داستان عجیبی دارد این ذکرها
کس نداند از راز مودت الله!
همانی که مرا از جهنم خونین رهاند،
لالایی ودادانگیز را در کتاب قرآن خواند.
درست است که جهنم آوار شد بر سرم
اما امیدم نرفت هرگز میان آتش نیز ز قلبم!
بسته بود درها به رویم،
همچو یوسف گمگشته اسیر بودم؛
ولیکن به سوی درهای مرده دویدم
و در این میان دریچهای کوچک به رویم باز گشت
تا که مرا با خود از دنیای موتبرانگیر دوزخ نجات بدهد.
بویی به مشامم خورد
بویی از یاسِ مادرانهها
بویی ز یاد عشقها
بوی مادرم آمد
خوشحال به سوی بوی جهیدم
که کسی دیگر را دیدم
زبانم بند آمد و
یکهو از خواب پریدم!
دنیا پریشان است به حالم
گرچه باید با آن بسازم
شوق دیدنها کم بود،
عاشق و معشوق چه دورند.
منم بین این جهنم،
میان آدمها چه بیتابم.
حق هم دارم،
بهشت عالمی دارد،
که دل کندن از آن،
سختیها دارد.