• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه نیـران | kowsar.kh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع لآجِوَرْد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,407
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
آرام و خفه لب زد:
- برو و دیگه برنگرد. پیدات نشه این‌ورا ها! اگه این بدبختی ماست، بلدیم چطور باهاش بسازیم...برو تا مایه‌ی بدبختیت نشدیم مادر!
گرچه به طعنه، اما بهراد دلش می‌خواست واقعی «مادر» صدایش می‌کرد...گرچه آزاردهنده اما فریبا دلش می‌خواست این لفظ، با عشق از میان لب‌های پسرکش بر می‌خاست...گرچه زخم می‌کشید بر قلبش اما هومن دلش می‌خواست او می‌بود و برای فرزندانش مادر و برایش زن بود. امان از این دل‌خواستن‌های بیهوده!
از کنار بهراد گذشت و لحظه‌ای بعد، صدای بستن درب آمد...آن هم بلند و گوش‌خراش.
نگاهی میان پدر و پسر رد و بدل شد و اشک‌های بهراد ریخت؛ به قطع یقین این چیزی نبود که او می‌خواست. خندید...آرام و بی‌وقفه! و جَو بی‌روحِ خانه میان خنده‌اش گم شد. همین خنده‌هایش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
پشت‌بند صدای پسرش، صدای پسرعمویش آمد...او که از بهراد سرخوش‌تر بود و در پیچ و خم این خنده‌ها، درد را پنهان می‌کرد.
- کجا موندی پیرمرد؟ مهمون دعوت می‌کنی بعد خودت می‌چپی تو اتاق؟ مگه اومدیم خواستگاریت آخه!
لبخند کوچکی بر روی لبانش نشست.
بهراد نزدیک‌تر آمد و به دست‌های پدر نگریست...لبان او هم به خنده شکفت و اما در پس پرده‌ی ذهنش، کلماتی نقش بست که لرز به جان می‌انداخت. نمی‌دانست تصمیمش چقدر درست است اما حال که همه چیز تمام شده بود، خواهرش جنبشان بازگشته بود و جلسه‌های روان‌درمانی‌اش به نحواحسن پیش می‌رفت، شاید دور از وجدان بود اگر گفته‌ها و شنیده‌هایش با اشوان را به سمع و نظر روزبه دولتشاه نمی‌رساند. مردی که مثل بهاران، در این ماجرا یک قربانی بیش نبود. گرچه دور از انصاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- عذر من رو بپذیرید اما مطلب مهمی بود که باید عرض می‌کردم...اجازه هست؟
- بفرمایید.
و بی‌حوصله، بوسه‌ی دیگری بر پیشانی پسرش نهاد.
بهراد، حرفش را مزه‌مزه کرد و با احتیاط گفت:
- فکر می‌کنم تا حدودی از احوالات زندگی ما باخبر هستید. مدتی کوتاهی هست که همسر خواهرم برگشته و این برگشت، مصادف شد با طلاقی که به دنبالش بودیم اما... .
روزبه، سگرمه در هم کشاند و فکر کرد طلاق خواهر این مرد، چه ربطی می‌توانست به او داشته باشد؟!
سرفه‌ای کرد و صدای گرفته‌اش را صاف.
- دخالَتَش به من؟
مرد جوانی هم دنباله‌اش کرد که آن‌قدر بی‌صدا بود، بهراد نشنید و عجله پیشه کرد تا باقی‌اش را بگوید و خودش را خلاص.
- با من حرف زد؛ اشوان رو میگم. حرف‌هایی که هیچ به مذاقم خوش نیومد و فکر می‌کنم کام شما رو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
یعنی من گیجم تو مرا از این گیجی بیرون بیاور!
دستی به سر دردناکش کشید و اهمیتی به صداهای بلند اطراف آن سمت خط، نداد.
- از چند سال قبل رابطه‌ای با هم داشتند که به ازدواج منجر نشد؛ چرا که لیلی با شما ازدواج کرد. فقط به این خاطر که اشوان اوضاعش مثل شما گل و بلبل نبود.
مکثی کوتاه و شوک بعدی!
- اشوان با خواهر من ازدواج کرد اما دلش هنوز پیش لیلیِ شما بود. مدتی پیش دوباره با هم ارتباط گرفتند‌، به اصرار لیلی! قرار بوده لیلی از شما جدا بشه و با اشوان ازدواج کنه اما لحظه‌ی آخر، درست روزی که قرار بود اون شما رو ترک کنه و پیش اشوان بره، تصمیمش بر می‌گرده و پیش شما می‌مونه؛ اون زمان، چند روزی بود که اشوان غیبش زده بود. چند روز بعدش هم اون حادثه رخ میده.
دم عمیقی میان سینه‌اش کشید و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
نفس در سینه حبس، اشک می‌آمد، صدا نبود و تصویری که خیال بود!
دنیایش جهنم بود...و اکنون؟ اسمش را چه می‌توانست گذاشت؟ از جهنم فراتر نامش چیست؟!
پسر کوچکش گریه کرد، فریاد کشید؛ او هنوز در خیال خودش حبس بود.
پسرک دست‌های کوچکش را بر سر و صورت پدر کوبید؛ او هنوز میانِ دوستت ‌دارم‌های لیلی غرق بود.
اشک سرعت گرفت و قلب او تند تپید. آن‌قدر تند، که احساس می‌کرد راه نفسش بسته شده و تمام وجودش فقط تپش شده. نگاه گرداند روی پسرک کوچکش. و او را محکم در آغوش کشید.
یکی نبود بگوید نامسلمان، گمان نمی‌بری دروغ گفته باشد؟ ولی احساسی به نام ناخودآگاه، به او یادآوری می‌کرد آنچنان هم بیراه نیست! یک نشانه‌هایی بود که مانده بود در ناخودآگاه، حال قد علم کرده و دوست نداشتنِ لیلی را بر سرش چوب کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : لآجِوَرْد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا