متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پایانی با تو | رومینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع D.S.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 1,200
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #11
- مطمئن بودم یه روز ازم مدرک می‌خوای، تمام شواهدی که برای راضی کردنت لازم باشه توی این پوشه‌ست؛ فقط کافی نگاهش کنی تا معنی کثیف رو به معنای واقعی بفهمی.
پوشه‌ رو جلوی پاش پرت کردم و گفتم:
- یک‌بار برام ثابت شد برای کل عمرم کافیه.
نگاه زیر چشمیم رو از عکس‌های بیرون ریخته از پوشه گرفتم و رفتم به طرف در و قبل از این‌که از اتاق خارج بشم گفتم:
- گروه شدوز و اون حلقه با من.
لبخند رضایت‌مندی زد و گفت:
- فقط یادت نره، هجده روز.
روم رو برنگردوندم، دلم نمی‌خواست متوجه‌ی اشکی بشه که بدون اجازه‌ی من سر خورده و پایین ریخته بود.
بعد از مکث کوتاهی در رو باز کردم خارج شدم.
همه جا پر از دستگاه‌‌های پیشرفته و مزخرف عالیس بود.
کلاً عادت داشت این تجهیزات مسخره‌اش رو توی عجیب‌ترین مکان‌ها پیاده کنه.
اون از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #12
نمی‌فهمم چرا وقتی چهارساله‌م بود و اون اتفاق‌ها برامون افتاد من فکر می‌کردم اون الکساندره که حق زندگی دوباره رو داره. هه! تنها کسی که حق زندگی دوباره رو نداشت الکساندر بود.
دست‌هام رو مشت کردم و برای بار هزارم توی این سال‌ها با خودم زمزمه کردم:
- ازت بدم میاد الکساندر، ازت متنفرم. روز به روز این حس قوی‌تر میشه.
اشک‌هام رو پاک کردم و قدم‌هام رو تندتر برداشتم. فقط بی‌هدف می‌دوییدم و اشک‌هام رو قبل از پایین ریختن پاک می‌کردم.
وقتی از حرکت وایسادم و به اطرافم نگاه کردم خودم رو توی ساحل آروم دریا پیدا کردم.
دوییدم سمت دریا و هرقدمی که برمی‌داشتم جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم:
- ازت متنفرم، ازت بدم میاد.
انقدر جلو رفته بودم که آب تا زانوهام رسیده بود، توی آب زانو زدم و رو به آسمون درحالی که جیغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #13
از در مخفی پشت برج وارد شدم و یک راست رفتم توی اتاقم.
دیگه وقتی برای خواب نمونده بود منم علاقه‌ای به خواب نداشتم.
کش دیگه‌ای برداشتم و این‌بار محکم‌تر موهام رو پشت سرم جمع کردم و به سمت حموم رفتم. وقتی کارم تموم شد؛ حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم که اورسلا رو درحالی که روی صندلی اتاقم نشسته بود دیدم.
چیزی نگفتم و بی‌هیچ حرفی بهش خیره شدم که خودش جلوی اومد و تو یه قدمی من وایساد.
- می‌کشتت.
سوالی نگاهش کردم که همون‌طور که تو اتاقم راه می‌رفت و با دقت همه جاش رو نگاه می‌کرد گفت:
- وقتی کارش باهات تموم بشه می‌کشتت.
بی‌توجه به حرف‌هاش که خودم همه رو از بر حفظ بودم پرسیدم:
- یادم نمیاد اجازه داده باشم بیای تو اتاقم.
قهقه‌ای زد و گفت:
- وای خدای من! ببین چی میگه؛ من اورسلام نیازی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #14
همون لحظه در اتاق باز شد مایک با سر و وضع به هم ریخته‌ای وارد اتاق شد و با دیدن من و اورسلا متعجب در رو بست و به ما نگاه کرد.
اورسلا لبخندی روی لب‌هاش اورد و به طرف مایک برگشت و خطاب به من گفت:
- پشیمون میشی.
بعد مایک رو کنار زد و از اتاق خارج شد.
مایک با قدم‌هایی که از حرص روی زمین می‌کوبید به طرفم اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد که خودم رو عقب کشیدم و با نگاهم بهش فهموندم حد خودش رو بدونه.
پوفی کرد و کلافه گفت:
- دیوونه شدی؟! معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟! برای چی پیشنهاد عالیس رو قبول کردی؟!
- برای به دست اوردن گروه شدوز.
زد زیر خنده و گفت:
- گروه شدوز؟! واقعاً دیوونه شدی! نه به روز اول که حاضر نبودی کنار یکی از اینا باشی و نه به الان که از من فاصله می‌گیری و هدفت شده به دست اوردن شدوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #15
- نمی‌خوام، داری راهت رو اشتباهی می‌ری هرماینی.
- مگه نمی‌گی مقابلم نیستی؟! مگه نمیگی دوستمی پس کمکم کن، اگه قراره به حرفات ادامه بدی و بیشتر از این آزارم بدی ترجیح میدم همین الان بری.
سرش رو گرفت و درحالی که تو اتاق قدم برمی‌داشت گفت:
- هجده روز بهت وقت داده؟
- آره.
- گروه شدوزم همراتن؟
- آره‌.
- برنامه‌ای هم براش چیدی؟
- نه...حتی نمی‌دونم کجا هست این حلقهه.
- چرا از عالیس نپرسیدی؟!
- نمی‌دونم، من همین الان اومدم اون لحظه‌ هم تو شرایطی نبودم که بخوام به این چیزا فکر کنم.

***
راوی:

چشم‌هایش را روی هم فشار داد و گفت:
- من کاری به این تشکیلات ندارم، از اولم گفته بودم دخالتی نمی‌کنم.
- ما دیشب باهم صحبت کردیم.
- بله، صحبت کردیم و تو بهم گفتی تا کم‌تر از هجده روز دیگه کارشون تمومه ولی قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #16
قرارشان این نبود! آدلرن داشت فراتر از حد و حدود‌های الکس پیش می‌رفت.
- نمی‌تونم، حتی اگه بخوامم نمی‌تونم؛ اورسلا من رو می‌شناسه.
لبخندی زد و درحالی سیگارش را آتیش می‌زد گفت:
- الکس، اون قضایا برای پونزده سال پیش بوده. درضمن دیشب فرد دیگه‌ای به جای اورسلا اومد.
الکس ابروهایش را متعجب بالا انداخت و پرسید:
- منظورت چیه؟
به صندلی پشتش تکیه داد و به دود زیبای سیگارش خیره شد.
- یه دختر جای اورسلا اومده‌.
- این اطلاعات رو از کجا میارید؟!
- یه جاسوس داریم.
الکس دستی به صورتش کشید و پرسید:
- اون‌وقت میشه بدونم این جاسوستون کیه؟
آدلرن خوش‌حال از این‌که موفق شده بود الکس را نرم کند از پشت میزش بلند شد و گفت:
- با کمال میل.
چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
- البته می‌دونی که؟ این اطلاعات رو نمیشه به هرکسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #17
احساس می‌کرد نفسش در سینه حبس شده و دست‌هایش یخ کرده است.
سرش را بالا اورد و به آدلرن گفت:
- اگه خبری از هرمیون داشته باشه... .
آدلرن به الکس نزدیک شد و دست‌هایش را روی شونه‌اش گذاشت و فشار خفیفی با انگشت‌هایش به شونه‌های الکس داد و با صدای آرومی گفت:
- آخه چرا همچین فکری می‌کنی؟!
- اون دو تا از بچگی باهم دوست بودن! وقتی هرمیون رفت...شاید ازش یه خبری داشته باشه.
- شاید، حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
الکس سرش را بالا اورد و گفت:
- میرم، باید باهاش صحبت کنم.
آدلرن با زبانش لبش را تر کرد و گفت:
- حالا اون کاری که خواستم رو انجام میدی؟
الکس خیره شد توی چشم‌هاش و گفت:
- ولی اگه خبری از هرمیون داشت من باید برم دنبالش!
- چرا درک نمی‌کنی ما به تو نیاز داریم.
- نمی‌تونم آدلرن زورم نکن.
آدلرن از خشم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #18
هر دو تا صبح بیدار بودند، هر دو نگران بودند.
هرماینی نگران پیدا نکردن راهی برای به دست اوردن حلقه و به هدر رفتن تمام این سه سالش و الکس نگران و بی‌قرار برای پیدا کردن حتی کوچیک‌ترین خبری از خواهرش.
دیشب همه چیز را هماهنگ کرده بود، قرار بر این بود که همین امشب مخفی به دیدن مایک برود و به مسئولیت خودش با مایک صحبت بکند و اگر جایی گیر افتاد حق لو دادن هیچ‌کدام از اطلاعات آن‌ها را نداشت.
استرس داشت، می‌ترسید از این‌که مایک هم مثل دیگران بی‌خبر باشد و نداند که هرمیون کجاست. آن دو از بچگی باهم دیگر بودند و این الکس را امیدوار می‌کرد تا شاید مایک خبری از هرمیونش داشته باشد.

***
هرماینی

کلافه موهام رو کشیدم و خودم رو انداختم روی صندلی، هیچ‌ راهی وجود نداره؛ حالا من بدون هیچ نقشه و راهی باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #19
قبل از این‌که متوجهم بشه خودم رو به دیوار خرابه‌‌ای که با فاصله‌ی کمی ازم قرار داشت چسبوندم. چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شده بود و نفسم بالا نمیومد، با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و وحشت‌زده به رو به روم خیره شدم. نکنه...نکنه اومده سراغ من!
قلبم تند تند می‌زد و دست‌هام عرق کرده بود.
با صدای خش‌خش برگ‌، برگشتم به اون سمتی که صدا میومد.
مایک بود که داشت به طرف من میومد و هنوز متوجه‌ی من یا الکساندر نشده بود.
کلاه سیاه رنگ شنلم رو تا جایی که می‌تونستم تو صورتم کشیدم و جوری که هیچ صدایی ایجاد نکنم دوییدم طرفش، برگشت و با دیدن سایه‌ی سیاهی که داشت بهش نزدیک می‌شد خواست فرار بکنه که پریدم سمتش و چسبوندمش به دیوار پشت سرش و جلوی دهنش رو گرفتم.
با دست دیگه‌م کلاه شنلم رو عقب دادم تا بفهمه منم.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
راوی

نگران شده بود؛ احساس بدی داشت و اضطراب کل وجودش را فرا گرفته بود. مایک دیر کرده بود، می‌ترسید تا کسی متوجه‌ی قرارشان شده باشد و تنها روزنه‌ی امیدش برای پیدا کردن خواهرش از بین رفته باشد.
هوای سرد به صورتش می‌خورد اما گرمش بود، آنقدر گرم که که حتی سردی هوای اطرافش را حس نمی‌کرد و فقط یک چیز می‌خواست، آن هم پیدا کردن ردی از هرمیون بود.
مایک را دید که از دور به او نزدیک می‌شود. بی‌وقفه به سمتش دویید، حتی نمی‌خواست یک لحظه‌ی دیگر را از دست بدهد.
اما مایک از دیدنش متعجب شد، الکس درک می‌کرد این تعجبش را، به هرحال سه سال گذشته بود و هر دو فرق‌های زیادی کرده بوند ولی نمی‌دانست چه درک ساده‌ای دارد و این تعجب نه از دیدن الکس بلکه از چیز دیگری است.
بعد از چند لحظه‌ مایک کنجکاوانه مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا