- نویسنده موضوع
- #11
بابا هتلی نزدیک دریا رزرو کرده بود. به مامان خبر دادم که میخوام دریا برم.
توی آینه آسانسور به خودم خیره شدم. یک لباس ساحلی و صندل سفید و رویی و شال قرمز تنم بود، یهو با یاد حرف امیر اشک تو چشمهام جمع شد.
میگفت:
-دلم را بردی ای یار استقلالی با آن شال سرخی که بر سر داری!
منم میخندیدم و لذت میبردم.
با ایستادن آسانسور به خودم اومدم. از هتل خارج شدم. به طرف صخره حرکت کردم. چند نفر داشتن والیبال بازی میکردند. هندزفری رو به گوشم زدم. به صخره تکیه دادم و پاهام رو داخل شکمم جمع کردم.
آروم به آهنگ گوش میدادم و غرقش شده بودم. یهو یه چیزی محکم به سرم خورد. گوشی پرت شد و هندزفری از گوشم کشیده شد. با ناله دستم رو به سرم گرفتم.صدای داد و فریاد اومد و برگشتم سمتشون، همون عده ای که والیبال بازی...
توی آینه آسانسور به خودم خیره شدم. یک لباس ساحلی و صندل سفید و رویی و شال قرمز تنم بود، یهو با یاد حرف امیر اشک تو چشمهام جمع شد.
میگفت:
-دلم را بردی ای یار استقلالی با آن شال سرخی که بر سر داری!
منم میخندیدم و لذت میبردم.
با ایستادن آسانسور به خودم اومدم. از هتل خارج شدم. به طرف صخره حرکت کردم. چند نفر داشتن والیبال بازی میکردند. هندزفری رو به گوشم زدم. به صخره تکیه دادم و پاهام رو داخل شکمم جمع کردم.
آروم به آهنگ گوش میدادم و غرقش شده بودم. یهو یه چیزی محکم به سرم خورد. گوشی پرت شد و هندزفری از گوشم کشیده شد. با ناله دستم رو به سرم گرفتم.صدای داد و فریاد اومد و برگشتم سمتشون، همون عده ای که والیبال بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر