متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان داء منهدم | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
با اخم نگاهم می‌کند و حاجی نیز در دهان لفظ می‌آید! زن کشوی آهنی را بیرون می‌کشد و پس مدت نسبتاً زیادی گشتن، پوشه‌ای سبز_سفید بیرون کشیده و همان‌طور که لبان آلوده به رژش را تر می‌کرد گفت:
- بفرمائید.‌ بعد از انجام آزمایشات عدم بارداری و اعتیاد مجدد مراجعه کنید.
حسین سر تکان می‌دهد و همان‌طور که موهای مجعد اما کوتاهش را مرتب می‌کرد با صدایی بشاش می‌گوید:
- چَــشم! وقت بخیر.
به گند بازی‌هایش نگاه نکرده و همان پله‌های کم قطر و کوچک را دوتا یکی می‌گذرانم. چقدر همسفر آینده‌ی انتخابی من در گذشته اشتباه بوده و افسوس و صد افسوس!
کنار جدول سفید و آبی پیاده رو‌ می‌ایستم و به انتظار آن‌ها می‌مانم. امروز پایان خواهد یافت این مرگ زیستی! نمی‌دانستم خوشحال باشم از رها شدن یا غمگین از به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
خود را محکم به صندلی بی‌تکیه‌گاه می‌فشارم و او همان‌طور که سر تکان می‌داد، خارج شد! پرستار سرنگ را درون رگ‌های دستم می‌زند و همان‌طور که شیره‌ی جانم را خالی می‌کرد، با حالی مغموم و بینی‌ای که مدام در حال بالا کشیدنش است می‌گوید:
- دوسش نداری نه؟ منم شوهرم و دوست نداشتم و هر وقت دست یا موهامو میدید جیغ می‌زدم.
سپس سرنگ درون قالبی گذاشته و با حالی صدق کلام می‌گوید:
- اون هم دوستت نداره...چون چشم‌ها و صورتش جز غرور چیزی بهت القا نمی‌کنن.
و مرا مات و سراپا در وسط اتاقک رها کرده و ترک می‌کند فضای خفقان آور را!
خود را مرتب کرده و با خیساندن لبانم، رژ مسخره و طعم مسخره‌ترش را شَکیل جلوه می‌دهم. کیف را روی شانه انداخته و با نفسی عمیق و آلوده، خود را مسکن می‌دهم!
- عروس؟
در همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
- مبارکتون باشه.
هر سه آن‌قدر زایدالوصف یکدیگر را می‌نگریم که پرستار فرار را بر قرار ترجیح داده و صدای غارغار خبر پخش کنش را در نطفه خفه می‌کند!
این امکان نداشت. این انتهای خیابان عاشقی من می‌بایست به آزادی راه باز کند، نه به بن بستی ادامه‌دار!
دستم بی‌اختیار می‌لغزد و روی شکمم جای می‌گیرد. تو کیستی؟ خراب کننده‌ی آینده یا سازنده‌ی امروزهای من؟
دندان‌های لمینیت شده‌ام آن‌قدر پُرضرب به روی یکدیگر برخورد می‌کنند که هر رهگذری با تأسف و اندکی غم مرا می‌نگرد!
امکان ناپذیرترین امر امروز به حقیقت پیوسته بود! خدا به چه چیزهایی آگاه است و من این گوشه نالان و شوکه، در شوک به سر می‌برم.
بی‌ملاحظه... اشک‌هایم از شدت وهم و مقداری شعف جاری می‌شوند و شانه‌هایم خمیده‌اند. شانه‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #14
تمام مسیر دستم در لبه‌ی پنجره تکیه‌گاه شده بود و سر در حال انفجارم، به آن تکیده...از درون شیشه‌ی نیمه دودی پلک‌های خیس و ریمل‌های ریخته شده را می‌نگرم و این زجرآورترین خبر خوش تمام زندگیم بود!
ترمز سریع حسین نشان از خشم وافر او داشت. همیشه همین بود...هر زمان کم می‌آورد یا خشمگین میشد، حرص و جوشش را سر فرمان بی‌نوا خالی می‌کرد.
از ماشین با جهشی آرام پیاده می‌شوم. ناخودآگاه انگشتانم به زیر مانتو می‌جهند، نکند محکم پریده باشم او رنجور شود؟
حس و حالم آن‌قدر نامطلوب بود که گمان می‌کردم اولین فرزندم را حمل می‌کنم...درست مانند زمانی که احسان را حامله بودم!
پشت سر حاجی بابا داخل حیاط می‌شوم و اولین چیزی که در مشامم می‌پیچد، عطر یاس و رزهلندی حیاط خانه است.
گام‌هایی آرام برداشته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #15
آن‌قدر می‌دوم که آخر تنگی نفس امانم را بی‌امان می‌کند و قلبم در بالاترین سطح می‌تپد. خدایا انصافت به من چه بود؟ این رقت و درد؟
با تلاطمی از حزن و خشم، روی پله‌ی سرامیکی یک خانه‌ی نقلی می‌نشینم. چقدر این روزها یتیم بودن من هنجار می‌کشید و دلم پر می‌زد برای بوییدن یک شامه از عطر پدر! قلبم کند می‌زد با به یاد آوردن موهای فرفری مادر و این روزها بیش از هر زمان دیگری دلتنگی تا استخوان گلویم بالا می‌آمد و من...بیشتر از هر زمان دیگری بی‌کس بودم!
نمی‌دانم ساعت‌ها گذشته بود یا دقایق؟ اما آن‌قدر گذشته بود که گرما مغزم را می‌سوزاند و در کوچه‌های شهر هیچ ماشینی تردد نداشت.
احتیاج داشتم به یک دوش سرد و نوشیدن یک چای سیاه! ایرانی جماعت بودم، در نقطه‌ اوج تابستان دلم هوس یک فنجان بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #16
پیراهن سورمه‌ای غلیظش با دکمه‌ها و جیب کوچک سفیدفام تزئین شده بود و در ذهنم غوغا می‌کرد هیکل مردانه‌اش. هر دو دستم را دور صورتش قاب کرده و می‌گویم:
- احسانم، من چی کار کنم؟ من خیلی تنهام... .
بی‌تعلل سرم را در آغوش می‌کشد و با آرامش کنار گوشم زمزمه سر می‌دهد:
- من پشتتم، اگه هر کس و ناکسی هم بخواد اذیتمون کنه من نمی‌ذارم به تو و نیهان ضرری برسه! باشه؟ تو رو خدا دیگه گریه نکن...
میان جاده‌ی اشک‌هایم لبخندی در کنج لبانم به وجود می‌آید. خدا خوب دانسته بود که احسان را به من هدیه کرده و او را برایم این‌چنین پرمحبت به عمل آورده بود!
- پاشو بریم مامان جان، پاشو عزیزم خیسِ عرقی!
به کمک دستان مهتابی و تنومندش از روی پله‌ی سرامیکی بلند می‌شوم و همگام با او به سمت خودروی ام-وی-امش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #17
تا دربِ آهنی مشکی طلایی خانه را می‌بینم، بغض همواره‌ام، سنگین‌تر می‌شود و دستانم دستگیره‌ی ماشین او را چنگ می‌زنند. از صدای کشیدن ناخن‌هایم روی پوشش جیرِ در، احسان به طرف بازمی‌گردد و با نگاهی خیره، پس از کمی تعلل از خودرو پایین آمده و درم را می‌گشاید.
- لباسات خیس و خاکی شدن مامان... .
لبخندی گنگ و تلخ می‌زنم، لب‌هایم از شدت خشکی این لبخند دردناک به رنج کشیدن برمی‌خیزند و زمزمه‌ی غمینی سر می‌دهم:
- مامان...من الان فقط یه مادرم!
منظورم را نمی‌فهمد. با بی‌چارگی سری تکان می‌دهد و با گرفتن هر دو دستم در دستان تنومند و بی‌مویش، از صندلی پایین می‌آورد منِ صامت را.
از روی سرامیک‌های دو رنگ توسی_بنفش که به سمت و سوی مات شدن می‌رفتند، گذر می‌کنیم و احسان زنگ را می‌فشارد.
از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا