- ارسالیها
- 867
- پسندها
- 13,009
- امتیازها
- 34,373
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #21
اضطرابش چندین برابر شده بود و این سکوت مایک، او را میترساند، نکند خبری از خواهرش ندارد، نکند او هم سه سال است که او را ندیده است!
درونش غوغا بود اما چهرهاش چیزی را نشان نمیداد و هرکس او را میدید شاید فقط از رفتارش این نتیجه را میگرفت که او کمی هول شده است.
- مایک، پس چرا چیزی نمیگی؟! ازش خبری داری؟ میدونی هرمیون کجاست؟!
اما مایک حرکتی نکرد و بعد از چند ثانیه با به پایان رسیدن حرف الکس و شنیدن اسم هرمیون اشکی در چشمانش حلقه زد.
دستهایش میلرزیدند و استرسی وجودش را پر کرده بود که حتی به او اجازه نمیداد به فکر مخفی کردن لرزش دستهایش باشد.
با دستهایش شانههای مایک را گرفت و تکانش داد:
- پس چرا چیزی نمیگی؟! مایک!
مایک سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان الکس شد، اشکی آرام و بیاراده...
درونش غوغا بود اما چهرهاش چیزی را نشان نمیداد و هرکس او را میدید شاید فقط از رفتارش این نتیجه را میگرفت که او کمی هول شده است.
- مایک، پس چرا چیزی نمیگی؟! ازش خبری داری؟ میدونی هرمیون کجاست؟!
اما مایک حرکتی نکرد و بعد از چند ثانیه با به پایان رسیدن حرف الکس و شنیدن اسم هرمیون اشکی در چشمانش حلقه زد.
دستهایش میلرزیدند و استرسی وجودش را پر کرده بود که حتی به او اجازه نمیداد به فکر مخفی کردن لرزش دستهایش باشد.
با دستهایش شانههای مایک را گرفت و تکانش داد:
- پس چرا چیزی نمیگی؟! مایک!
مایک سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان الکس شد، اشکی آرام و بیاراده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش