متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پایانی با تو | رومینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع D.S.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 1,201
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #51
نگاهش به سمت چوب دستیه توی دستش کشیده شد‌.
سر چوب دستی‌اش را به سمت موجود پشمالوی مقابلش گرفت و با زمزمه کردن وردی زیر لبش و در نهایت با تکان ریزی که به چوب دستی‌اش داد آن را از روی شانه‌ی مایک به آن‌طرف پرت کرد.
با پرت کردنش فوری به سمت مایک رفت و پرسید:
- خوبی؟!
مایک آرام سرش را به معنای تاکید تکان داد و بعد به رو به رویش اشاره کرد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- بتی!
الکس به سرعت رویش را به پشتش برگرداند و با دیدن هرماینی که با چشم‌هایی بسته روی زمین افتاده بود و روی صورتش دانه‌های ریز عرق نمایان بود، اخم کرد و گفت:
- باید زودتر از این‌جا بریم.
قدمی برداشت که مایک ترسیده گفت:
- پس بتی چی؟!
با لحن جدی و محکمی گفت:
- اون همین‌جا می‌مونه بیا بریم.
- چی؟! می‌خوای تنهاش بذاریم؟! اونم تو این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #52
الکس متعجب به سمتش برگشت.
مایک با اضطراب آب دهانش را قورت داد که الکس کلافه گفت:
- خب؟ بتی چی؟
مرگ هرماینی جز نقشه‌هایش نبود و از طرفی باید نجاتش می‌دادند اما باز نمی‌توانست حقیقت را بگوید، نمی‌توانست به او بگوید آن‌که می‌خواهی این‌جا رهایش کنی و بروی همان خواهرت است. اما... .
الکس که متوجه بیشتر شدن تعدادشان شد فوری به سمت مایک رفت و دستش را کشید:
- بدو باید بریم.
- ولی... .
صدایش را بالا برد و گفت:
- بیا دیگه!
دستش را از دست الکس بیرون کشید و گفت:
- خیلی خودخواهی الکس!
- خودخواه؟! من خودخواهم؟ اونی که داری برای نجات دادن جونش تلاش می‌کنی همونه که خواهر من رو کشته، می‌فهمی مایک؟! اون قاتل خواهرمه.
- نه! اگه همین‌جا ولش کنیم می‌میره، اگه الان بذاریم بمیره دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی انتقام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : D.S.R

D.S.R

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
867
پسندها
13,009
امتیازها
34,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #53
شروع به دویدن کردند، خاک‌های بالای سرشان شروع به ریزش کرده بود و امکان داشت هر لحظه روی سرشان خراب شود، زیر پایشان پر از آن موجودات چندش‌آور بود و باید طوری می‌رفتند که پایشان روی آن‌ها قرار نگیرد و این کارشان را سخت‌تر می‌کرد.
بعد از چیزی حدود هفت دقیقه بعد، مایک که نفس‌هایش به خس خس تبدیل شده بود گفت:
- دیگه... نمی‌تونم چقد... چقدر دیگه باید بریم؟
- نمی‌دونم... انقدر که به بالا برسیم.
با دیدن روزنه‌ی نوری از انتهای تونل کوچک زیرزمینی با هیجان اسم الکس را صدا زد و گفت:
- بدو... بدو الکس، اون‌جا یه راه خروجه!
الکس نیز محکم‌تر هرماینی را گرفت و به قدم‌هایش سرعت بخشید.
دقیقاً همان لحظه‌ای که پایشان را بیرون قرار دادند تونل زیرزمینی پشت سرشان ریزش کرد و بسته شد.
مایک خم شد و دست‌هایش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : D.S.R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا