نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ریسه مهر | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع - HaDiS.Hs -
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,545
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 364
ناظر: Y E K T A yekta.y

نام داستان: ریسه مهر
نویسنده: - HaDiS.Hs - Hadis_hs ، Your Pluto sogi.an
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #درام

خلاصه:

ریسه مهر روایت‌گر پایان تمام اغما‌هاست، که یا به زندگی ختم می‌شوند؛ یا به مرگ!
اما اغمای دختر داستان ما؛ به زوال ختم می‌شود!
به زوالِ ریسه‌ مهر!
زوالی که ریسه‌های مهر را تیکه‌تیکه می‌کند؛ ولی مهر، این زوال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ZAHRA MODABER

مدیر بازنشسته
سطح
16
 
ارسالی‌ها
469
پسندها
3,686
امتیازها
17,033
مدال‌ها
30
  • #2
814296_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZAHRA MODABER

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #3
مقدمه:
در اغما فرو رفته‌ام.
می‌شنوم، حس می‌کنم.
گویی به خواب زمستانی رفته‌ام.
چند روز، چند ماه، چند سال.
مرده‌ای بدون قبرم.
برمی‌خیزم، می‌شکنم، تسکین می‌یابم و دوباره دل می‌بندم.
آری، این اغما پایان من نیست بلکه شروعی از نو است.
***
 
آخرین ویرایش
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشمام رو باز کردم. نور قوی فلورسنت توی چشمام افتاد که باعث شد چشمام رو ببندم. بعد از عادت کردن به نور اطراف رو نگاه کردم. دور تا دورم پر از تجهیزات پزشکی بود. من تو بیمارستان چیکار می‌کنم؟!
از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم. حتماً یکی بیرون منتظرمه!
از بس حواسم پرت بود که با مخ رفتم توی در ولی با کمال تعجب ازش رد شدم.
آروم زیر لب با خودم تکرار کردم:
- آروم باش! حتماً درو باز کردی یادت نیست. مگه میشه از در رد بشی؟! آروم باش.
اطراف رو نگاه کردم تا حداقل یه آشنا ببینم ولی کسی نبود.
نگاهم به مردی افتاد که با تلفن صحبت می‌کرد. ارسلانم بود.
به سمتش رفتم و صداش کردم.
- ارسلان.
ولی انگار نشنید چون گذاشت و رفت.
دنبالش دوییدم. سوار ماشین شد، منم سوار شدم. برگشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #5
ارسلان دور تا دور ماشینو نگاه کرد بعد رو به ماشین گفت:
- فقط تو خراب نشده بودی که شدی.
و آهنگو قطع کرد.
با جیغ گفتم:
- ارسلان، دارم گوش میدما! چرا خاموش می‌کنی؟!
بازم حرفی نزد. از سکوتش خسته شده بودم. صدای زنگ گوشیش بلند شد.
ارسلان: جانم؟!
- ...
ارسلان: باشه عزیزم تو راهم.
- ...
ارسلان: آره آماده شو چند دقیقه دیگه جلوی درم.
- ...
ارسلان: باشه فعلاً بای.
پوفی کشیدم و گفتم:
- کی بود؟
بازم جوابی نشنیدم. رومو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم.
***

«حدیث»
شالمو درست کردم‌ و وایسادم توی کوچه تا ارسلان بیاد دنبالم. دل تو دلم نیست بدونم جنسیت بچمون چیه!
ای کاش الآن سوگند اینجا بود، خیلی دلم واسش تنگ شده! با صدای بوق ماشین سرمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
ارسلان: عه، عه، حسودی نداشتیما!
دیوونه‌ای نثارش کردم. یهو یاد سوگند افتادم و گفتم:
- ارسلان، هنوز هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده؟ این‌که به هوش بیاد یا حداقل یکم وضعیتش بهتر شه!؟
رسیدیم دم در مطب. ارسلان ماشین و پارک کردو پوفی کشیدو گفت:
- نه، هنوز همون‌طوریه!
با ناراحتی آهی کشیدم که ارسلان دستمو گرفت و گفت:
- پیاده شو دیگه، می‌خوام بدونم عشق بابا دختره یا پسر!
لبخندی توی اوج ناراحتیم زدم و پیاده شدیم. استرس خیلی شدیدی داشتم! بعد از این‌که سوگند رفت توی کما و دکترا ازش قطع امید کردن، دقیقا یک سال بعدش با ارسلان ازدواج کردم و الان بعد دوسال بچه دار شدیم!
بعضی وقتا حس می‌کنم به سوگند خ*یانت کردم و این بچه‌ی توی شکمم حق سوگندِ نه من.
با تکونای ارسلان به خودم اومدم و متعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #7
«سوگند»
وقتی حرفاشونو شنیدم صدای خورد شدن قلبمو از کیلومتر ها فاصله شنیدم.
با پشت دستم اشکایی که اصلاً نفهمیدم کی ریختن رو پاک کردم و به چیزایی که شنیدم فکر کردم. چطور تونستن با من این کارو بکنن؟!
مگه ارسلان نمیگفت فقط منو دوست داره؟!
حدیث چی؟! کدوم دوستی میره با عشق دوست صمیمیش ازدواج می‌کنه؟!
نباید با من این کارو می‌کردن! منو نابود کردن.
تازه حامله‌ام هست. از ماشین اومدم بیرون باید بفهمم چرا باهام این‌کارو کردن.
هر چند دیگه برای من فرقی نداره! همه چیزمو از دست دادم چه فایده ای داره که بفهمم، اونا دیگه ازدواج کردن تازه یه بچه هم تو راهه.
ولی به خودم قول میدم که انتقام قلب شکستمو از هردوتاشون بگیرم.
به سمت مطب رفتم و واردش شدم. زنای بارداری که همراه شوهراشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
ارسلانم آروم گفت:
- نشد دیگه! پسره.
حدیث با شیطنت گفت:
- شرط ببندیم؟
ارسلانم تخس گفت:
- من که می‌دونم پسره ولی بخاطر دل تو شرط ببندیم.
بعد رو به دکتر گفت:
- دختره یا پسر؟!
دکتر در جواب ارسلان گفت:
- معلوم نیست.
روی صندلی‌ای که توی اتاق بود نشستم.
حدیث پوکر گفت:
- یعنی چی؟!
ارسلانم پوکر بود. دکتر با لحن دلنشینی گفت:
- پاشو بسته. نمی‌تونم جنسیتو تشخیص بدم.
کلافه از اتاق اومدم بیرونو رفتم تو ماشین نشستم اصلاً به من چه ربطی داره که بچشون دختره یا پسر؟!
ارسلان و حدیث اومدن و سوار ماشین شدن.
حدیث با حرص گفت:
- اه! لعنت به این شانس! ببین چقدر منتظر بودم تا امروز برسه بدونم بچم دختره یا پسر؛ اه!
ارسلان با خنده همون‌طور که ماشینو روشن کرد گفت:
- عزیزم حرص نخور شیرت خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,111
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #9
دستمو دراز کردم سمت ضبط که آهنگ مورد علاقه‌ی منو ارسلان پخش شد، آهنگ تیمار از امیر تتلو! یهو ارسلان باز زد زیر ترمز.
حدیث با تعجب گفت:
- ارسلان چته؟ مگه هفته‌ی پیش ضبط ماشین و عوض نکردی؟
ارسلان: باور می‌کنی خودمم نمی‌دونم؟ صبحم که داشتم می‌اومدم دنبالت یهو خودش آهنگ گذاشت!
حدیث: ببین من آخر از دست تو سکته می‌کنم ارسلان. ببر عوضش کن.
ارسلان باشه‌ی آرومی گفت.
با تعجب و داد گفتم:
- شما دوتا چتونه؟ هان!؟ من آهنگ گذاشتم، یعنی واقعاً منو به این بزرگی نمی‌بینید؟
انگار یه چیزی هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر از این همه بی‌توجهیشون به قلبم فشار می‌آورد!
***
«ارسلان»

خودمو پرت کردم روی مبل و گفتم:
- وای خسته شدم حدیث. حدیث، نهار چی داریم!؟
با سینی چایی اومد نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Your Pluto

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعدشم روشو کرد سمت تی‌وی. با خنده نگاهش کردم و بعد ‌کشیدمش بغلم و گفتم:
- خیلی خب بابا، شوخی کردم عزیزم. اصلاً فدای سرت می‌خورم دیگه.
حدیث با ذوق گفت:
- پس من برم میزو بچینم که از گشنگی دارم میمیرم!
باشه‌ای گفتم و حدیث به سمت آشپزخونه رفت. طولی نکشید که صدای جیغ حدیث و شکستن چیزی بلند شد. به سمت آشپزخونه دویدم که انگشت پام خورد به دیوار که صدای دادم در اومد ولی واینستادم و خودمو به آشپزخونه رسوندم. حدیث کنار در وایستاده بود و بشقابی پر از غذا کنار میز رو زمین پخش شده بود و بشقاب بیش از هزار تیکه شده بود.
حدیث با لکنتی که ناشی از ترس بود گفت:
- ار...ارسلان...بش...بشقاب...رو...رو...هوا...معل...معلق...بود! ای...اینجا...رو...روح...داره؟!
پوکر نگاهش کردم و بغلش کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا