• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مجموعه دلنوشته‌ کاپیتان دل‌ها | آیناز.ر کاربر انجمن یک رمان

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
وقتی حال‌مان به رنگِ تیره درمی‌آید،
خودمان می‌شویم مرهم دردهای خودمان.
می‌دانیم کسی پشت‌مان نیست،
پس خودمان می‌شویم کوهی که پشت خود ایستاده است.
خودمان اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم،
رها می‌شویم از بغضی که گلوی‌مان را چنگ می‌زند.
خودمان با خود درد و دل می‌کنیم،
تا حالمان، آهسته و آرام، خوب شود.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
وقتی فهمیدم یک سال از عمرم تلف شد،
احساس کردم مثل درختی بودم که عاشق تبرش شده‌ است.
مثل من کم نیستند؛ همان‌هایی که می‌دانند زخمی می‌شوند،
ولی باز هم می‌خواهند تبر را در آغوش بگیرند.
یادت که می‌افتم، همه‌چیز بهم می‌ریزد؛
چون یاد تمام لحظه‌هایی می‌افتم که از روی سادگی جانم را پای تو گذاشتم.
تو همان کسی بودی که در ذهنم فرشته ساختم،
اما حتی نصفِ ارزش آدمی را هم نداشتی.
کم سختی نکشیدم، کم ضربه نخوردم.
من همانی هستم که هر کسی رسید،
دستی انداخت و تکه‌ای از دلم را کند...
آری، این تن خسته را بشکنید؛
اگر شما بزنید، بهتر از غریبه است.
بزنید، که زخمتان یادگاری است،
و من از آن زخم‌ها، قوی‌تر خواهم شد.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
وقتی دلتنگت می‌شوم، راضیم فقط به شنیدن صدایت.
حتی وقتی از دستت ناراحت بودم، حسم نسبت به تو هیچ‌گاه عوض نشد.
همیشه چوب سادگیم را خوردم؛
عمر و جان و همه‌چیزم را پای تو گذاشتم،
ولی در نهایت، بابت هیچ‌چیز رهایم کردی و فراموشم کردی‌
برای تمام دلتنگی‌هایم، دلم برای خودم می‌سوزد.
آه، دل منِ بیچاره...
اسم تو چی دارد که هنوز هم که هنوزه،
وقتی به یادش می‌افتم، دلم می‌لرزد؟
یادم هست روزی صدایت کردم: «دیوانه‌ی مغرور من!»
گفتی: «من تو را دارم و با بودن تو، مغرورترینم.»
گفتی: «پای تو آن‌قدر دیوانگی می‌کنم که تمام آدم‌ها بفهمند.»
گفتم: «ماه منی.»
گفتی: «نورم را از خورشیدم می‌گیرم.»
لعنت بهت.
تو همان بودی که به خاطر تو، همه‌ی درهای قلبم را بستم،که کسی جای تو نیاید.
چه قدر نامردند همه آن‌هایی که از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
می‌گویم که خوبم،
اما تو باور مکن.
آن‌قدر دلم را شکستی
که بارها گفتم «چیزی نیست»،
و در تاریکی، اشک‌هایم را پنهان کردم؛
بغضم را زیر لبخندی جعلی خفه کردم...
تا جایی که شکستن دلم برایت عادی شد.
بس است دیگر.
خودت بفهم؛ نیازی نیست من به تو بگویم.
من دیگر آن آدم سابق نخواهم بود.
چگونه می‌توانم با بغض داد بزنم،
وقتی تمام بغضم در چشمانم نمایان است و تو نمی‌بینی؟
به خدا، بغضم در حال فروکش کردن است.
دیگر هیچ چیز نیست...
دیگر حتی مرگ نیز به من نمی‌آید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
این روزها نبودنت مانند مه غلیظی است،
که حتی نور خورشید هم نمی‌تواند از آن عبور کند.
کاش فقط بودی؛
همین بودنت، همین حضورت،
کافی بود تا باران اشک‌هایم آرام شود.
یادم نمی‌رود دستت را که اشک‌هایم را پاک می‌کرد،
مثل برگ‌هایی که باران را از شاخه‌ها می‌گیرند.
و برای تک‌تک حرف‌هایی که به زبان نیاوردم و تبدیل به اشک شدند،
روزی باید تقاص پس داده شود.
مگر می‌شود گریه کرد،
و در دل، بغض را همچنان نگه داشت؟
مگر می‌شود قلب شکسته، همچنان شعله بکشد؟
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
برای داشتنت،
در برابر تمام دنیا خواهم ایستاد؛
حتی در برابر سخت‌ترین طوفان‌ها،
ویران‌کننده‌ترین سیلاب‌ها.
باید بدانند که من آن تک درختم،
که تمام شکوه و عظمتش را
به خاک آغوش تو مدیون است.
و تنها در دامن تو به خواب خواهم رفت،
و من، از ترس باران، خواهم مرد...
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
قبله مدام می‌چرخد و من،
بی‌نماز می‌مانم.
وقتی که تو،
چون فرشتگان، سرمدهوش
از سمتی به سمتی می‌روی،
و من،
نشسته بر سجاده‌ی ایمان،
به گرد تو می‌گردم و می‌گردم...
و در خلسه‌ای ابدی،
در تمام زندگی‌ام،
بی‌نماز می‌مانم...
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
من در کدام شب گم خواهم شد،
وقتی که دو چراغ،
به اندازه‌ی چشمانت پرنور،
تا ابد مسیر رفتنم را
روشن‌تر از خورشید خواهد کرد؟
ای کاش در میان شب‌های تار،
نور مرا می‌دیدی،
و لبخند مرا می‌دیدی...
کاش می‌فهمیدی که چقدر دیر می‌گذرد،
و من چقدر دیر از راه می‌رسم.
من را کدام باد خواهد برد،
وقتی که دستانم در دستان توست،
چون پرنده‌ای که شاخه‌های محکم و سبز درخت سروش را رها نمی‌کند...
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
تو کهکشان داری
درون چشمانت،
و یک جهان داری
میان دستانت.
برای موهایت، همیشه شانه‌ام،
همیشه یک آهنگ عاشقانه‌ام.
هوای خانه‌ام را
دوباره عاشق کردی،
و این ترانه، مرا
دوباره عاشق کرد.
دوباره می‌آیم به بوسه‌بارانت،
تا باز سر بنهم بر دامانت...
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
یک بار داشتم با نگاهم به معشوقه‌ام می‌گفتم:
نگرانم، نکند به کسی نگاه کند، لبخند بزند…
غافل از اینکه آن شب، همان‌جا،
خود کلمه‌ی «نگران»،
عجیب نگران‌کننده بود.
ما دور یک میز نشسته بودیم،
و چشم‌هایم مثل تابلویی بزرگ
به او می‌گفتند:
«نگران… نگران… نگران!»
و او، هر بار سری می‌چرخاند و می‌خندید.
آری، گاهی خود ما باعث اتفاقی می‌شویم
که دوست نداریم پیش بیاید.
حساس شدن روی یک چیز،
کلاه بزرگی است که آدم‌ها خودشان بر سر خود می‌گذارند؛
مثل «نگران»،
که به اشتباه «نگر» خوانده می‌شود...
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

موضوعات مشابه

عقب
بالا