متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان داء منهدم | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
داء منهدم
نام نویسنده:
ماه راد
ژانر رمان:
#اجتماعی #تراژدی
به نام خداوند جان.
کد: ۴۰۱۰
ناظر: Mers~ IndRa_wS


خلاصه: در میان نامردی روزگار زندگی کردن را، می‌بایست آموخت و حضور شخص سوم را نباید پذیرفت و گاه باید، رفت. ناهید زنیست که حضور شخص سوم را میان رابطه‌ی خود نپذیرفته و رفتن را انتخاب کرده است. پس از رفتن او، ریسمان آه‌های کشیده‌اش از هم گسیخته می‌شود و درست می‌گویند، نفرین دو سر دارد. نفرین‌های ناهید دامان خود و فرزندانش را خواهد گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,804
پسندها
45,766
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
ما انسان‌ها مرگ را زیسته‌ایم!
با بغضی در انتهای گلو و دردی در انحنای مغز.
شاید پس از هر سختی، خوشبختی نسیب نشود؛ اما من به این مرگ زیستی نیز وابسته خواهم ماند...با آوازی غمناک!
***
سخن نویسنده: این داستان بر اساس واقعیت هست و هرگونه خشونت و سختی زاده‌ی زندگی واقعی می‌باشد.
***

انگشتان درهم تنیده‌ی دست راست و پُر مویش را با غضب و عصبانیت روی میز شیشه دودی وسط سالن می‌کوبد. و فریادی می‌کشد که بی‌شک رساترین و پرغیض‌ترین صدای جهان، فریاد اوست!
- دارم میگم نمی‌خوام این زندگیِ سگی رو! نمی‌خوام تو رو ناهید، نمی‌خوام. اَه!
نگاهش را سوق می‌دهد به سمت منی که از فشار دستانش به رویِ فرش‌های دست بافت سورمه‌ای‌فامِ مخلوط با سفید و فیروزه‌ای افتاده و آرام به حال خود مویه و ناله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #4
با حرص و عصبانیت دستانش را به سمت کمربند چرم مشکی‌اش برده و اقدام می‌کند تا ضرب سنگین کمربند را نشان بدن بی‌نوایم دهد که تلفنِ لمسیِ لعنتی‌اش زنگ می‌خورد.
تک لبخندی می‌زند و با مهربان‌ترین لحن پاسخ می‌دهد:
- جانم زهره بانو؟!
صدای شکستن قلب...مگر تافته‌ای جداست از زمین افتادن و شکستن یک جسم؟! انگار سمت چپ سینه‌ام شکافته و به‌جای قلب در آن عصر یخبندان جا داده‌اند...! تیره‌ی استخوان مغزم به تپش درآمده و قلب از کار افتاده و چشمانم، خیره به مردیست که سال‌ها با او زندگی که نه! زدگی کرده بودم؛ اما گوش‌هایم...تیزتر از هر زمان دیگری، شنوای مکالمه‌ای عاشقانه که مرا از آن بی‌نسیب گذاشته بود. بانو صدایم ‌نزده و جانش خطابم نکرده و بذر حسرت‌ها در دلم کاشته بود!
دستانم کشیده‌ام را در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #5
اشک‌های درشت و شور مزه‌ام به اتمام رسیده بودند...صدایم خش‌دارتر از روزها و ساعت‌های گذشته شده بود! تیک‌تاک ساعت گردالیِ سفید و آبی در گوش‌هایم رسوخ کرده بود و رفتنم را به خاطر می‌انداخت.
با تکیه‌ی دستانم در گوشه‌ی میزِ کوچک که حکم پاتختی را داشت، از جا برخاستم. نگاهم به آینه‌ی دور بریده و شکل‌دار پشت سرم افتاد. نفرین و آه چه کسی پشت سرم بود که الـآن، در این سن و سال و حال و هوای غم‌دارم، باید آواره‌ی خیابان‌ها می‌شدم؟ دست کدام نامسلمانی نشانگر زندگیِ من شده بود؟ پشت ماجرای من و قلب شکسته‌ام، با حسین عوض شده که نه... عوضی شده چه کسی بود؟ لب‌های لرزان و خشکیده‌ام را به اسارت دندان درآوردم، با دست راستم که صدای جیرینگ‌جیرینگ النگوهای طلائی‌_نقره‌ایش سکوت خانه و این اتاق را برهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #6
پس از چند لحظه پله‌های کوتاهِ خانه را که تعدادشان چهارتا و با سنگی از جنس نمای خانه ساخته شده بودند را به اتمام رساند و با خشم به مقارنم آمد. گویی من نامردی کرده و قصد بیرون انداختن همسر و فرزندانم را دارم!
گام بلندش هنوز او را به من نرسانده بود که دست چپش بالا رفت. لبخندی به پهنای صورت زده و با چَشم‌هایی که به اشک نه...به گِل نشسته بودند، تماشایش می‌کردم.
دهانش را باز کرده و گویی مشت می‌کوبید بر تنِ نحیف شده‌ی من...در لحنش هیچ غمی دیده نمی‌شد؛ اما بسان ببر، می‌غُرد و می‌توپد:
- پسرم کجاست زنیکه؟ چه علف‌ هرزی خورده بودی که باعث آبرویِ پسرم شدی؟ هان؟!
لبخند عریض و طویل چندی بود که جایش را به بغض و اخم داده بود. صدایم را بلند کرده، حرمت‌ها را شکستم!
فریادی می‌کشم که منِ ناهید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #7
جمع مدتی به سکوت گرایید. چشم و ابرویی به نیهان می‌آیم و خود قضیه را می‌فهمد. با «ببخشیدی» کوتاه به سمت پله‌ها رفته و چندی بعد صدای در اتاقش بلند شد. من اما ضربان قلبم شورش را درآورده و در شقیقه‌هایم نبض می‌زد. من مردِ نبرد و زنِ پذیرفتن «هوو» نبودم!
روی یکی از سه صندلی کوتاه و بلند جلوی اُپن اتراق می‌کنم و همزمان با نشستنم، همان‌طور که شلوار جذب مشکیم را صاف می‌کردم، آقا محسن شروع کرد به حرف زدن، با صورتی سرخ:
- حسین؟ می‌دونی این کارت نامردیه در حق زنی که چند سال با همه‌چیت ساخته!
کت اسپرت سورمه‌ایش را روی مبل سلطنتی کارامل‌فام می‌اندازد و همانطور که آرنجش را روی دسته‌ی چوبی و برش خورده‌ی آن قرار می‌دهد، حق به جانب می‌گوید:
- خب نمی‌موند! اون روزی که زهره منو از باتلاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
ساعت‌ها گذشته بودند و اغما به سر می‌بردم. مانند تمام سال‌های گذشته‌ام به سقف خیره شده و خالی خراب داشتم. دلم می‌خواست حرمت شکنی کرده و دار و ندارشان را به آتش بکشم؛ اما آن موهبت انتهای قلبم هنوز هم پمپاژ می‌کرد و دلم نمی‌آمد...
می‌دانستم زین پس کاری جز «نفرین» نداشته و اعتقادی به سر دوم آن نیز نداشتم!
با باز شدن در و جهش نور باریک به درون اتاق، چشمانم را می‌بندم تا خوابیده به نظر برسم. با احساس بوسه‌ی خیس نیهان، دلم طاب نمی‌آورد و دستانم با دلتنگی او را به خود می‌فشارند.
با صدایی آرام، زمزمه می‌کند:
- مامانی؟ من می‌ترسم.
آرام‌تر او را کنار خود می‌خوابانمش و لحن دل‌فریبی به صدایم هدیه می‌کنم:
- عزیزم؟ تو مامان ناهیدت رو نشناختی نه؟
چشم‌های عسلیش را گرد‌تر می‌کند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #9
بی‌حال دست می‌کشم به روی روسری‌ام و با نبضی که در انتهای مغزم می‌زد، می‌گویم:
- اگه نباشه چی حاجی؟
دگرگون‌تر از قبل با نگرانی و صدایی ملتهب زمزمه می‌کند:
- اگه بچه‌ای در کار نباشه، طلاق رو توافقی می‌گیرید و بعد...‌بعـ... .
زبانش می‌گیرد و با گذر هر لحظه از زمان، گونه‌هایش سرخ‌تر می‌شوند. این مرد خجالتی نبود! این مرد چه حقیقتی را نهان داشت در ژرف کلامش؟!
- بعد چی حاج بابا؟
اشک‌هایش دست آخر سرازیر شده و حال پیشانی‌اش نیز سرخ شده است. لب‌هایم می‌لرزند، بدن و دستانم نیز! گوشه‌ی جزیره را در دست می‌گیرم و سفیدی سنگش زیادی برق می‌زند! مانند چشم‌های من... .
- بعد تو رو از این خونه بیرون می‌کنه؛ ولی من نمی‌ذارم الکی و دست خالی ولت کنه، حالا که بچه‌ها برای توئن، باید بهاش رو بپردازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #10
از خانه خارج می‌شویم و من در پاگرد خانه کتانی‌هایم را پا می‌زنم. کیف را بند یکی از شانه‌هایم کرده و با طمانینه پشت سر حاجی به راه میفتم.
- سوار شو دخترم.
باشه گویان درب عقب ماشین سفید رنگش را می‌گشایم و این جک شاستی بلند چقدر رقت انگیز دیده می‌شد. چه کسی می‌دانست چند بار آن خیابانی را سوار کرده است؟ آهم را در گلو خفه کرده و حتی به شیشه‌ی دودی نیز تکیه نمی‌دهم...این‌جا منبع نجاست است!
- حسین پسرم کجا میری؟ آزمایشگاه تو مهرشهر خودمون وقت گرفتم.
فرمان را سفت می‌چسبد و همان‌طور که صدای موزیک خارجی را اضافه می‌کرد پاسخ داد:
- میریم از دفتر نحسی که ازدواج کردیم پرونده‌مون رو بگیرم.
صدای «لا الا هه الله» غلیظ حاج بابا در فضای جا دار ماشین می‌پیچد و مسخره‌ترین ترکیب جهان صدای سلنا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا