفت. بعد این‌که کباب‌هارو خوردیم. قرار شد محمد برامون گیتار بزنه.
همه دور آتیش جمع شده بودیم.
شروع به خوندن و زدن کرد:
- "دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوریِ عشقتو باور کرده
دلِ من خسته از این دست به دعاها بُردن
همه‌ی آرزوهام با رفتنِ تو مُردن
حالا من یه آرزو دارم توو سینه
که دوباره چشمِ من تو رو ببینه
حالا من یه آرزو دارم توو سینه
که دوباره چشمِ من تو رو ببینه"
به این‌جا که رسید اشکام جمع شدند.
- "دوباره دل هوای با تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Qzwll

Qzwll

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
طناز یه لحظه صبر کن.
از دریا خیلی دور شده بودم. قدم هایم رو آروم کردم. حسام نفس نفس میزد. جلوم ایستاد.
گفت :
- میخوای یکم اینجا بشینیم.
روی تخته سنگ بزرگی که اونجا بود نشستم.صدای دریا حتی از این فاصله شنیده میشد. آسمونم صاف و تاریک بود. فقط نور ماه اونجا رو روشن کرده بود.این فضا آرومم کرد.
حسام گفت:
-همون روز اولی که دیدمت توچشمات یه غمی بود. حواستم به دورو برت نبود.
امشبم با یه آهنگ اشکت دراومد. نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی از الان به بعد میتونی روی من مثل یه دوست حساب کنی.
هرجا که حس کردی باید خودت رو خالی کنی بهم بگو. امشب جوری اشک می ریختی انگار تا قبلش خیلی جلوی خودت رو گرفته بودی.هرکاری برات پیش اومد یا دلت یه جفت گوش خواست من هستم.یه لبخند محو زدم و گفتم:
-ممنون که درکم کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Qzwll
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا