یه وقتایی... یه تصویر روشن و فوقالعاده زیبا و باجزئیات از مکانی که توی داستانته توی ذهن داری.
ولی وقتی میخوای توصیفش کنی اینجوری میشه که:
آنجا یک درخت بود. هعی... .
من: من عاشق شخصیتهای داستانمم و میخوام خوشحال باشن، من یه خدای سادیست نیستم که از رنج بردنشون لذت ببره.
بازم من: *به شخصیتها گذشتهی فاجعهبار میدم و کاری میکنم دچار تجربههای دلخراش بشن و رنج ببرن*
*وقتی والدین میخوان برای بچهشون اسم انتخاب کنن* والدین: خب، از طرز تلفظ این اسم خوشم میاد. همینو میذاریم.
*وقتی نویسندهها میخوان برای شخصیت داستانشون اسم انتخاب کنن* نویسنده: ژانر داستان چیه؟ شخصیت چند سالشه؟ فعاله یا منفعل؟ گروه خونیش چیه؟ کشور زادگاهش کجاست؟ اسم خانوادگیه؟ معنی اسم چیه؟ اسمش باشکوهه؟ به اندازه کافی باشکوه نیست؟ میتونه به عنوان نماد استفاده بشه؟ لحظهی تولدِ شخصیت، سیاره نسبت به ستارهها چه وضعیتی داشت؟
*در نهایت*
[COLOR=rgb(84...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
یه نفر: کتاب موردعلاقه ات چیه؟ من: منظورت لیست ده تا از برترین کتابامه؟
یه نفر: نه. کدوم کتاب؟ فقط یکی.
من: مجموعه کتاب بگم؟
یه نفر: نه. فقط بهترین کتابی که خوندی رو بگو! من: امممممم..... *مرگ مغزی*
یه نویسنده اینجوریه:
وقتی ایده به ذهنش میآد:
وقتی شروع به نوشتن میکنه:
وقتی اولین پیشنویس رو تموم میکنه:
وقتی ویرایش میکنه:
وقتی بیشتر ویرایش میکنه:
همچنان داره ویرایش میکنه:
دوبارهخوانی و پیشنویس جدید:
و یه پیشنویس دیگه:
آره، یه دونه دیگه:
و هنگام تکمیل پیشنویس نهایی:
و بازم مردم در عجب میمونن که چرا نویسندهها دمدمیمزاجن. :|
این «چون من یه نویسندم» هم بهانهی خوبی شده ها. چرا فرهنگ آزتک باستان رو سرچ میکنی؟ چون من یه نویسندم.
چرا دربارهی گلهای سمی سرچ میکنی؟ چون من یه نویسندم. چرا یه جسد توی اتاقته؟ چون من یه نویسندم.