• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن‌فیکشن متوسط فن فیکشن دگرگون‌نما (جلد اول جادوگر) | رها کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MOHANDES
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 3,699
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MOHANDES

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,060
پسندها
10,685
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
بلا درحالی که قطره‌های اشک صورتش را پوشانده بود به طرف جان دوید و جلویش زانو زد؛ سرش را بین دستانش گرفت و نالید:
- بسته دیگه برگردیم!
ناگهان چشمان جان که خود نمی‌دانست کی بسته بود، به‌شدت باز شد و صدای عجیب و دورگه‌‌ ضعیفی از ته گلویش خارج شد:
- گمشید...!
بلا جیغی کشید و عقب رفت؛ جان به خودش آمد و اندازه‌ مردمک چشمانش روشن و به حالت قبلی برگشت. شنل‌پوش اولی که جان حدس می‌زد لسترنج باشد، دستش را روی شانه‌ بلا گذاشت و گفت:
- بل...من هیچ‌وقت کاری رو شروع نمی‌کنم ولی اگه شروع کردم باید تمومش کنم.
جان کلاه شنلش را برروی صورت خونینیش انداخت و آستین خاکی لباسش را روی صورتش کشید:
- منم فرار نمی‌کنم.
نگاه جدی‌اش را بالا برد و به چشمات لرزان بلا نگاه کرد:
- از اینکه هین فرار بمیرم حس بدِ کثیف بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MOHANDES

MOHANDES

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,060
پسندها
10,685
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
در کلبه باز بود و صدای پچ‌پچ‌هایی می‌آمد. جان آب دهانش را قورت داد و مردد پرسید:
- شماهم‌، این صداهارو می‌شنوید...؟
بلا گیج به او نگاه کرد، مارتین و لسترنج توجهی نکردند و جان شانه‌ای بالا انداخت و چوب‌دستی گرمش را داخل دستش فشرد؛ بلا با دیدن چوب‌دستی جان انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت:
- جان‌ تو...این چوب‌دستی رو از کجا پیدا کردی؟ منظورم اینه که اون کارگاها همه‌جا رو گشتن تا پیداش کنن اما، انگار آب شده بود زیرزمین.
جان ابروهایش را بالا انداخت و دهانش را باز کرد اما لسترنج وسط حرفش پرید:
- من... .
- الان وقتش نیست بلا؛ باید قبل اینکه خورشید بالا بیاد کار رو تموم کنیم.
اخم‌های جان درهم رفت و نگاه بدی به لسترنج که هیچ از او خوشش نمی‌آمد انداخت.
همگی چوب‌دستی‌هایشان را آماده نگه‌داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : MOHANDES
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا