• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان افسون چپ دست | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 124
  • بازدیدها 10,193
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
در باز شد و وارد باغ عمارت بزرگ و زیبایی شدیم. زنی عینکی با لباس اشرافی اومد سمتمون و گفت:
- من شما رو تا تالار آزمون راهنمایی می‌کنم.
دنبالش به راه افتادیم. وارد عمارت که شدیم به دو راه پله رسیدیم. از پله های سمت چپ رفتیم بالا و رسیدیم به یه در. زن راهنما در رو باز کرد و وارد اتاقی شدیم با مبلمان سلطنتی‌مدل سفید رنگ. زن گفت:
- اینجا بنشینید تا به برم برگذار کننده آزمون خبر بدم.
بعد هم از همون در خارج شد. حرفایی که دایی زده بود رو توی ذهنم مرور کردم:
(- می‌خوایم در مورد شرایط ورود به شهر صحبت کنیم. برای انجامش نوعی مجوز نیازه که اسمش...
منتظر ادامه حرفش بودم که نفس عمیقی کشید. ادامه داد:
- مجوز ماناست. بچه ها، مانا در واقع همون مترادف کلمه جادو هست. اما بعنوان انرژی جادویی اطراف از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
بعد از مدتی صبر در باز شد و مردی که هنوز نمیتونستم چهرشو ببینم با کت شلوار آبی تیره وارد شد. به پیرمرد که دقت کردم، چهره مهربونی داشت. چشم هاش آبی تیره بود. موهای سفید روی سرش کم پشت بودن و ریش پروفسوری سفید شده داشت. اومد روی یکی از مبل های کنارمون نشست و درحالی که کیف عجیبش رو باز میکرد گفت:
- سلام، اسمتون چیه؟
- سلام، من اِما چپ دست هستم و اینم برادرم آرمین چپ دسته.
پیر مرد با شنیدن این حرف چهرش رنگ تعجب گرفت و گفت:
- چپ دست؟ ولی اون‌ها سال هاست که قدرتاشون رو از دست دادن!
اخم های آرمین درهم رفت:
- چی باعث شده شما اینطور فکر کنید؟
- من توی این صد و سی سال چیز های زیادی دیدم. دقیقا بیست سال سال قبل بود که چپ دست ها ناپدید شدن. من مدت‌ها دنبالشون می‌گشتم، اما هرجور که تحقیق کردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
* * *
ساعت چهار عصر بود و من روی تختم. هنوز هم باورم نمیشه که جادوگرم. از روی تخت بلند شدم. اتاقم رو زیر نظر گذروندم. اتاقی ساده که فقط تخت و کمد لباس داشت و یه فرش گرد با قطر دو متر روی زمینش پهن شده بود. تخت‌خوابش تماما سفید بود و کاغذ دیواریش به رنگ ملایم یاسی بود و کمدش هم چوبی. هنوز هم وقتی بهش نگاه می‌کردم چشم‌هام گرم می‌شد و منو وادار می‌کرد برگردم روی تختم. یاد روزهایی که توی روستا بودم افتادم. اون موقع همیشه روی تخت می‌خوابیدم؛ ولی بعد از اون اتفاق دیگه رنگ تخت‌خوابم ندیدم، تا شش سال بعد که الان تو هتلم! دلم گرفت. دلم خیلی برای مردم روستا تنگ میشه.
تصاویر زندگی بچگونم تو روستا برام مرور شد. بچه‌ای که هر روز که بیدار میشد، دست و صورتش رو می‌شست و سر میز چوبی صبحونه می‌نشست. همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
با صدای در از فکر بیرون اومدم و پرسیدم:
- کیه؟
صدای زنی از پشت در اومد:
- براتون عصرانه آوردم.
رفتم و در رو باز کردم. زن که لباسش نشون می‌داد خدمتکاره درحالی که سینی‌ای که روش رو با پارچه پوشانده بودن در دست داشت گفت:
- تا شما غذاتون رو میل می‌کنید من به تمیزکاری اتاقتون می‌پردازم.
سعی کردم دستم رو از بینیم دور کنم. بوی عطر این زن حس خیلی بدی بهم می‌داد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و با لحن نرمی بهش گفتم:
- ببخشید، لطفا دیگر از این عطر... .
- متاسفم، امکانش نیست.
دلم می‌خواست بهش بگم هرچه زودتر بره بیرون ولی اون تقصیری نداشت. توی دلم دنبال بهانه می‌گشتم که بالاخره پیداش کردم. دستپاچه گفتم:
- نیازی به اینکار نیست. ما فقط امروز رو اینجا اقامت داریم!
خدمتکار برگشت و نگاه منزجری بهم انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
بعد از چرت کوتاهی بالاخره خستگی بدنم رفع شد. از جام بلند شدم و شونه‌ای به موهام زدم. لباس راحتیم رو درآوردم و یه پیرهن ساده مردانه سفید رنگ برداشتم. به هیکلم توی آینه نگاه کردم. تمرین‌های سخت شمشیرزنی کم نتیجه هم نبود. پیرهن رو تنم کردم و دکمه آستینش رو بستم.
با صدای در پرسیدم:
- بله؟
صدای اما از پشت در اومد:
- آرمین، کایدن گفته داییمون میخواد باهامون صحبت کنه.
فوری از جا پاشدم و در رو باز کردم.
- واو، فکر نمی‌کردم انقدر زود آماده بشی.
- داشتم سر و وضعمو مرتب می‌کردم که اومدی.
لبخند شیرینی زد و گفت:
- باشه، بیا بریم ببینیم دایی چی می‌خواد بگه.
سرمو به نشانه تایید تکون دادم و با هم شروع کردیم به رد شدن از راهروی مجلل هتل که فرش قرمزش من رو یاد داستان‌های درمورد قصر می‌شنیدم می‌انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
«اما»
با دقت دایی رو از نظر گذروندم. ته ریشش رو زده بود. عینک به چشم نداشت و چشم‌بندی که همیشه روی چشم چپ کورش رو می‌پوشوند، عوض کرده بود و بجاش چشم‌بند چرمی مشکی‌ای خریده بود که روش طرح ققنوس طلایی می‌درخشید! کت بلند و شلوار مشکی‌ای که پوشیده بود، کلاه بلند مشکیش* همراه با عصایی که بدست گرفته بود...اون خیلی شیک و آراسته شده بود. با ذوق گفتم:
- دایی خیلی خوشتیپ شدی!
دایی هم چیزی نگفت و فقط لبخند زد.
کایدن با خنده دایی رو در آغوش گرفت و دایی هم بغلش کرد. خیلی زود کایدن از آغوشش بیرون اومد. خنده بلندی سر داد و گفت:
- هاها! خیلی وقته ندیدمت دوست قدیمی! آخرین باری که دیدمت عینک می‎‌زدی!
- دیگه لنز می‌ذارم.
- موفق باشی دوست قدیمی!
کایدن رو به ما کرد و گفت:
- ما توی نوجوانی همو می‌شناختیم. هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
نگاهم سمت آرمین چرخید. احتمالا زودتر از من متوجه شده بود. کایدن با قهقهه بلندی جو رو عوض کرد و گفت:
- من باید برم. داییتون حرفایی داره که اومده قبل از رفتنتون به آکادمی بهتون بگه، فعلا!
بعد در رو باز کرد و از اتاق رفت. دایی در رو بست و به مبلمان اتاق اشاره کرد:
- بیاید بشینید.
من و آرمین روی مبل نشستیم. دایی:
- بچه ها، امروز آخرین مهلت ثبت نام شما تو مدرسه هست و برای ثبت‌ِ نام باید خودتون بیاید تا مجوز مانا رو بدین.
گفتم:
- چه شرایطی برای ثبت نام تو آکادمی نیازه؟
- مهم‌ترینش مجوز ماناست و برای همین شما خودتون باید بیاید و تحویلش بدین. بقیه‌ش هم بسپرید به من.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- همه چیز از قبل آمادست. من هم اینجام تا توضیحاتی بهتون بدم.
آرمین:
- چه چیزی می‌خواید بگید؟
- بچه ها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
فصل سوم : دوستان جدید!
ساعت هشت صبح بود. دیروز ثبت‌نام کردیم و امروز اولین روزِ ما در آکادمیه. به دروازه شهر رسیدیم و مجوز رو نشون دادیم. نگهبان کنار رفت و ما وارد شهر شدیم. منظرش فوق‌العاده بود. حس می‌کردم که تو پاریسم. همیشه وقتی تو سفرمون، از شهر ها دیدن می‌کردم، عکس‌های زیادی از پاریس می‌دیدم و تعاریفشو می‌شنیدم. ساختمان‌های اینجا درست مثل پاریس ساخته شده بود و حس می‌کردم به تمام آرزوهام رسیدم. کافه‌ها و رستوران‌ها، کتابخانه و بیمارستان، همش مثل عکس‌هایی بود که توی مجله‌ها و روزنامه‌ها از پاریس می‌دیدم. جاده خاکی، راهرو‌های کاشی و درخت‌های کاج و افرا، شهر رو زیبا می‌کرد.
همین‌طور که رد می‌شدیم، ساختمون‌ها هم کمتر می‌شدن و تقریبا فضا کاملا خلوت شده بود که چشمم به ساختمون بزرگی خورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
کارلا با لبخند گفت:
- بفرمایید تو. امروز همه با هم آشنا می‌شید.
همراه کارلا، از در عبور کردیم و وارد آکادمی شدیم. یه حیاط بزرگ خاکی، که روش هیچ‌چیز دیگه‌ای نداشت. یکم دورتر هم، دو تا عمارت بزرگ بودن که روی هرکدومشون، تابلوی بزرگی نصب شده بود؛ روی یکی از تابلو ها نوشته بود "خوابگاه دختران" و دیگری هم "خوابگاه پسران".
کارلا:
- بچه ها، خوابگاه دختران و پسران درست مثل همه و تنها تفاوتشون یه سری تفاوت‌های ضروری یا پاتوق هست.
پاتوق؟ چه پاتوقی؟ چجوری چیز ضروری‌ای توی پاتوق هست؟ با بهت گفتم:
- پ...پاتوق؟
- اوه درست نفهمیدی؟ خب ببین، درسته که پاتوق مورد چندان ضروری‌ای نیست، اما صمیمیت آکادمی رو همین شکل میده.
- می‌شه دقیق تر توضیح بدین؟
همین طور داشت آروم قدم برمیداشت که با این حرفم ایستاد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,506
پسندها
18,744
امتیازها
43,073
مدال‌ها
17
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
کارلا دوباره شروع به راه رفتن کرد و ما هم دنبالش به راه افتادیم. یکم که جلوتر رفتیم، تقریبا به در خوابگاه پسران رسیده بودیم. کارلا به ساختمونی نزدیک خوابگاه بود اشاره‌ کرد و گفت:
- اونجا برای مدیرانه. سالن غذاخوری، اتاق‌ها و دفتر کار مدیرا همه توی اون ساختمونه.
با نگاهم ساختمون عمارت مانند رو برانداز کردم. خیلی شبیه به خوابگاه دختران و پسران بود، متنها کوچیک‌تر بود؛ تقریبا نصف خوابگاه‌های دانش آموزا.
در خوابگاه باز شد و مردی بیرون اومد. مردی میانسال که موهای خاکی رنگ، چشمای یاسی و صورت زاویه دار داشت، رو به کارلا گفت:
- سلام کارلا! دانش آموزای پسر جدیدی که آوردی با این پسره ۶۵ تایی میشن!
کارلا هم عینکش رو از چشم برداشت و با لحن غمگینی به مرد روبه‌روش که کت و شلوار قهوه‌ای ای با سنجاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا