- تاریخ ثبتنام
- 20/11/20
- ارسالیها
- 1,060
- پسندها
- 10,685
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 21
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #81
بلا درحالی که قطرههای اشک صورتش را پوشانده بود به طرف جان دوید و جلویش زانو زد؛ سرش را بین دستانش گرفت و نالید:
- بسته دیگه برگردیم!
ناگهان چشمان جان که خود نمیدانست کی بسته بود، بهشدت باز شد و صدای عجیب و دورگه ضعیفی از ته گلویش خارج شد:
- گمشید...!
بلا جیغی کشید و عقب رفت؛ جان به خودش آمد و اندازه مردمک چشمانش روشن و به حالت قبلی برگشت. شنلپوش اولی که جان حدس میزد لسترنج باشد، دستش را روی شانه بلا گذاشت و گفت:
- بل...من هیچوقت کاری رو شروع نمیکنم ولی اگه شروع کردم باید تمومش کنم.
جان کلاه شنلش را برروی صورت خونینیش انداخت و آستین خاکی لباسش را روی صورتش کشید:
- منم فرار نمیکنم.
نگاه جدیاش را بالا برد و به چشمات لرزان بلا نگاه کرد:
- از اینکه هین فرار بمیرم حس بدِ کثیف بودن...
- بسته دیگه برگردیم!
ناگهان چشمان جان که خود نمیدانست کی بسته بود، بهشدت باز شد و صدای عجیب و دورگه ضعیفی از ته گلویش خارج شد:
- گمشید...!
بلا جیغی کشید و عقب رفت؛ جان به خودش آمد و اندازه مردمک چشمانش روشن و به حالت قبلی برگشت. شنلپوش اولی که جان حدس میزد لسترنج باشد، دستش را روی شانه بلا گذاشت و گفت:
- بل...من هیچوقت کاری رو شروع نمیکنم ولی اگه شروع کردم باید تمومش کنم.
جان کلاه شنلش را برروی صورت خونینیش انداخت و آستین خاکی لباسش را روی صورتش کشید:
- منم فرار نمیکنم.
نگاه جدیاش را بالا برد و به چشمات لرزان بلا نگاه کرد:
- از اینکه هین فرار بمیرم حس بدِ کثیف بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.