• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
506
پسندها
2,693
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
اما مسعود ادامه داد:
- گفتی که اول تو ازش خوشت اومد؟ بهش گفتی و هواییش کردی! کی بهتر از تو! کی ثروتمند تر از تو! چند برابر من ثروت داری. دست رو هر کی بذاری، بهت نه نمیگه!
صدرا به قصد متوقف کردن مسعود بلند و با هشدار گفت:
- مسعود!
اما مسعود رگبارطور ادامه داد:
- من ازت پرسیدم. همون موقع ازت پرسیدم. ازت پرسیدم که تو می‌خوای پا جلو بذاری یا نه! خودت اون موقع عقب کشیدی! یادت نیست، نامرد؟
صدرا سعی کرد مسعود را متوقف و به سمت خروجی کافه بکشد. چشمانش را از گلی دزدید اما گلی حقیقتی را که در این مدت در موردش حدس و گمان زده، فهمیده بود. مسعود دوباره دهان باز کرد. صدرا دستش را روی دهان مسعود گذاشت و هشدار داد:
- بسه مسعود!
مسعود دستش را پس زد و ادامه داد:
- تو این دو سال بهش چشم داشتی! منتظر یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
506
پسندها
2,693
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
کیفش را مرتب کرد و گفت:
- من یه کار واجب برام پیش اومده. باید برم. عاطفه، می‌تونی بری پیش مهسا و این چند روز مراقبش باشی؟
این تنها راهی بود که می‌توانست جلوی خودکشی دوباره مهسا را بگیرد. در توضیح به قیافه مبهوت عاطفه ادامه داد:
- من می‌دونم مهسا شش ماه پیش خودکشی کرده و مسعود مراقبشه. می‌تونی این چند روز پیشش بمونی و مواظب باشی دوباره کار دست خودش نده؟
عاطفه چنگی به بازویش زد و پرسید:
- چی شده؟ داری من رو می‌ترسونی!
گلی دست عاطفه را جدا کرد و در حالی که به راه می‌افتاد گفت:
- فقط کاری رو که گفتم انجام بده!
عاطفه از پشت سر داد زد:
- گلی! چرا نسیه حرف میزنی؟
گلی در کافه را هل داد و قدم به بیرون گذاشت. با چشم اطراف را نگاه کرد. در چند متری‌اش مسعود و صدرا کنار ماشین مسعود ایستاده و با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا