متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پایانی با تو | رومینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع D.S.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 1,197
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 237
ناظر: Z Mahyar.A_W

نام داستان کوتاه: پایانی با تو
نام نویسنده : رومینا
ژانر : #فانتزی
خلاصه: فاصله‌ای که بینشان می‌افتد باعث می‌شود تا همه‌ی خاطراتشان را فدا کنند.
و یادش می‌رود آن برادر هرگز چشم بر روی خواهرش نمی‌بندد.
فراموش می‌کند که تنها خواسته‌ی برادرش چیست و یادش می‌رود هنوز کسی هست که به دنبالش می‌گردد شاید که یک روز پیدایش کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
سبزه‌های خیس زیر پاهام قرار می‌گرفتن و باعث می‌شد تا قلقلکم بیاد.
انقدر دوییده بودم که نفسم بالا نمیومد.
با کشیده شدن کلاهم از پشت افتادم روی زمین و اونم کنارم روی زمین افتاد؛ درحالی که از بس دوییده بودیم نفسمون بالا نمیومد زدیم زیر خنده.
دستش رو گذاشت زیر سرش و بریده بریده گفت:
- وای! بالاخره...گرفتمت!
بلند‌تر خندیدم و جیغ زدم:
- نخیر...قبول نیست...تو خیلی تند دوییدی!
برگشت و با انگشتش زد رو نوک بینیم و گفت:
- فسقلی جیغ جیغو.
سرم رو بردم کنار گوشش و جیغ زدم:
- به من نگو فسقلی!
گوشش رو گرفت و چشم‌هاش رو محکم بست.
با دیدن قیافه‌ش از کارم پشیمون شدم و ترسیده بهش نگاه کردم، بلند شدم نشستم و درحالی که بغض کرده بودم اسمش رو صدا زدم:
- الکس؟ الکسی من‌ رو ببین.
اشک تو چشمم حلقه زد و درحالی کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
اما قبل از این‌که متوجه‌ی حرفم بشه پاش عقب رفت و سنگ ریزه‌های زیر پاش ریخت و جای پاش خالی شد و پرت شد پایین.
نفسم بند اومد و توی یه لحظه خودم رو به طرف لبه‌ی پرتگاه رسوندم و با دیدن عمق و سیاهیه عمیقش اشک‌هام بی‌اراده کل صورتم رو گرفتن و اسمش رو از ته دلم جیغ کشیدم.

***

چشم‌هام رو باز کردم و با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم.
دستم رو تکیه‌گاه خودم کردم و نشستم؛ ملافه رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
توی سکوت شب پاهام رو روی زمین سرد برج قرار دادم و به سمت آینه‌ی نقره‌ای رنگ گوشه‌ی اتاق رفتم.
کش سیاه رنگ ساده‌ای رو از روی میز برداشتم و موهای بلند سیاهم رو بستم.
توی آینه به خودم نگاه کردم و توی یه حرکت تمام وسایل روش رو پرت کردم به سمت دیوار و داد زدم:
- ازت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
- من هرگز اون رو نمی‌بخشم مایک، بهتره تمومش کنی؛ من نیازی به همدردی ندارم.
با لحن دلخوری گفت:
- عوض شدی هرماینی، چرا دیگه اون دختر شاد و خوش‌حال رو درونت نمی‌بینم؟
رفتم سمت در و گفتم:
- چون یکی کشتش.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم، در رو باز کردم و گفتم:
- دیگه بهتره بری.
اومد رو به روم وایساد و گفت:
- اون هنوز نمرده، زنده‌س و منتظره پیداش کنی.
چشم‌هاش رو بست و ادامه داد:
- من کنارتم، نه مقابلت. برای کسی که عاشقانه دوستت داره جبهه نگیر هرماینی.
خیره شدم تو چشم‌هاش و گفتم:
- حست یه طرفه‌س مایک.
چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و با عجز اسمم رو زمزمه کرد.
- مایک بهتره تمومش کنی، من حسی به کسی ندارم.
- هرماینی... .
- برو لطفاً.

***
راوی:

مایک عصبی نفسش را فوت کرد و از اتاق بیرون رفت.
جلوی پنجره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
حال چی؟! دیگر هرمیون را کنارش نداشت.
سه سال است که دنبالش تمام دنیا را زیر و رو کرده بود اما هیچ اثری از خواهرش نبود، هیچ‌کس او را ندیده بود و هیچ‌کس خبری از آن دختر شانزده ساله نداشت.
لبخند تلخی زد و سرش را بالا گرفت؛ حالا دیگر حتماً باید نوزده سال داشته باشد.
قلبش فشرده شد و اشک مردونه‌ای در چشم‌هایش حلقه زد؛ اگر هرمیونش زنده نبود... .
چشم‌هایش را روی هم فشار داد، نه! او حتی به خودش اجازه نمی‌داد بخواهد به این مسئله فکر کند. هرمیونش زنده بود؛ باید زنده می‌بود.
در اتاق زده شد و بعد از اجازه دادن الکس، در باز شد و پسری همسن الکس وارد اتاق شد.
- می‌خواد باهات صحبت کنه.
با کلیدش قفل کشوی میزش را باز کرد و درحالی که کش را درونش می‌ذاشت و دوباره قفلش می‌کرد زیر لب با صدای آرومی گفت:
- میام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #7
فقط هجده روز مانده بود تا به خواسته‌اش برسد و از آن طرف هرماینی خواهرش مقابل عالیس ایستاده بود و دنبال جواب سوالش بود.
عالیس اخم‌هایش را درهم کشید و به بقیه اشاره کرد تا کنار بروند‌.
سایه‌ها عقب‌تر رفتند و دو مرد و یک زنی هم که حضور داشتند از هرماینی فاصله گرفتند.
اخم کرد و رو به عالیس گفت:
- چی تو سرته؟
عالیس اشاره کرد تا هرماینی نزدیکش شود اما هرماینی بدون این‌که قدمی بردارد با همان نگاه جدی‌اش خیره در چشمان عالیس ماند و با تحکم گفت:
- من سرباز و زیر دستت نیستم، اگه حرفی داری بگو از اتاق بیرون برن.
عالیس اخم کرد و دست‌هایش را از حرص مشت کرد، دلش می‌خواست بدهد سر این دخترک پررو و لجباز را از ته بزنن یا به یکی از سایه‌های زیر دستش تبدیلش کند اما حیف، حیف که هنوز زود بود و باید مدارا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #8
هرماینی چشم‌هایش را بست و خاطرات به سرعت از جلوی چشمانش عبور کردند.
مثلث برمودا، سایه‌ها، اورسلا، برادرش... .
با لحن خشنش غرید:
- همین الان دستت رو بکش.
عالیس چشم‌هایش را از حرص محکم روی هم فشار داد و گفت:
- چرا انقدر عجله داری آخه؟
- تو سه ساله که من رو مسخره خودت کردی.
با حرکت تندی برگشت سمت عالیس:
- با خودت چی فکر کردی؟!
عالیس لبخند فریب دهنده‌اش را حفظ کرد و با با لحنی که مانند آوازی در گوش هرماینی می‌پچید زمزمه کرد:
- تو خیلی کوچیک بودی، برای جلوش وایسادن باید بزرگ می‌شدی، تجربه به دست میاوردی.
مکثی کرد و گفت:
- سایه‌ها رو رام خودت می‌کردی.
هرماینی پوزخندی زد و گفت:
- مثل الان؟
عالیس متعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چی؟! منظورت چیه؟!
- مثل الان که داری به خیال خودت من رو رام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #9
خیره شدم تو چشم‌هاش و گفتم:
- تو می‌دونی من چی می‌خوام، علاقه‌ای به کارای تو و گروه شدوز ندارم عالیس؛ من فقط دنبال آخرین هدفم هستم.
پوزخندی زد و گفت:
- چقدر بچه‌ای! فکر کردی بدون گروه شدوز می‌تونی از پس الکس بر بیای؟ اصلاً ازش خبر داری؟ سه سال گذشته، قطعاً همه چیز تغییر کرده.
پوزخندش پررنگ‌تر شد و گفت:
- اصلاً می‌دونی الان کجاست؟
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- برام مهم نیست.
- باید باشه، کل گارد مرکزی الان دست الکسه.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چی‌جوری؟! توی...توی سه سال...چطور این‌ اتفاق افتاد!
از موقعیت سواسفاده کرد و بیشتر نزدیکم شد‌.
- هنوز اون پسر رو نشناختی؟ مثل این‌که یادت رفته استاد و پدرش کیا بودن ها!
احساس می‌کردم پاهام شل شده.
- اونا می‌دونن چه کاری کرده؟ می‌دونن دنبالم بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #10
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- فاصله‌ت رو با من حفظ کن عالیس، هنوز هیچ چیز تغییر نکرده اونی که توی چهارسالگیم اون بلا و رو سر من و خانواده‌م اورد تو بودی!
با دستش سرش رو گرفت و گفت:
- تو چقدر ساده‌ای هرماینی! کشته شدن دوستات و بلایی که سر الکس اومد و گرفتن اون سنگ همه مربوط به نیکولای، استاد الکس بود. ما هیچ‌کاری به اون سنگ نداشتیم.
تو از همون لحظه‌ای که با چهارسال سن اون اژدهای طلسم شده رو کنترل کردی استعدادت رو به من نشون دادی! این استعداد شگفت‌انگیره و همین استعدادت هم هست که باعث شده تو بتونی توی سه سال راهی رو که اورسلا تو یازده سال رفت رو بهتر از اون بری.
ما کار اشتباهی کردیم؟ می‌دونم که تو فدا شدی اون وسط ولی یادت نره که من هدفم گرفتن چه آدمی بود، تو ذات واقعی الکس رو دیدی. اون آدم حق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا