• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن‌فیکشن متوسط فن فیکشن دگرگون‌نما (جلد اول جادوگر) | رها کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •|DADA BUG|•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 3,700
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
یکی از مردان مشنگ از جایگاه پایین آمد و لبه کتش را صاف کرد، «اهمی» گفت و شروع کرد به حرف زدن:
- عالیجناب! چیزه جناب وزیر! ما در همون مایعی که از توی سر اون قاتل وحشی دراوردید دیدیم که اون چطور به پدرش که اعتراف می‌کرد دست خودش نبوده و توسط همون چاقوی عجیب که با طلسم جادوی باستانی شده دست خودش نبوده.
مرد لاغر حرف مرد مشنگ را قطع کرد و گفت:
- پس چطور این بچه می‌تونسه در مقابل اون جادوی قوی باستانی مقاومت کنه؟! اون مرد غول‌آسای به اون گندگی نتونسته خودش رو کنترل کنه و شما از یه بچه‌ی نحیف و ضعیف که صبحانه نخورده توقع دارید که مقاومت کنه؟!
صدای تق‌تقی بلند شد و وزیر بلند گفت:
- نظم دادگاه رو بهم نریزید.
جان حالش داشت بهم می‌خورد و تابلو بود فقط برای مسخره‌بازی این‌کار ها را می‌کنند و هیچ‌کس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
برای لحظه‌ای توانست موجود حال بهم‌زنی که کمی شبیه به جن‌خانگی بود اما بلند قد را ببیند که با چشمان قرمزش به او نگاه می‌کرد. دهانش قفل شد و صندلی شروع به لرزش کرد.
باز موجود نامرئی شد و او با وحشت خشکش زد و برای اولین بار کسی را از تهه دلش صدا زد که نمی‌دانست چه کسی است و فقط می‌دانست اوست که می‌تواند کمکش کند؛ خدا... .
وقتی با همان دهان قفل شده با صدای درونش صدایش زد همه چیز متوقف شد. دستان موجود که سعی می‌کرد خفه‌اش کند شل شد و به سرعت از او دور شد.
درون قلب یخ‌زده‌اش گرمایی را حس کردم. او کسی را داشت بهتر از مادری که مرده بود.
آن دادگاه به نفع مشنگ‌ها تمام شد و او، جان جانسون محکوم به چهارسال زندان در آزباکان شد. با اتفاقاتی که در دادگاه افتاد آن‌ها او را دیوانه می‌پنداشتند.
بلا جیغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
با نزدیک شدن کارگاها با غم آخرین بار به بلای درحال هق‌هق نگاه کرد.
بلا هیچ‌وقت گریه نمی‌کرد، این بلا نبود؛ بلا می‌دانست او فقط ظاهرش تغییری نمی‌کند، بلکه درونش اگرهم زنده بماند تبدیل به یک آدم بی‌روح می‌شود؛ آدمی که نفس می‌کشد اما هیچی از دنیای بیرونش نمی‌فهمد و نمی‌شنود.
جسم او از جاده‌ها و دریاها و...گذشت، اما روح او از جسمش جدا شده بود و در فضایی درست مثل مرداب دارک کابوس‌هایش معلق بود.
نفس‌هایش سنگین بود و با درد قلبش همراه بود. او تا آخرین لحظه که سوار ماشین می‌شد منتظر بود که آن سه بچه برای دیدنش بی‌آیند اما نیامدند؛ انگار دوست نداشتند که با یک....قاتل دوست باشند.
آزباکان سرد بود، بی‌اندازه سرد، اما نه سردتر از اویی که حتی جسمش سرد شده بود.
مردم فکر می‌کردند زندانی‌های آزباکان جیغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
سلول او به دلیل آتش کینه‌اش گرم‌تر از جاهای دیگر بود اما خودش سردتر. آن‌ها با تعجب به او نگاه می‌کردند و زیر تخته‌سنگی قایم می‌شدند.
گاهی صدایشان را می‌شنید که با یک زبان با یک‌دیگر حرف می‌زدند.
روی زمین دراز می‌کشید و به تنها موجودات زنده‌ای که نمی‌دانست چطور سر از اینجا دراورده بودند نگاه می‌کرد.
دهانش سال‌ها بود که قفل شده بود و اینجا می‌توانست با چشمانش حرف بزند. مار کمی جلو آمد، سبز تیره بود و کنار چشمانش خط سفیدی وجود داشت و نیش نداشت.
به‌مرور زمان با آن سه حیوان دوست شد، با چشمانشان حرف می‌زدند و برای اولین‌بار بعد از یک‌سال مورچه به حرف آمد:
- قسم می‌خوری که درمورد اینکه باهم حرف می‌زنیم به هیچ‌کس چیزی نگی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و پرنده‌ی خاکستری غرید:
- اون کله‌ی چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
- سلول شماره‌ی دوهزارو دیویست و سی‌و سه، دو سال پیش خودش جسمش رو کند و پرواز کرد.
سکوت کرد و با غم به صدای فریاد‌ها گوش کرد؛
بهترین دوستان او حیواناتی شدند که محدود هستند، آن‌ها برعکس آدم‌ها نمی‌توانند خیلی بد یا خیلی خوب باشند، آدم‌ها سیاه تیره، روشن، معمولی و...و سفید تیره و روشن و...رنگ خاکستری و...دارند، اما حیوانات یا سیاه هستند یا سفید.
چهار سال او به سختی گذشت، همراه کابوس‌ها...هیچ تصوری از ظاهرش نداشت و برایش مهم نبود.
دمنتورها درحالی که سعی می‌کردند از او فاصله بگیرند او را از آزباکان خارج می‌کردند.
او به ظاهر در زندان اسیر بود اما در آمازون، آسیا و اعماق زمین با تعریف‌های آن سه موجود پرواز می‌کرد.
مورین داخل موهایش پنهان شد و مدوسا دور مچ دستش حلقه زد، وینگ روی شانه‌اش نشست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
فصل پنجم


دو روزی بود که در عمارت بلک‌ها بود. بلا می‌گفت همه کنجکاو هستند تا دورگه‌ای که یک اصیل‌زاده خیانتکار و یک مشنگ را کشت را ببینند.
بعضی با او یک‌جور دیگری رفتار می‌کردند؛ ترس و احترام...هنوز جرئت نداشت در آینه به خودش نگاه کند.
در یکی از اتاق‌های مهمان بلک‌ها در این چند روز در آن استراحت می‌کرد نشسته بود، دور از سروصداها.
اتاقی مشکی_ارغوانی که تخت بزرگی وسطش وجود داشت و میز آینه و کمد جلویش بود و جان با پارچه‌ای سیاه آینه را پوشانده بود.
پرده‌های حریر مشکی رنگ جلوی نور خورشید را گرفته بود و کتاب‌خانه‌ای خالی کنار تخت قرار داشت.
بلند شد و جلوی آینه ایستاد. مدوسا خودش را به روی میز رساند و وینگ و مورین لبه‌ی پنجره نشسته بودند.
دستش را به طرف پارچه دراز کرد و باز با به یاد آوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
دماغش شکسته بود و یادگار یک زمانی بود...دستش را به طرف صورت در آینه دراز کرد و لمسش کرد. ته‌چهره آن مرد را می‌توانست ببیند. نگاهش را بالاتر برد و با دیدن آن دوتا حفره‌ی خاکستری قلبش از تپش ایستاد؛ انگار توفیسیل داشت به او نگاه می‌کرد.
کم‌کم اخمایش درهم رفت و پشتش را به آینه کرد. دسته جمع شده موهایش را در دستش نگه‌داشت و با اخم به آن‌ها نگاه کرد.
صدای مورین به گوشش رسید:
- می‌خوای کوتاهشون کنی؟
وینگ اعتراض کرد:
- تو دختری.
مدوسا فیس‌فیسی کرد و به سمت زیر تخت حرکت کرد:
- چه ربطی داره. ولی خب راستش رو بگم بلند باشه بد نیست. اما الان موضوع مهم‌تری.
در با شدت باز شد و بلا با صورت یخ‌زده‌اش وارد شد و لبخند مصنوعی‌ای زد:
- از دیشب تا الان بیرون نیومدی. جان‌جا بهتره که بیشتر با آدما.
جان کلافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
بلا با تعجب سرش را به طرفش برگرداند و صدای گردنش بلند شد و جان بدون اینکه نگاه خشک‌زده‌اش را از روبرویش بگیرد گفت:
- خب؟
بلا ادامه داد:
- یه دختر پروی سال پایینی رو که روی مخم رفته بود رو شکنجه کردم اوناهم منو از اون مدرسه‌ای که بدون تو گرفته بود، انداختن بیرون و چوب‌دستیم رو شکستن.
بلا چوب‌دستی جدیدش را بالا گرفت و شکلکی درآورد:
- این یکی قشنگ‌تره آبجی کوچیکه.
جان واکنشی به شوخی‌اش نشان نداد و به کلبه دارک فکر می‌کرد و پرسید:
- کلبه دارک چی شد؟ کسی از بین بردتش؟
بلا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- نه. بخاطر نفرین باستانی اون خنجر و اتفاقاتی که اونجا افتاد مشنگ‌ها بدون اینکه دست خودشون باشه از اونجا رفتن و هیچ جادوگری‌هم راضی نبود که اون‌طرفا بره. می‌گن یه سروصداهایی اونجا میاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
بدون اینکه منتظر حرفی از آن‌ها باشد، از اتاق بیرون زد که در راه به نارسیس و مدای رسید که باهم دعوا می‌کردند.
نارسیس دستش را داخل موهای دورگه مشکی_طلاییش برد و پوفی کشید:
- تو رو به مرلین مدا!! می‌دونی اگه بفهمن.
چشمان مدا با دیدن جان برقی زد و بلند گفت:
- چه عجب دیدمت هم اتاقی!
- مدا متاسفم زودتر باید برم یه‌جایی کار دارم.
***
هوا تاریک شده بود و نور ماه گاز زده تنها روشنایی محله بود.
بین او و محله کابوس‌هایش خیابان خیس باران‌خورده‌ای بود که گه‌گاهی ماشینی رد می‌شد و آب داخل چاله‌ها به طرفش پاشیده می‌شد و او مانند یک مرده بی‌تحرک به محله متروکه روبه‌رویش خیره شده بود.
تمامی خانه‌ها تخلیه و نیمه سوخته بودند؛ شیشه‌ها شکسته و داخل کوچه‌پس‌کوچه‌های خلوتش سکوت فریاد می‌کشید.
یادم می‌آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
10,414
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
ولی برایش مهم نبود...او سال‌ها بود که به ظاهر در آزباکان اما در باتن وقتی می‌خوابیدم از آغوش توفیسیل جدا و داخل این محله نفرین شده سقوط می‌کرد.
روح او بر روی همین زمین خاکی محله می‌دوید و موجوداتی وحشت‌ناک دنبالش می‌کردند.
نفس عمیقی کشید که بخار از دهانش خارج شد و روی هوا خشک زد. خیلی عجیب اینجا سرد بود، حتی سردتر از خودش... .
نمی‌دانست کی از بین خانه‌های خرابه گذشت و به کلبه متروکه رسید. برعکس خانه‌های دیگر تقریباً سالم بود.
اینجا هیچ موجودی نبود...انگشتان رنگ‌پریده و کشیده‌ی استخوانی‌اش را به طرف دستگیره دراز کرد و تا نوک انگشتش به دستگیره خورد، دستگیره خشک‌شده فلزی روی زمین سقوط کرد و درست مثل سر توفیسیل روی زمین غلطید.
چشمانش را با وحشت بست و سعی کرد بی‌توجه به موجودی که سال‌هاست دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •|DADA BUG|•
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا